در یکی از زندان‌های حضرت دارد که، در یک مقطعی، امام در کوفه بودند، شخصی می‌گوید داشتم می‌رفتم، زندانبان حضرت گفت از این‌جا نگاه کن در آن روزنه و گودی.

گفت: دیدم یک روزنه‌ی نوری است به اعماق زمین که مثل سردابی است.

 

زندانبان گفت خوب نگاه کن ببین چه می‌بینی.

گفت: دیدم که یک چیزی است مثل این‌که روی زمین افتاده. گفتم: پارچه‌ایست؟

زندانبان گفت: خوب نگاه کن و بیش‌تر دقت کن.

گفت: نگاه کردم به نظرم آمد که انسانی خوابیده. گفتم: کسی خوابیده؟

زندانبان گفت: این، خدای شماست. گفتم: خدای ما؟! نعوذبالله از این‌که خدا قابل رؤیت باشد! گفت: این، موسی بن جعفر است. گفتم: موسی بن جعفر، امامِ ماست و حجّت خداست.

گفت: از این آقا، فقط همین را بگویم که مدتی است من زندانبان این آقا شدم. از روزها روزه‌دار و شب‌ها متهجد. صبح، بعد از نمازِ صبح به سجده می‌رود و به این زندانبان‌ها گفته اذان ظهر من را خبر کنید که سر از سجده بردارم. این برای خودِ من سؤال بود آقا موسی بن جعفر که نظام کُوْن و مکان تحت نظارتِ اوست و نیازی نیست که یک زندانبان بیاید به آقا بگوید وقتِ ظهر شده. این امام می‌پرسد تا آن طرف جواب بدهد تا من و شما امشب بفهمیم مردم، امامتان را در زندانی، زندانی کرده بودند که شب و روز، تمییز داده نمی‌شد...

یعنی به طور متعارف اگر کسی می‌خواست وقتِ شرعی را بفهمد، باید به او اطلاع می‌دادند... ما امشب متوجه بشویم...

در آن دورانِ پایانیِ زندانِ حضرت دیگر این‌قدر فشار زیاد شد که امام در ضمن زمزمه‌اش با خدا عرض می‌کرد:‌«یَا مُخَلِّصَ الشَّجَرِ»، « یَا مُخَلِّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طِینٍ خَلِّصْنِی مِنْ حَبْسِ هَارُون، یَا مُخَلِّصَ الْوَلَدِ مِنْ بَیْنِ مَشِیمَةٍ وَ رَحِمٍ‏ خَلِّصْنِی مِنْ حَبْسِ هَارُون‏» (عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏ ١، ص، ٩٣ – ٩۴)

ای خدایی که دانه‌ی گیاه را از دلِ خاک نجات می‌دهی، موسی بن جعفر را از زندان هارون خلاصی ببخش...

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه