خدا به سلامت بدارد حضرت آیتالله حسنزاده آملی را. من از شخصِ ایشان شنیدم که میفرمودند: تابستان بود. حوزه تعطیل بود. به آمل برای تبلیغ رفتیم. ظهرِ گرمی بود. از مسجد آمدم منزل، هوا هم گرم، آمدم استراحت کنم، به آن اتاق رفتم. بچهها خیلی سروصدا میکردند. بچههای ما کوچک بودند. سر و صدای زیاد، من هر کاری کردم دیدم خوابم نمیبرد. ناراحت شدم. گفتم: چرا سر و صدا میکنید؟ ساکت بمانید، ساکت باشید. خانواده رسید. گفت: حاج آقا، چی شده؟ چرا ناراحت شُدید؟ گفتم: همهاش تقصیرِ شماست که بچهها را ساکت نمیکنی؟
آقای حسنزاده آملی گفتند: تا این حرف را به خانمم زدم که همهاش تقصیرِ شماست، یکدفعه به خودم آمدم. گفتم: حسنزاده! تو پدری یا پلنگی؟! این چه اخلاقی بود؟
فحش نداد! کتک نزد! تهمت نزد! فقط به خانمش گفت: تقصیرِ شماست.
گفت: دیدم در خانه نمیتوانم بمانم (از خجالت). لباسهایم را پوشیدم و از خانه آمدم بیرون. رفتمِ درِ یک میوهفروشی که یک مقدار میوه بخرم و برگردم و دلِ این بچهها و خانواده را به دست بیاورم. به خودم گفتم: حسنزاده! دلِ شکسته را با میوه میخواهی بدست بیاوری؟
رفتم درِ یک قنادی که شیرینی بگیرم، باز دیدم دستم یارایِ خرید نمیکند. با خودم گفتم: دل شکستهای و با شیرینی میخواهی سر و ته ماجرا را به هم بیاوری! دیدم آمل، یکپارچه برای من شد ذیغ و تنگ. دیگر نمیتوانستم بمانم. با خودم گفتم: باید یک دفعه بروم خدمت استادِ اخلاق و عرفانم، خودم را آدم کنم.
بیماری. این مرض است. پرخاشگری یک نوع بیماری است. ظلم، بیماری است. گناه، بیماری است. در روایت هم داریم: الذُّنوبُ الدّاء: گناه، درد است (غررالحکم و دررالکلم، ص194، روایت 3778).( درد را باید درمان کرد. نگذارید کهنه بشود و گسترش پیدا کند.
گفتند: اذان صبح رسیدم تبریز. نمازم را خواندم. هوا داشت روشن میشد. رسیدم درِ خانهی استادم آیتالله سید محمدحسن الهی. در زدم. رفتم داخل و دیدم استاد در اتاق نشسته دوزانو. رفتم داخل نشستم. دستِ استاد را بوسیدم. و این یک بیت شعر را خواندم (شعر حافظ):
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمدهایم
از بدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم.
این شعر را که خواندم، استاد گفت: آقای حسنزاده، شما قم بودید یا آمل؟ گفتم: من از آمل میآیم. گفتند: دیشب میخواستم برای شما نامهای بنویسم (دیشبی که ظهرش آن اخلاق در خانه اتفاق افتاده بود)، چون اطمینان نداشتم که در قم هستید، نامه را به آدرس برادرم آقای سیدمحمدحسین طباطبایی میخواستم بفرستم. گفتم: آقا، مطلبی پیش آمده؟ آقای سیدمحمدحسن قاضی گفتند: دیشب خدمت آقا رسیدم (یعنی آقا سیدعلی قاضی)، فرمودند: به این آقای حسنزادهی آملی بگویید: شما چگونه انتظار رسیدنِ به کمالاتِ معنویه دارید و حال آنکه در منزل، سرِ خانواده و بچههایت فریاد میزنی؟
با این اخلاق میخواهی به جایی برسی؟
آقای حسنزاده آملی میگفت: تا استاد این را گفت، اینقدر خجالتزده شدم. اشک از چشمانِ من جاری شد. آن سالی که این داستان را نقل میکردند، تقریباً حدود 16 سال قبل بود.
فرمودند: هر وقت یادم میآید، خجالت میکشم که چرا زمانی، من در خانه، سرِ خانواده و بچهها فریاد زدم.