راوی میگوید کاری داشتم به امامِ باقر، تابستان بود. حضرت در مدینه نبودند. گفتند آقا در بیرون از مدینه، در مزرعهشان هستند. گفت رفتم. از دور دیدم یک آقایی، زیرِ شعاعِ آفتاب، تکیه زده و بیلی در دستش بود. و یک نفر هم کنارِ دستش (از غلامان حضرت بود). میگوید من از دور نفهمیدم امامِ باقر است. گفتم این شخص، هر کسی که هست، من بروم نصیحتش کنم که بگویم آقا، دست بردار و اینقدر دنبالِ دنیا نباش. ظهر است. گرم است. تابستان، زیرِ آفتاب اینطوری آدم خودش را هلاک نمیکند.
میگوید رسیدم نزدیک، دیدم امام باقر است. گفتم یابن رسول الله، من از دور گفتم هر کسی اینجا ایستاده، میخواهم نصیحتش کنم ولی شما هستید! شما امامِ باقر! در این گرما! عرق از سر و رویِ شما جاری است!
بعد یک حرفِ تندی زد. که این حرف به امام صادق هم زده شده بود که: آقا اگر در همین وضعیت ملکالموت جانِ شما را گرفت، جوابِ خدا را چه میدهی؟
امام باقر فرمود: من نهایت آرزویم این است که در حالِ کار، به محضرِ خدا بروم؛ نه در بیکاری. نه در آن حالتِ اتلافِ وقت. دوست دارم در همین حالت من بمیرم.
اینها رهبرانِ ما هستند. کار کردن که عیب نیست. کارِ برای خدا، تلاشِ برای خدا،عبادت است. ولی چیزی که عرض کردم، باید رعایت کنیم. حبِ دنیا در دلِ ما نباشد. پول، غلبه بر رضایِخدا نکند. مقام، غلبه بر انصاف نکند. این فرهنگِ دین است. فرهنگ اهلالبیت است.