برادر امیرالمؤمنین، عقیل، در علم انصاب، استاد بود: نصابة العرب. آقا امیرالمؤمنین عقیل را خواستند و به عقیل گفتند یک خانمی را از یک خاندانِ شجاعِ با ایمان، برای من برگزین.
این قیدِ «شجاعت» را، عقیل برایش سؤال شد و گفت: آقا چرا «شجاع» حضرت فرمودند من میخواهم. انسان شجاعی از او پا بگیرد. گفت: این رجلِ شجاع را برای چه میخواهی؟ آقا فرمودند: میخواهم ذخیرهی حسینم بشود برای عاشورایی.
امام در افق آیندهی تاریخ، کربلا را میدید. خب فاطمهی ام البنین را انتخاب کردند و به همسریِ حضرت در آمد. من این جمله را امروز بگویم، تمام عظمتِ اباالفضل، یک بخش از ولایتِ امیرالمؤمنین گرفته شده و یک بخش هم دامنِ پاکِ امالبنین اینگونه تربیت کرد. من معذرت میخواهم؛ امیرالمؤمنین فرزندانی هم داشتند که با امام حسین کربلا نیامدند. اینطور نیست که بگوییم پدرش امیرالمؤمنین است؛ قابلیتِ مادر هم شرط است. مادری که در همان روزهای نخستی که به همسریِ امیرالمؤمنین در آمد، میگویند یک وقت آقا آمدند منزل، دیدند امالبنین خیلی مهموم و مغموم است. فرمودند چه شده، گفت آقا، یک خواهشی دارم، دیگر اسم من را به فاطمه صدا نزنید. آقا فرمودند: فاطمه! آقا فرمودند فاطمه نامِ مقدسی است. گفت آقا افتخار میکنم که همنامِ دخترِ رسول خدا هستم اما شما وقتی واردِ خانه میشوید، نامِ فاطمه بر زبانِ شما جاری میشود، این یادگارانِ زهرایِ مرضیه، اینها به فکر فرو میروند و به یادِ مادر میافتند. من نمیخواهم یاد و خاطرهی مادر برای اینها تداعی بشود. من افتخار میکنم به این اسم. آقا فرمودند من از امروز، تو را امالبنین صدا میزنم: مادرِ پسرها. گفت: آقا من هنوز بچهای ندارم. حضرت فرمودند: خدا فرزندانی به تو میدهد که افتخارآفرین میشوند برای بشریت. بشریت به اینها افتخار میکند.
زمانی که آقا اباالفضل متولد شد، امالبنین بچه را به آغوش پدر سپرد. فاطمهی امالبنین میگوید دیدم حضرت مدام دستهای اباالفضل را نگاه میکند و می بوسد و گریه میکند.
نگران شد این مادر: آقا! دستِ فرزندم مشکلی دارد و نقص دارد؟ آقا فرمودند: این دستها افتخار میآفرینند. این دستها یک روزی برای دفاع از ولایت، از بدن جدا میشوند...