تو همین دفتر مسجد یکی از عزیزان فرهنگی، شاید حدود شانزده هفده سال قبل، گفت آقای حدائق، یک جوانی است که فریفتهی یک هنرپیشه و خوانندهی فرانسوی شده. میخواهم یک شب این جوان را بیاورم پیشِ شما که با او صحبت کنید. یک جوان هجده نوزده سالهای بود. اصلاً قیافهی این جوان هم، یک قیافهی عجیبی بود؛ لباس خاصی به تنش بود. حرفِ شانزده هفده سال قبل است که این مُدهای امروزی هنوز رایج نشده بود.
این جوان حالا شکلش هم جورِ دیگری بود. آمد به دفتر ما. آن آقا هم با او بود. من بعد از اینکه احوالپرسی با او کردم، پرسیدم: شما چند سالتان هست؟ گفت: من نوزده سال دارم. گفتم: دین تو؟ گفت: لامذهب. گفت: میتوانم راحت حرف بزنم؟ گفتم: راحت حرف بزن. گفت لامذهب. هیچ چیز را قبول نداشت. گفتم: کی را قبول داری؟ گفت: مستر فلانی، و اسم یک خواننده و هنرپیشهی در پاریس را آورد. گفت الگوی من، اوست. گفتم: این را از کجا پیدا کردی؟ در پاریس زندگی کردی؟ گفت: من خیلی از شهرهای استان فارس را هم هنوز نرفتهام. عمدتاً هم در شیراز بودهام. گفتم: این خواننده را از کجا شناختی؟ گفت: از طریق ماهواره و کانالهای ماهوارهای و از طریق اینترنت. گفتم: علت انتخابت چه بود؟ اول یک مشخصاتی از این فرد گفت. گفت این خواننده، هفتهای سه روز در پاریس خوانندگی میکند، در فلان کابارهی پاریس، در فلان خیابان، و اصلاً مثل اینکه سالها با این رفیق بوده. شروع کرد جزئیاتی از این خواننده گفتن و خوراکش چه هست و سنّش چه قدر هست و اخلاقش چه طوری هست و ... گفتم: این را شما از چطوری پیدا کردی؟ گفت: از طریق اینترنت و ماهواره و ... گفتم: چرا این را انتخاب کردی؟ آخر باید یک علتی داشته باشد! هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست. گفت: این خواننده، چند تا حرفِ خوب دارد. این حرفهایش من را شیفتهی خودش کرده. گفتم: میشود بگویی چه میگوید؟ گفت: یکی از حرفهای خوبش این است که میگوید خیلی به دنیا وابسته نشوید، دنیا میگذرد. گفتم: خیلی حرفِ خوبی است، دیگر چه میگوید. گفت: میگوید تا میتوانید در زندگی دنیاییتان به همدیگر محبت کنید. گفتم: این حرف هم، خیلی حرف قشنگی است، آفرین. یک جملهی دیگر گفت که باز هم تحسینش کردم. گفت: آقا، شما هم که حرفِ ما را تحسین میکنید! من هم شیفتهی همینها شدم. گفتم: خب. شما شیفتهی این حرفها هستی یا شیفتهی اینکه خواننده هست و در پاریس است؟ گفت: نه، من شیفتهی همین حرفهای زیبایش شدهام. گفتم: از این حرفها زیباتر میخواهی برایت بگویم؟ گفت: بگو. گفتم: پیغمبر این حرف را میزند؛ جملهی اول. تا این را گفتم دیدم چشمها باز و خیره خیره نگاهِ من میکرد. گفتم از این جملهی دومِ تو زیباتر، علی علیهالسلام میفرماید، و جملهای نقل کردم. دیدم شگفتزده نگاهم کرد. چند تا جمله گفتم. گفت: آقا میدانید مشکلِ من کجا بود؟ وای به حالِ بعضی از پدر و مادرها... قیامتِ سختی دارند... قیامتِ سختی دارند. گفت: مشکلِ من میدانید کجاست؟ این حرفِ همین دفتر است! قیامت این دفتر را خدا شاهد میگیرد. گفت: مشکلِ من این بود که در دورانِ نوجوانی، مقطع راهنمایی، سؤال دینی و اعتقادی برایم زیاد پیش میآمد. در مدرسه از معلم میپرسیدم، متأسفانه معلم میگفت خارج از کتاب نپرس. سؤال از کتاب بپرس. خارج از کتاب را من جواب نمیدهم و وقتِ کلاس را هم نگیر. ای وای بر من... آقا! یا سَرَت میشود که جوابش بده، بگذار بعد از کلاس، جوابش را بده. یا اینکه سَرَت نمیشود، راهنماییاش کن برود پیشِ کسی که جواب را میداند.
گفت: در مدرسه که من جواب نمیگرفتم، خانه هم میآمدم به مادرم میگفتم، مادرم میگفت من این چیزها سَرَم نمیشود، از من نپرس و وقتِ من را نگیر. خب مادر! این دارد میگوید نمیدانم، راهنماییاش کن، وقت بگذار برای این بچه! این را ببر پیشِ یک اسلامشناسی که جواب بگیرد!
گفت: بابا میآمد منزل به او میگفتم، بابا هم میگفت من خستهی کار هستم، این حرفها را نزن و اعصاب ما را هم خورد نکن.
گفت: من تصورم این شد که اسلام، جوابی برای این سؤالها ندارم. شیفتهی آن خوانندهی فرانسوی شدم.
گفتم: تو خودت هم به خودت بد کردی. گفت: چرا؟ گفتم: توانستی پایِ اینترنت چهار تا دکمه بزنی و یک خوانندهی فرانسوی را پیدا کنی و فریفتهی چهار تا جمله بشوی، سَرَت نمیشد چهار تا دکمه بزنی و با سخنان اهلالبیت و معارف دین آشنا بشوی؟
جوان! امیرالمؤمنین میفرماید: دینَت را با علم حفظ کن؛ آگاهیات را ببر بالا که بتوانی از دین خودت دفاع کنی. اگر یک جایی گفتند چرا نماز، بتوانی حرف بزنی. اگر یک جایی گفتند چرا حجاب، دخترم! بتوانی از حجاب دفاع کنی.
چند درصد از جوانهای ما روی واجبات دینیشان میتوانند دفاع کنند؟؟