علامه حسینی تهرانی (ره) نقل میکرد: خانوادهای در نجف بودند که جزء اعیان و متدیّنین آنجا محسوب میشدند. فقیری در هنگام ظهر، به دربِ منزل این خانواده رفت. بوی غذا بلند شده بود و آن فقیر هم گرسنه بود و طلب مقداری غذا کرد. زمانی که خانم خانه میخواست برای این فقیر غذا بدهد، رغبت نکرد که در ظرفهای خودشان برای آن فقیر غذا بریزد. تاسِ حمامی از حمام آورد و مقداری شست و در آن غذا ریخت و برای او برد. نیّت کرد و گفت: خدایا! ثواب این انفاق به روح پدرم برسد.
همان شب، آن خانم خواب پدرش را دید. پدرش از نیکانِ نجف بود که فوت شده بود. در عالم برزخ، پدرش را خیلی ناراحت دید. به پدر سلام کرد ولی پدر در نهایتِ سردی، جوابش را داد. گفت: بابا! من دخترِ شما هستم. پدرش گفت: دختر! امروز تو آبروی من را نزدِ برزخیان بردی. امروز هدیهی تو از دنیا رسید و خبر دادند که: دخترت برای تو غذا فرستاده اما در تاسِ حمام! برزخیان گفتند: چقدر دختر بی کمالی هست که در تاس حمام برای پدرش غذا فرستاده است.