مالک داشت در بازار عبور میکرد، یک کاسب و فروشندهای که مالک اشتر را نمیشناخت، کنارِ بازاریهای کوفه نشسته بود، دید یک آقایی با یک هیبت سادهای دارد عبور میکند. یک میوهی گندیدهای برداشت و پرتاب کرد به سمت مالک و به مالک اصابت کرد.
مالک! شخصیتی که خواب از چشم معاویه گرفته بود! قدرتِ او زبانزد است! این عربِ بیادب، پرتاب کرد میوهی گندیدهای را.
مالک برنگشت یک نگاهی کند که ببیند چه کسی این کار را کرده.
ببینید... سردار! مالک...
رفت.
یکی از این بازاریهای بازارِ کوفه، مالک را شناخت و گفت: نادان! میدانی به چه کسی جسارت کردی؟
این شخص، فرماندهی ارشد سپاه امیرالمؤمنین است! این، شخصیتی است که معاویه خواب ندارد از نامِ او!
به او جسارت کردی؟ این شخص (منظورش مالک بود)، یا شمشیر همراهش نبود و یا تو را در شأن این نمیدانست که خودش برخورد کند و الآن میرود دارالإماره و مأمورها را میفرستد که تو را بگیرند و ببرند پدرت را دربیاورند.
این، کسی است که معاویه به او میگوید «خروسِ جنگیِ علی»!
گفت: چه بکنم؟
گفتند: تا نرسیده به مقرّ حکومت، برو روی دست و پایش بیفت و التماس کن و عذرخواهی کن.
این شخصِ بیادب، در جستوجوی مالک حرکت کرد. سراغ میگرفت: مالک اشتر کجا رفت؟ کجا رفت و ... رسید درِ مسجد کوفه.
مردم، یاد بگیرید... مدیرهایمان... مسئولینمان... فرماندهانمان... بزرگترهای جامعه، از مالک، بزرگتریکردن را یاد بگیرید!
تا وارد شد، دید مالک در مسجد: الله اکبر، و ایستاد به نماز.
این شخص هم با کمال اضطراب، ایستاد.
مالک نمازش تمام شد. رفت جلو و افتاد روی دست و پای مالک اشتر: آقا ما را ببخشید، من معذرت میخواهم، بیادبی کردم، نمیشناختم، نمیدانستم و ...
مالک اشتر گفت: شما چه کسی هستی؟
گفت: من همان آدم بیادبی هستم که در بازار به شما چیزی پرتاب کردم. من نمیدانستم که شما، مالک اشتر هستی.
مالک اشتر فرمود: به خدا سوگند، مسجد نیامدم مگر اینکه دو رکعت نماز بخوانم و بعد از نماز، از خدا بخواهم که خدا تو را هدایت کند.
گر بر سرِ نَفْسِ خود امیری، مردی
وَر بر دگران خرده نگیری، مردی
مردی نَبُوَد فتاده را پای زدن
گر دستِ فتاده را بگیری، مردی