لقمان در یک مقطعی از زندگانی‌اش، برده بود. او را به بردگی گرفته بودند. اربابی داشت که می‌دانست این لقمان، اهل فضل و کمالات است. با اینکه ارباب بود، اما قدر لقمان را می‌دانست.

این قسمت را خوب عنایت بفرمایید مردم که در زندگی‌هایتان یادتان نرود که خیلی از ماها جورِ دیگری عمل می‌کنیم.

 

یک روز، خربزه‌ی نوبرانه‌ای را برای ارباب آوردند. خربزه‌ی اول فصل بود و هنوز خربزه در بازار نیامده بود. ارباب، چون لقمان را خیلی دوست می‌داشت، او را صدا زد و گفت بنشین. لقمان نشست و یک برش از خربزه را برید و به لقمان داد و گفت: بخور. لقمان آن برش خربزه را خورد. بُرِش دوم را هم به لقمان داد، لقمان هم قبول کرد و خورد. برش سوم، برش چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم، می‌گویند تا 20 برش خربزه را به لقمان داد، لقمان هم می‌‎خورد و حرف نمی‌زد.

آخرین برش را ارباب برای خودش گذاشت. وقتی دندان زد، دید مثل حنظل تلخ است. برش خربزه را پرتاب به سمت دیگری کرد و به لقمان گفت: این خربزه‌هایی که تو خوردی، این‌ها هم تلخ بود یا فقط همین تکه که من خوردم تلخ بود.

لقمان گفت: ارباب، تمام این خربزه‌ها مثل حنظل، تلخ بود.

ارباب گفت: چرا خوردی؟

لقمان گفت: ارباب، ما از دست شما، شیرینی زیاد خورده‌ایم و تلخی این خربزه را به پای شیرینی‌های گذشته گذاشتیم.

یک سردرد می‌گیری، نِق می‌زنی؟ چهل، پنجاه سال تَن تو سالم بود، شیرینی نبود؟ سال‌ها راحت می‌خوابیدی و شب تا صبح پلک باز نمی‌کردی، خبری نبود، اما یک شب که مریض شد، شروع به انتقاد کردن می‌کنی؟

یک بخشی از زندگی به تو داده بودند، دستت باز بود، یک دو روزی هم در مشکلات قرار گرفتی، چشمت را روی آن خوبی‌ها می‌بندی؟

از لقمان بیاموزید؛ شیرینی‌های الهی را، شیرینی‌های مردم را، خوبی‌های مردم را، فراموش نکنید. محبت‌های مردم را نسبت به یکدیگر از یاد نبرید.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه