یک وقت، یک آقایی را بنده خودم دیدم در منطقهی سیرجان که مهدیهی بزرگی ساخته بود آقای حاج ماشاءالله ابراهیمی، خدا رحمتش کند. این برای خودِ من نقل کرد. گفت من تا چهل سالگی در مسیر نبودم. رانندهی ماشین سنگین بود.
گفت نوارهای موسیقی هم گوش میکردیم. قبل از انقلاب. یک وقتی یک رانندهای رسید در جاده، یک نواری به ما داد و گفت این را هم بگذار روی ضبط ماشینت و گوش کن. گفت نوار را در راه که میرفتم، روی ضبط گذاشتم دیدم صدای سخنرانیِ یک آقایی است. یک نواری مالِ مرحوم آقای کافی بود. گفت دیدم لا حول و لا قوة الا بالله و بعد شروع شد و بعد اولِ سخنرانیاش یابن الحسن و یابن الحسن و همه دارند گریه میکنند و همه یابن الحسن میگویند. گفت من فکر کردم موسیقی، بعد از اینهاست. کنجکاو شدم که ببینم بعد از آن موسیقی هست یا نه، تمامِ نوار را گوش کردم.
یک ساعت نوار گوش میکند و تدبر میکند... من از خودش شنیدم.
گفت ماشین را کنار جاده زدم کنار و سرم را گذاشتم روی فرمان و حدود یک ساعت گریه میکردم. در چهل سالگی. گفتم یا من گمکرده راهم یا اینهایی که یابن الحسن میگویند راه را گم کردهاند. یابن الحسن کیه؟ این آقا کیست که دارند صدایش میزنند؟
گفت بار را رساندم به مقصد و برگشتم سیرجان. به خانمم گفتم خانم، یک نواری به دستم رسیده مالِ شخصی است به نام آقای کافی. خانم گفت بله، این از سخنرانهای کشوری است و تهران است. گفت: میخواهم بروم پیدایش کنم. خانمم گفت: چکار داری به کافی؟ گفتم من کارش دارم. گفت آقای حدائق، بار زدم رفتم تهران. آقای کافی رفت منبر. گفت دعای ندبهاش هم یک آتشِ دیگری به جانِ ما افکند. مایی که اصلاً امام زمان را نمیشناختیم. دیدم همهی این مردم دارند اشک میریزند. از منبر آمد پایین، با عجله رفتم دنبالش و گفتم آقا، از سیرجانِ کرمان آمدهام و با شما کار دارم. گفت به آقای کافی گفتم من هم آمدهام از شما دعوت کنم بیایید منبر. آقای کافی گفت من برای تقریباً یازده ماه بعد وقت دارم، برای کِی میخواهی؟ گفتم برای ایام فاطمیه دو هفتهی دیگر. آقای کافی گفت مگر نشنیدی، من تا یازده ماهِ دیگر را قول دادهام. گفتم آقا، حسابِ من با بقیه فرق میکند. آقای کافی گفت: تو چه فرقی با بقیه داری؟ گفتم من تا الآن، در مسیرِ دین نبودم. با همه چیز هم بیگانه بودم. یک نوار از شما به دستِ من رسید، آن نوار در جاده، من را آورده تهران. آمدی، آمدی. آقای کافی گفت: اگر نیامدم چه میکنی؟ گفت: اگر نیامدی هم من از همین راه برمیگردم میروم و روشم هم همان روشِ گذشتهی زندگی است و قیامت هم به خدا میگویم. میگویم: خدایا من آمدم سرِ خط ولی این مبلّغِ دینت کمک نکرد.
گفت تا این را گفتم، آقای کافی شروع کرد گریه کردن. گفت دفترش را نگاه کرد و گفت من فاطمهی اول را گرگان قول دادهام. تلفن را برداشت و زنگ زد به آن بانیِ گرگان و گفت: آقا، من یک عذرخواهی میخواهم بکنم، دو هفتهی دیگر، موردی پیش آمده که به اعتقادِ کسی آسیب میزند اگر نروم. شما هر کدام از مبلّغینِ تهران را بخواهید، من دعوت میکنم بیاید گرگان و عذر من را بخواهید که من بروم سیرجان. آن آقا را راضی کرد.
گفت خوشحال آمدم سیرجان و به خانمم گفتم خانم، کافی دارد میآید. گفت: آقای کافی دارد میآید؟! گفتم بله. «إن تَنصُرُ الله یَنصُرکُم» بیا سرِ خط، خدا دستت را میگیرد.
گفت آقای کافی آمد... خیلیها تعجب میکردند که چرا آقای کافی، به خانهی این آمده. گفت پنج شب گذشت. آقای کافی را میبردم کرمان برای فرودگاه. آقای کافی گفت: من تا زنده باشم، عهد میبندم فاطمیهی اولِ هر سال، سیرجانم. حالا در ما دید آن اخلاص را.
یک شبی در همان مهدیهی سیرجان، گفتند آقا دعای برای نزول باران کنید. ما هم دعا کردیم و جریانی از مرحوم کاشفالغطاء نقل کردیم و آمدیم پایین، شب، شام، منزل یکی از مؤمنین بودیم،آقای حاج ماشاءالله کنارِ دستِ ما سرِ سفره نشسته بود. گفت: آقای حدائق، این جریانی که از مرحوم کاشفالغطاء نقل کردی و آن قهوهچی که امیرالمؤمنین فرمودند بروید به قهوهچی در کوفه بگویید دعا کند باران بیاید، چیزِ عجیبی نیست. گفتم چطور؟ گفت ببین، آنگونه که خدا میخواهد اگر شدی، هر چه بگویی خدا حرفت را گوش میکند. گفت: میخواهی بگویم امشب خدا یک باران نشانتان بدهد؟
خدا شاهد است و به این ماهِ عزیز قسم، یکی از روحانیون شیراز که آن طرف نشسته بود، گفتم: بگو. یک سری به طرف سقفِ اتاق بلند کرد و گفت: خدایا یک بارانی امشب به اینها نشان بده. آن شب یک لکه ابر در آسمان نبود. نیم ساعت به اذان صبح، از صدای نزول باران ما بیدار شدیم. چنان بارانی میبارید. باران گرفت از نیم ساعت به اذان صبح تا اذان صبح. اذان صبح باران متوقف شد و هوا آسمان شد و ابرها رفتند.
فردا شب دوباره در یک مجلس دیگری بودیم و حاجی کنارِ دستِ ما بود. گفت آقای حدائق، بارانِ دیشب را دیدی؟ گفتم بله. گفت نگویی اتفاقی بودااا! میخواهی بگویم امشب هم یک باران دیگر نشانتان بدهند؟ گفتم: بگو. دوباره سر بلند کرد و گفت: خدایا یک باران دیگر هم امشب نشان بده. تکرار شد. نیم ساعت به اذان صبح باران گرفت، اذان که تمام شد باران هم قطع شد. بعد میگفت حرفِ خدا را گوش کردی، حرفت را گوش میکنند. میگفت مردم نمیدانند امام زمانِ کیه. این آدم در چهل سالگی آمد سرِ خط. سواد نداشت ولی دنیایی معرفت داشت. میگفت هر کجا یک کسی گفت آقا ما در فلان شهر میخواهیم مهدیه بسازیم، میگفتم من را دعوت کنید که بیایم بگویم مردم، امامِ زمانتان را نشناختهاید...
بعد یک جمله به من گفت، گفت آقای حدائق میدانید آرزویم چیه؟ گفتم: آرزویت چیست؟ گفت: دلم میخواهد روزِ میلادِ امام زمان، بمیرم.
حالا معرفت را ببینید... گفتم: روزِ میلاد حضرت؟! چرا؟! گفت یکی اینکه آقای کافی، روزِ میلادِ حضرت فوت کرد. خیلی به آقای کافی ارادت داشت و میگفت آن نوار، من را آورد سرِ خط. و یکی دیگر اینکه میخواهم در روزی که همهی مُلک و هستی خوشحالند، اولیاء هم خوشحالند، به محضرشان بروم. سیزده شعبان بستری شد، پانزده شعبان فوت کرد. همان که میخواست... این آدم شد یک عنصر فرهنگیِ قوی در استان کرمان.
❇️برشی از سخنرانی استاد حدائق در 28 فروردین 1401 / حسینیه پیامبر اعظم(ص) شیراز
🔅مشروح این سخنرانی را می توانید از اینجا مشاهده نمایید