پیغمبر در نماز جماعت بودند. امام حسین در سن دو، سه سالگی بود وارد مسجد شد. خانهی امیرالمؤمنین و مسجد، یک درب بینشان بود: «و سدَّ الأبواب إلّا بابَه». امام حسین وارد شدند. پیامبر در سجدهی آخرِ نماز پایانی بودند. حضرت افتاد روی شانهی پیغمبر.
بعضی از ما هم بیاخلاقیم. خانمی میگفت: حاج آقا، شوهر من وقتی در خانه نماز میخواند، یک تسبیح سنگی دارد که دست میگیرد. یک دختری داریم که بابایش را خیلی دوست میدارد. همین که دخترم میرود نزدیکِ جانمازش، تسبیح را میکشد به تن این دختر...
ای وای بر این نماز؛ و وای بر این نمازگزار. شما میخواهید در آینده این دختر، نمازخوان بار بیاید؟؟!!
میگفت: گاهی اوقات، نقشِ دانههای تسبیح روی بدنِ این دختر نقش میبندد.
حالا میدانید این دختر، پیشِ خودش چطور ارزیابی میکند؟ با خودش میگوید: این چه کاری هست که وقتی بابای من مشغول به آن هست، میشود اوجِ خشونت؛ اوجِ بیمهری. بذرِ قهرِ با خدا و نماز را این پدر با اخلاقش، دارد به دخترش یاد میدهد. نمازگزار: رسولالله! امام حسین روی شانهی پیغمبر افتاد، پیغمبر سجده را طولانی کردند تا امام حسین بلند شود. سیدالشهداء بلند نشد، حضرت دست آوردند از عقب امام حسین را گرفتند که نیفتد. نشستند یک دست در کمرِ حسین و یک دست روی زانو، نماز را تمام کردند.
مردم، یاد بگیرید. نماز را باید خدا بپذیرد یا دلِ ما؟ ببین خدا چه طور میپذیرد، همانگونه باش.