کد:1400560
یک جوانی را یک وقتی در یک مغازهای که رفته بودم، آمد جلو گفت: حاج آقا زندگیای که ما داریم، سگ ندارد.
گفتم: معرفتی هم که سگ دارد، تو نداری. گفت: بله؟؟ گفتم: بله و بلا! گفتم: سگ با همهی حیوانیّتش، یک تکه نان جلویش بیندازی، پارس روی تو نمیکند و حمله به تو نمیکند. گفت: خدا چه داده به ما؟؟ گفتم: یک کبد به تو دادهاند الآن اگر آمادهای من به آقای دکتر ملکحسینی زنگ میزنم، اتاق عمل را آماده کنند، کبدِ تو، سیصد میلیون. میفروشی؟؟ چِشمَت را چند میدهی؟ قلب خودت را چند میفروشی؟ کلیههایت را به چه قیمت؟ همین هیکلِ شصت هفتاد کیلویی، میلیاردها، پولِ این بدن است!
آنوقت میگویی زندگیای که تو داری سگ ندارد! پُریِ لیوانِ زندگیات را نمیبینی!
اینها مال این است که یک مقدار چشم بستهایم روی آن بیکرانِ نعمتهای الهی...
❇️برشی از سخنرانی استاد حدائق در 21 فروردین 1401 / حسینیه پیامبر اعظم(ص) شیراز
🔅مشروح این سخرانی را می توانید از اینجا مشاهده نمایید