یکشب در دفتر مسجد نشسته بودم.
خانمی که فارغالتحصیل یکی از رشته های مهندسی دانشگاه شیراز بود به دفتر آمد.
خانم مهندس گفت: من به بنبست رسیدهام میخواهم بروم خودکشی کنم.
گفتم: چرا اول کار نمیآیی سؤال کنی؟ چطور شده است که میخواهی خودکشی کنی؟
گفت: سال اول دانشگاه یک آقاپسری در دانشگاه با ما رفیق شد. اظهار کرد که میخواهم تو را بگیرم و علاقهمند هستم و همسر خوب منی. تو را انتخاب کردم.
این هم احساساتی شد. این خانم دختر گفت: پدرم آدم متدینی بود. راست هم میگفت. وقتی نام برد شناختم.
گفت: پدرم گفت دخترم با این آقا ارتباط نداشته باش! اگر میخواهد با تو زندگی کند خواستگاری کند. یک حرف و گفتگویی و نشانی بگذارد و عقدی بکنیم و بعداً عروسی کند.
مادرم گفت: دخترم ما آبروداریم این کار را نکن.
عموی من دایی من بستگان من همه گفتند: نکن!
احساسات من گفت: بکن! هوا و هوس من گفت: بکن.
او هم وعده میداد که سال دیگر میآیم. چهار سال گذشت. این آقا مهندسی را گرفت و هرسال به سال بعد وعده میداد.
حالا فهمیدم که یک خانم دختری را عقد کرده است. بعد از چهار سال این دختر را وعده دادن؛ رفته دیگری را عقد کرده است.
حالا میخواهم بروم خودم را بکشم.
گفتم: چرا روز اول نیامدی مشورت کنی تا بگویم چکار کنی؟
آن فرد را میشناختم. گفتم: میشود به آن آقا بگویی بیاید که با او صحبت کنم؟
گفت: باشد.
آن جوان را با خودش به دفتر آورد.
آن پسر را نیز میشناختم.
به خانم گفتم از دفتر بیرون برو!
به آن آقا گفتم: شما با این خانم همدوره بودید؟
گفت: بله؛
گفتم: سال اول دانشگاه به او قول ازدواج دادی؟
گفت: بله؛
گفتم: وعده برای سالهای بعد هم دادی؟
گفت: بله؛
گفتم: حالا رفتی خانم دیگری را عقد کردی؟
گفت: بله؛
گفتم: مگر تو وعده ازدواج نداده بودی؟ چرا دروغ گفتی؟ چرا آبروی یک دختری را بردی و با احساسات او بازی کردی؟
گفت: من نشستم فکر کردم. من میخواهم یکعمر زندگی کنم. حساب یک روز و دو روز نیست. پدر این دختر گفت: نکن! مخالفت کرد. مادرش گفت: نکن! مخالفت کرد. عمو و عمه و بزرگترهایش گفتند: نکن! خدا گفت: این ارتباط حرام است. حرف خدا را نیز زیر پا گذاشت. احساسات و هوا و هوسش حاکم شد. من نیز اشتباه کردم ولی میخواهم اشتباهم را ادامه ندهم و تصمیم عاقلانه بگیرم.
گفتم: من که عزیزتر از پدرش نیستم. از کجا معلوم است که آینده زندگی قید منِ شوهر را نیز نزند؟ اینکه قید بابایش را زد.
دخترهای جوان! خدا شاهد است تمام آن جوانهای خلافکار وقتی میخواهند انتخاب همسر کنند میگردند خانم پاکی را پیدا کنند؛ زیرا میگویند آن دختری که در خیابان با من رفیق شد در خیابان نیز زندگی را میگذارد و میرود.
دختران جوان! پسری که در خیابان با انسان طرح دوستی میریزد در خیابان هم طرح زندگی گسسته میشود.