این سردار تائب، سردار باادب. حر گفت: آمدهایم آقا شما را ببریم کوفه. آقا فرمود: مادرت به عزایت بنشیند ما را میخواهی دستگیر کنی؟! سردار باادبی بود. گفت: آقا هر کسی اسمِ مادرِ من را میآورد، اسمِ مادرش را میآوردم ولی جرأت نمیکنم اسمِ مادرتان را بیاورم. مادرِ شما فاطمهی زهراست...
جوانها! ادب... ادب....
وقتِ نماز شد. آقا فرمودند: شما با سربازانت نماز بخوان و ما هم با همراهانِ خودمان. گفت: نه آقا، شما جلو بایستید. شما نوهی رسولالله هستید. ما اقتدا میکنیم.
تا روزِ سومِ محرم هم که عمر سعد هنوز نیامده بود، حر در جماعت امام حسین شرکت میکرد. بزرگان میگوید دو جا حر، در مسیرِ حرکت امام کندی ایجاد کرد؛ یکی در شِراف وقتی با امام حسین روبهرو شد، گفت: آقا دیگر پس من اجازه نمیدهیم بروید سمتِ کوفه. حالا که تحتالحفظ نمیآیید، پس جهتتان را از سمت کوفه منحرف کنید و هر جا میخواهید بروید، بروید ولی کوفه نروید. از منزلگاه شِراف، مسیر امام حسین از سمتِ کوفه، منحرف شد به سمت کربلا.
نکتهی دوم که خلل ایجاد کرد، روزِ دوم محرم، نامهی ابن زیاد وقتی رسید، گفت آقا در کربلا دیگر اجازهی حرکت نمیدهیم ولی کنارِ آب هم خیمهها را برپا نکنید، دستور این است.
خب این آقا، صبحِ عاشورا شد. دو سپاه آماده شد برای جنگ. طبلِ جنگ به صدا در آمد. ببینید، اگر از خدا ترسیدی، از آخرتت ترسیدی، نجات پیدا میکنی...
طبلِ جنگ که به صدا در آمد، یکی از کوفیها میگوید: دیدم حر روی اسب دارد میلرزد. گفتم: حُر! به خدا قسم اگر به من میگفتند شجاعترین مردِ کوفه کیست، تو را معرفی میکردم، امروز از جنگیدن میترسی؟! گفت: خدا شاهد است که تا به حال در هیچ جنگی نترسیدهام، اما امروز خود را بین بهشت و جهنم میبینم.
مردم، بترسید از عاقبت به شرّی. حر از این ترسید. گفت میترسم دوزخی بشوم. به بهانهی آب دادن به اسبش، از سپاه کوفیها آمد بیرون، یک مقداری رفت طرف شریعه، جهت را عوض کرد و آمد سمتِ امام حسین.
ادبِ این سردار را ببینید. آمد، از اسب پیاده شد. سردارِ با ادبی است. بعضیها نوشتهاند که حتی کفشهایش را هم درآورد. میخواهد برود حرم. خیمهی سیدالشهداء حرم است. این سردار دستها را گذاشت روی سر، سر را انداخت پایین، گریه میکرد و آمد به طرف خیمهی امام حسین. پشتِ خیمهی حضرت ایستاده بود گریه میکرد و هِی صدا میزد. هِی صدا میزد: هَل لی التّوبة؟ هَل لی التّوبة؟ آیا توبهی من قبول است؟ آیا فرصتِ برگشت دارم؟ آیا میتوانم بیایم؟
مگر میشود کسی درِ خانهی امام حسین بیاید و دستِ رد به سینهاش بزند! مگر میشود ناامید برگردد؟ حاشا و کَلّا.
آقا در خیمه بودند، گفتند حر آمده و دارد گریه میکند. سیدالشهداء از خیمه آمد بیرون، بغل گشود و حر را در آغوش گرفت. آقا فرمودند آرام بگیر، آرام باش. خدا توبهات را قبول کرد.
✂️برشی از سخنرانی استاد حدائق در 11مرداد 1401 / مسجدالنبی(ص) شیراز
🔍مشروح این سخرانی را می توانید از اینجا مشاهده نمایید