مرحوم آیت‌الله زنجانی (استادِ حضرت امام، آقای سیداحمد زنجانی) می‌نویسد: کاروانی از عشایر در حال کوچ بودند. از بلندای کوهی داشتند رد می‌شدند. بچه‌ی 5 -4 ساله‌ای از این کاروان، از بالای کوه، سُر خورد و رفت تَهِ دره.

 

غلت می‎‌خورد می‌رفت پایین و هیچ کس هم کاری از دستش ساخته نبود. همه با وحشت داشتند نگاه می‌کردند ببینند این بچه چه بر سرش می‌آید. یک روستایی عشایری در این کاروان بود که حدود 50 – 40 سال داشت. تا این صحنه را دید یکدفعه صدا زد گفت: «بگیرَش». تا این را گفت، دیدند این بچه، نیمه‌ی راه معجزه‌آسا روی تخته‌سنگی حفظ شد. عده‌ای دویدند به سمت پایین رفتند و بچه‌ را آوردند. بچه، خراشی برنداشته بود و آسیبی هم ندیده بود. بعد که بچه را آوردند بالا، رفتند سراغ همان عشایر بی‌سوادی که نه دانشگاه درس خوانده و نه حوزه‌ی علمیه دیده؛ روستایی، عشایر، بی‌سواد ولی بامعرفت...

به او گفتند: چه گفتی؟ آن پیرمرد گفت: گفتم بگیرَش. گفتند: به کی گفتی؟ گفت: به خدا. گفتند: چه جور گفتی؟ گفت: چه‌جور گفتی ندارد! گفتم خدایا یک عمر تا الآن ما حرفت را گوش کرده‌ایم، یک بار هم تو حرف ما را گوش کن.

آقایان! حرف خدا را گوش کردیم، خدا حرف ما را گوش نکرد؟! واجبات سرخط زندگی ما آمد؟ بایدهای دینی را انجام دادی؟ نبایدهای دینی را ترک کردی؟ و خدا حرف تو را نشنید و خدا سخن تو را به اجابت نرساند؟

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه