خانهی سالمندان بلوار عدالت رفته بودم، حدود ۴۰ تا سالمند، اکثریت سالم. فقط جُرمشان سالمندی بود. یک پیرزنی آمد عبای من را گرفت و التماس میکرد. گفت: آقای حدائق! مرا از اینجا ببر بیرون، من خانهی خودم را بلدم. من حقوق بازنشستگی دارم. من خانه دارم. من را فقط از این در ببرید بیرون، میروم خانهی خودم.
به مسئول آن مجموعه گفتم: این بنده خدا را کی آورده اینجا؟ گفت: یک پسر شرّی دارد! پسرش آورده داده تحویل و گفته: اگر مادرِ ما از اینجا بیرون رفت، چنین و چنان میکنم...
آقایان، این روزگار را پیش رو داریم؛ کم گذاشتی در تربیت، کم میگذارند در خدمت...
متأسفانه وقتی آدم ظرفیت نداشته باشد، پول که میآید، مغرور میشود. چند سال قبل، تلویزیون در شبکه تهران، شبکهی یک، یک شبی داشت یک تصویر و فیلمی را از خانهی سالمندان کهریزک تهران نشان میٔداد. این را من خودم دیدم. خبرنگار رفت بین این مردم و پیرمردهایی که آنجا بودند. عمدتاً هم بیچارهها سالم! همین بابایی که عمرش را گذاشت روی این بچه، این بچهی نادانِ بیدین، بابا را گذاشته خانهی سالمندان. البته این پدر را من مقصر میدانم؛ چون کار نکرده روی تربیت دینی. دست این بچه را در دستِ دین نگذاشته که این بچه، پدر را روی سر خودش نگه دارد و احترام بکند.
خبرنگار رفت سراغ یک پیرمردی و گفت: پدرجان! شما چند وقت است که اینجا هستید؟ گفت: دو سال. خبرنگار گفت: فرزند نداری؟ گفت: چرا، یک دانه پسر دارم، خانمم فوت کرده و زندگی و همه چیز هم برای پسرم گذاشتهام. خبرنگار گفت: چرا اینجا آمدهای و پیش پسرت نیستی؟ گفت: پسرم گفته برو خانهی سالمندان. گفت: چه قدر وقت است که پسرت را ندیدهای؟ پیرمرد گفت: از روزی که من را آورده اینجا، دیگر او را ندیدهام (یعنی دو سال). یکدفعه پدر گفت: خیلی هم دلم میخواهد پسرم را ببینم.
خبرنگار گفت: من از فرصت استفاده میکنم که هر کسی دارد این برنامه را میبیند، اگر فرزند این آقا را میشناسد، به او بگوید که یک سری به پدرش بزند.
تا این حرف را زد، پیرمرد گریه کرد... گفت: دیگر نمیخواهم او را ببینم. دیگر نیاید...
ظرفیت نیست. پول آمده، سواد آمده، مدرک آمده، طغیانگری آمده.
از خداوند بخواهید ظرفیتهایتان بالا برود.