دو تا برادر در بصره بودند که هر دو ارادتمند به امیرالمؤمنین (ع) ولی با دو نگاه متفاوت بودند.
یک برادر در بازار بود و کار میکرد و اقتصاد و تجارت داشت و یک برادر نیز همه زندگی را رها کرده بود و مسجد جامع بصره رفته بود و منزوی شده بود.
آن برادری که در کار بود و اهل تجارت بود از آقا دعوت کرد که اگر بصره آمدید یک روز منزل ما دعوت هستید.
امام قبول کردند . به خانه او رفتند. خانه بزرگی هم داشت. حضرت وقتی وارد شدند دیدند خانه و حیاط وسیع و امکانات عالی دارد.
غذا را که خوردند. یک نصیحتی به او کردند و فرمودند: حواست باشد این خانه و دنیا از آخرت تو را غافل نکند.
عرض کرد: یا امیرالمؤمنین (ع) من در همین خانه به فقرا اطعام میکنم. در همین خانه کمک به مستمندان میکنم. کارهایی که در خانهاش انجام میداد را بیان کرد.
آقا فرمودند : آفرین بر تو! تو از دنیای خوب آخرت خوب را برای خودت فراهم میکنی.
گفت: آقا من یک برادری دارم که به شما نیز ارادت دارد اما مدتی است زن و بچه را رها کرده و در مسجد جامع بصره معتکف شده است و اصلاً کاری به زندگی و خانواده ندارد. همه دار و ندارش را رها کرده است.
حرف هیچکس را نیز گوش نمیکند ولی شما را قبول دارد.
آقا فرمودند: به دیدن او برویم.
حضرت بهطرف مسجد جامع بصره حرکت کردند . چند نفر جلوتر رفتند و به او خبر دادند که امیرالمؤمنین (ع) دارد میآید.
او به ورودی در مسجد ایستاد. تا حضرت به این ورودی رسیدند بهپای حضرت افتاد و شروع به بوسیدن دست و پای حضرت کرد.
اول جملهای که امیرالمؤمنین (ع) به او فرمودند این بود: «یا عُدَیَّ نَفسِک» ای دشمنک جان خودت! چه میکنی؟ این چه وضعی است که برای خودت درست کردهای؟
گفت: آقا من به شما اقتدا کردهام . تارکدنیا شدهام.
امام فرمودند: تارکدنیا یعنی چه؟ تارکدنیا یعنی وابسته به دنیا نباش. بالای سرزندگیات برو. برو کارکن! برو در جامعه باش!
لذا تقوا با انزوا نمیسازد. گوشهنشینی در اسلام معنا ندارد.