آقای حسنِ بصری میگوید، یک وقت در شهرِ بصره، در یک مغازهی آهنگری دیدم یک آهنگری، این تکههای آهن را که میگذارد داخل کورهی آتش، تفتیده میشود و حرارت به خود میگیرد، این را با همان دستِ عادی و بدون انبر و ابزار، این آهنهای تفتیده را برمیدارد و میگذارد بیرون و روی سندان میکوبد و شکل میدهد و میاندازد آن طرف.
میگوید: ما خیلی تعجب کردیم. رفتم جلو و گفتم: آقا، در این آتش، چیزی پاشیدهای؟ گفت: خیر. گفتم: به دستت چیزی زدهای؟ گفت: خیر. گفتم: چگونه دستِ تو نمیسوزد؟ گفت: زندگیِ من یک داستانی دارد... گفتم: میشود آن داستان را برای ما نقل کنی؟
گفت: یک روز داشتم این جا کار میکردم، یک خانم محجبهای آمد. گفت: آقا، من شوهرم مدتی است فوت کرده و چند تا بچهی یتیم دارم و در معاشِ اینها امروز معطّلم و چیزی ندارم. یک پولی قرض بدهید و بعداً خدا رساند، برمیگردانم.
آهنگر گفت: یک لحظه، یک تقاضای شیطانی کردم... این زن، در عدهی وفات است! بیانصاف! فقط بلدی نماز بخوانی؟؟ از نماز، فقط قرائتش را یاد گرفتهای؟؟
گفت: یک پیشنهادِ سخیفی کردم و گفتم: خانم، به تو کمک میکنم ولی در قبال آن باید تن به یک عملی بدهی که من میخواهم. عملِ نامشروع. این زن، خیلی ناراحت شد. سر انداخت پایین و بدون اینکه حرفی بزند، رفت.
گفت: ساعتی نگذشته بود که برگشت و گفت: آقا رفتم منزل، این بچههای صغیرِ یتیمِ گرسنه منتظر غذا بودند. وقتی دستِ خالی رفتم، چشمانِ اشکآلودِ آنها، من را دوباره برگرداند. حاضرم تن به این کاری که تو میخواهی، بدهم ولی به یک شرط؛ جایی من را ببر که غیر از من و تو، کسِ دیگری نباشد.
گفت: به آن زن گفتم، این که کاری ندارد! ما زیرِ همین مغازه، یک سرداب زیرزمینی دارم و هیچ کس هم نمیآید و در اختیارِ خودم هم هست. من از پلهها رفتم پایین و این خانم هم دنبالِ سرِ من آمد پایین. در آن زیرزمین که قرار گرفتیم، دیدم آن خانم شروع کرد به لرزیدن. گفتم: خانم! چرا میلرزی؟ گفت: قرارِ ما این بود که جایی برویم که غیر از من و شما، کسی نباشد! گفتم: مگر اینجا کسی است؟! اینجا اختیارش دستِ خودِ من است و کسی تردد نمیکند!
این، همانی است که علامه طباطبایی میفرماید یک چیزهایی سرمان میشود ولی عمل نمیکنیم...
گفت: این خانم گفت: الآن پنج شاهد دارند ما را نظاره میکنند؛ شاهد اول: «ألَم یَعلَم بِأنَّ الله یَری» (سوره علق/ آیه 14)؛ خدا. دو شاهد تو داری: إنَّ عَلَیکُم لَحَفیظ؛ دو شاهد من دارم: «إنَّ عَلَیکُم لَحافِظین، کِراماً کاتِبین، (سوره انفطار/ آیات 10 و 11)، «مَا یَلفَظُ مِن قولٍ إلّا لَدَیهِ رَقیبٌ عَتید» (سوره ق / آیه 18).
تو رقیب و عتید داری و من هم رقیب و عتید دارم. دو شاهد من و دو شاهد تو. خدا هم شاهدی است در رأس همهی شهود. پنج شاهد اینجا دارند کارهای ما را میبینند و آن وقت میگویی کسی اینجا نیست!
میگوید: تا این حرف را این خانم زد، این آهنگر میگوید: به خودم آمدم... فهمیدم میدانم که خدا هست اما در عمل (باورِ عملی) باور نکردم... خیلی خجالت کشیدم. از این خانم عذرخواهی کردم و گفتم: خانم! معذرت میخواهم از این پیشنهادِ غلطی که کردم. از پلهها برگشتم آمدم بالا و یک کمکی به این خانم کردم و گفتم: این کمک را هم نمیخواهد برگردانی و برای خودِ شما باشد. آینده هم اگر مشکلی داشتی، من در خدمتتان هستم. دیگر این خانم، رفت و دیگر نیامد. این کمک را گرفت و رفت و دیگر این خانم هم نیامد. فقط یک دعا کرد؛ دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند.
گفت: خدایا همان طور که این مرد حاضر نشد من با آتشِ قهر تو در قیامت بسوزم، حرارتِ آتش را در دنیا و آخرت از او بردار.
گفت: نمیدانم این چه نَفَسی داشت این زن؛ از بعد از آن جریان، دست در کورهی آتش میکنم، دستم نمیسوزد.
این آتش عشق است نسوزد همه کس را...