یکی از یاران امیرالمؤمنین، ابوالأسود دُؤلی بود. ابوالأسود را بعضی‌ها می‌گویند مبتکرِ ادبیات عرب و نحو بوده. آدمِ ملّا و با سواد و شیعه‌ی ولایی. این در یک مقطعی، امیرالمؤمنین را کردند قاضی. شد قاضی از طرف حضرت منسب قضاوت به او دادند.

 

خب کسی که امیرالمؤمنین او را می‌کند قاضی، آدمی است که از نظر علمیت، صلاحیت قضاوت دارد. یک وقت بعد از مدتی، آقا او را عزل کردند. گفتند: به ابوالأسود بگویید: از قضاوت عزل شده‌ای و دیگر قضاوت نکن.

آمد به حضرت گفت: آقا چرا ما را عزل کردی؟

«چرا» نه به معنای این‌که اعتراضی داشته باشد بلکه گفت می‌خواهم مشکل خودم را بفهمم! می‌دانم که شما از روی رضای الهی من را گذاشتید کنار. نصب من برای خدا بود و عزل هم برای خداست. اما دردِ خودم را می‌خواهم بفهمم. من مشکلم کجا بود؟ ما که نه حیف و میل کردیم و نه ظلم کردیم و نه پول رشوه‌ای گرفتیم و نه حکم خلافی دادیم.

آقا فرمودند: ابوالأسود! شنیده‌ام در محکمه‌ی قضا، صدایت بالاتر از صدای متداعیین است.

قاضی بعضاً نعره می‌کشد!

حضرت فرمود: چرا صدایت را بلندتر از صدای طرفین دعوا کردی؟ تو حق نداشتی صدایت را بالاتر ببری. تو به درد قضاوت نمی‌خوری.

ولی این ابوالأسود، در ولایت ماند. آقا، او را گذاشتند کنار، ولی دست از ولایت نکشید.

امیرالمؤمنین را برای منصب و مقام که نمی‌خواست که از حضرت دست بکشد؛ مثل زبیر و طلحه نبود که این‌ها بیایند شمشیر روی حضرت بکشند.

ایستاد تا بعد از شهادت حضرت هم، دستِ رد به صله‌ی معاویه زد.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه