معاویة بن ابوسفیان ملعون بعضیها را با پول میخواست بخرد. چهرههای درخشان عالم اسلام را. یکی از آنها ابوالأسود بود. میگویند هزار سکهی طلا و چند تا خیگ عسل که خیلی قیمت و ارزش داشت، از شام، معاویه فرستاد و گفت ببرید کوفه پیشِ ابوالأسود و طلاها را به او بدهد و عسلها را هم بدهید و به اصطلاح امروزیها، نمکگیرش کنیم که حداقل این دهانش را ببندد و دیگر از فضائل امیرالمؤمنین حرف نزند و بر علیه معاویه سخن نگوید.
آن پیکی که از طرف معاویه آمده بود، یک نامه هم معاویه نوشته بود، آمد درِ خانهی ابوالأسود در زد. دخترِ ابوالأسود، یک دختر هشت، نه سالهای داشت آمد دمِ در. گفت: پدرت کجاست؟ گفت: پدرم در مسجد کوفه است. گفت: من یک نامهای از معاویه دارم. و خیگهای عسل را گذاشت گوشهی حیاط و گفت برایم سخت است که اینها را با خودم ببرم. ولی سکهها را با خودش برد. هزار سکهی طلاست!
گفت نامهی معاویه را میبرم و پدرت را هم در مسجد میبینم. این عسلها را تحویل بگیرید فعلاً.
آمد به مسجد. ابوالأسود را دید. نامه را داد به ابوالأسود. ابوالأسود نامهی معاویه را باز کرد دید معاویة بن ابیسفیان نامه نوشته که: ما چند خیگ عسل و هزار سکهی طلا را به رسم هدیه برای شما فرستادهایم. رو کرد به این پیک و گفت: عسلها کو؟
گفت: عسلها را گذاشتم در منزل. ابوالأسود گفت: در منزل ما گذاشتی؟ گفت: بله. سریع حرکت کرد. دیگر نایستاد. با شتاب رسید به خانه. وارد شد دید این دختر هشت نه سالهاش دورِ این خیگهای عسل است و سرِ آن خروجیِ عسل یک خورده عسل نشت کرده بود. این دختر دست زده بود رویِ این نشتیِ عسلِ سرِ خیگ، آمد گذاشت در دهانش که پدر رسید. گفت: دختر! آبِ دهانت را بیرون بینداز. این عسل به بهای فروختنِ امیرالمؤمنین است!
ما این جوری پایِ امیرالمؤمنین هستیم؟؟ بعد شعر هم خواند و گفت:
أبا العسل المصفا یابن هندی
نیبع لک ایمانا و دیناً
آدمِ ادیبی بود؛ گفت: با عسل و سکههای طلا میخواهی دینِ مرا بخری؟؟ علی بن ابیطالب را به تو بفروشم؟؟ به خدا قسم چنین کاری نمیکنم تا مولایم امیرالمؤمنین است. گفت: جمع کن ببر اینها را برای معاویه.
این آدم، با این ایمان، یک برخوردِ تندی امیرالمؤمنین با او کردند در دوران قضاوتش و زمانی که به عنوان قاضی از طرف امیرالمؤمنین انتخاب شده بود. باز هم پای امیرالمؤمنین ایستاد؛ تابعِ ولایت بود.