از نظر انطباق تاریخ، محرم در مهرماه بوده. حدود 22 مهر ماه. طبق تاریخ شمسی. امام دیدند در دوردستِ صحرای ثعلبیه، یک چادری برپاست. آقا یک عصایی در دستشان بود. بچه‌ها هم به دنبال حضرت، قدم‌زنان رفتند به سمت آن چادر. داماد، پسری 25 ساله به نام وهب، مادر، و خانمی به نام قمر، هر سه مسیحی. آقا فرمودند: شما نیازی ندارید این‌جا و کمک و کاری از دستِ ما برنمی‌آید این‌جا؟ خانم گفت: آقا شما که هستید؟

آقا فرمودند: من حسین بن علی، نوه‌ی پیامبر آخرالزمان و می‌روم به سمت عراق و کوفه. گفت: ما فقط مشکلمان در این صحرا، کم‌آبی است. آب در این صحرا نیست و برای استفاده‌ی آب در زحمت هستیم. لذا باید برویم از دوردستِ صحرا آب بیاوریم. پشتِ خیمه، یک قطعه‌سنگی بود. آقا نوکِ عصا را کردند زیرِ سنگ، سنگ را حرکت دادند، آب جوشید آمد بیرون.

حالا همین جا در پرانتز بگویم: ای حسین بن علی سلام الله علیه! که در ثعلبیه برای یک خانواده ی مسیحی، به اذن الهی آب خلق کردی، آقا! چرا جوانت علی اکبر، وقتی آمد گفت دارم از تشنگی از پا درمی‌آیم، آب خلق نکردی؟؟ آقا چرا علی اصغر را وقتی به آغوشت دادند و داشت دست و پا می‌زد از تشنگی، شما برای خانواده‌ی مسیحی آب خلق کردی ولی برای عزیزانِ خودت چرا نکردی؟؟

این سؤال به ذهن‌ها می‌آید یا نمی‌آید؟ حسین بن علی، ولیُّ الله الأعظم است. امام حسین خودش را، عزیزانش را، برای خدا می‌خواهد. خلقتِ آب به اذن الهی، در ثعلبیه، برای آن خانواده‌ی مسیحی، رضایتِ خداست و عطش در کربلا، برای خدا، رضایتِ خداست. امام حسین می‌گوید در کربلا، علی اکبر تشنه باشد، مرضیّ الهی است. فرمود: عزیزم! از دستِ جدّت سیراب شوی. اما ثعلبیه، رضایت خداست؛ آب جوشید و آمد بالا. آقا فرمودند: این هم آب. بعد حضرت داشتند می‌رفتند، فرمودند: پسرت که آمد، بگو حسین بن علی آمد از تو دعوت کرد به ما بپیوند. حضرت رفتند. غروب بود. داشتند بار را می‌بستند که حرکت کنند. این جوان بیست و پنج ساله‌ی مسیحی آمد و رسید به خانمش، با گوسفندان بود. دید پشتِ خیمه آب دارد حرکت می‌کند. گفت: مادر، این آب کجا بود؟! گفت: چه بگویم که امروز چه کسی آمد... این مادر شروع کرد جریان را تعریف کردن. گفت ضمناً این را هم به تو بگویم، این آقا دعوت کرد از تو که به او بپیوندی. گفت: راست می‌گویی. مادرش گفت بله. گفت‌: مادر، تا نرفته‌اند حرکت کنیم تا به آن‌ها برسیم. این‌ها چادر را جمع کردند، حرکت کردند و در غروب ثعلبیه به امام حسین رسیدند. هر سه مسلمان شدند: «أشهد أن لا إله الا الله و أشهد أن محمد رسول الله».

عزیزان، این اسلامی که امروز به ما رسیده و ما به آن مفتخریم، با «اخلاق» به ما رسیده نه با بداخلاقی. امام حسین با اخلاق، مسیحی را مسلمان کرد. این‌ها یک خیمه‌ی جدایی عروس و داماد داشتند. صبح که شد، آفتاب طلوع کرد، مادر آمد زد پشتِ خیمه‌ی پسرش. گفت: پسرم از خیمه بیا بیرون. آمد. درودِ خدا بر این مادر. گفت: پسرم، امروز باید من را نزدِ فاطمه‌ی زهرا روسپید کنی. 10 روز است که آمده، اما فاطمه‌شناس شده و حسین‌شناس شده... پسر، شمشیرش را برداشت و بیرون آمد و گفت: مادر، آماده‌ام. خانمش دنبالش آمد. گفت: من نمی‌گذارم بروی مگر این‌که با هم برویم خدمت امام حسین، من دو تا حرف با امام حسین دارم. آن دخترِ 17 ساله!

زن و شوهر آمدند خدمت اباعبدالله. گفت: یا اباعبدالله، افتخارم این است که شوهرم در رکاب شما به شهادت برسد. اما دو تا نکته است که من می‌خواهم به شما بگویم. آقا فرمودند بگو. گفت: من محرمی در این صحرا ندارم و تنها هستم. حالا خاندانِ شما فامیل‌اند. من غریبم. شوهرم که شهید بشود، دیگر دختر تنهایی هستم. شما اجازه می‌دهید در کانونِ خانواده‌ی شما، کنارِ زینب، کنارِ ام کلثوم، کنارِ سکینه، ما را قرار بدهند؟ آقا گریست. فرمود: من تو را در جمع دخترانم می‌پذیرم.

بعضی‌ها چگونه پیشرفت می‌کنند...

گفت: آقا، خواهش دوم من این است که: من می‌دانم شوهرم که الآن شهید شد، قیامت با شما در أعلی علییین است، شما قول می‌دهید شوهرم من را فراموش نکند؟ آقا فرمودند: قول می‌دهم شوهرت فراموشت نکند. گفت دیگر حرفی ندارم. به شوهر گفت: برو.

این جوان رفت وسطِ میدان. پیاده می‌جنگید. شجاعانه می جنگید. عاشقانه می‌جنگید. خدا لعنت کند عمر سعد را، از یک بلندی داشت نگاه می‌کرد. گفت: مَا أَشَدَّ صولَةَ: چقدر با صولت و هیبت این جوان دارد می‌جنگد! زنده‌اش را بگیرید بیاورید، این را نکشید و اسیرش کنید. هر کاری کردند حریف نشدند. این جوان جراحت‌هایی برداشته بود، جمعی را به خاک افکند. آمد طرفِ خیمه. مادرش داشت نگاه می‌کرد صحنه را. مادر با یک دستمالی صورت عرق‌آلود آغشته به خونِ جوانش را پاک کرد. گفت: مادر منتظرم جانت را فدای حسین کنی. جانت را قربان کنی. دوباره این جوان رفت به میدان. در مرحله‌ی دوم تیرباران کردند این جوان را و نقش بر زمین شد. تا نقش بر زمین شد، حمله کردند که به این بدن توهین کنند، خانمش، این دختر 17 ساله داشت نگاه می‌کرد صحنه را. یک عمودی برداشت و دوید آمد وسطِ میدان. دورِ جسدِ شوهرش با این عمود می‌جنگید و دشمن را از این بدنِ مجروح دور می‌کرد. این خانم را هم کنارِ بدنِ شوهر به شهادت رساندند. زیارت عاشورا می‌خوانی؟ السلام علیک یا أباعبدالله.... تا می‌رسی به این‌جایی که «وَ عَلی أصحابِ الحسین»، یکی از آن‌هایی که با امام حسین و در رکاب حضرت بود، همین دختر هفده ساله بود که شد أصحابُ‌ الحسین...

 ✂️برشی از سخنرانی استاد حدائق در 7 مرداد 1401 / مهدیه بزرگ شیراز
🔍مشروح این سخرانی را می توانید از اینجا مشاهده نمایید

 

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه