در یکی از دبیرستانهای بالا شهر شیراز سالها قبل وقتی صحبت تمام شد از مجلس بیرون آمدم. داشتم بهطرف خروجی آن محوطه میآمدم دیدم یک خانمی پشت سر ما صدا میزند.
برگشتم یک نگاهی کردم دیدم یک خانمی است با یک وضع واقعاً متأسف کننده.
گفت: آقا شما در جامعه هستید؟
گفتم: بله
گفت: از وضع جامعه اطلاع دارید؟
گفتم: بیاطلاع نیستم.
گفت: خدا نگذرد از سر دخترهای هرزه!
این حرف را چه کسی میزند؟
یک خانمی که نمره حجابش را خیلی میخواستی به او بدهی دو از بیست، زیادش بود.
گفت: حاجآقا به داد شهر برسید! دارند شوهرهایمان را از دستمان میبرند. شوهرم صبح زود میرود و شب دیر میآید. در خانه هم که هست داخل دستشویی میرود و ربع ساعت با تلفنش با کسی حرف میزند. یک دختری افتاده پای شوهر من دارد او را از من میگیرد. اخلاقش در خانه عوضشده رفتارش تغییر کرده.
خوب که روضه را خواند گفتم: خانم یک جمله به تو میگویم و میروم. خودت را در آینه دیدهای؟
گفت: مگر چه مشکلی دارد؟
گفتم میخواستی مشکلی نداشته باشد؟ با این قیافهای که برای خودت درست کردهای زندگی خیلیها را به هم زدهای. حالا دست بالادستی زندگیات را دارد به هم میزند.
بهنظام ایراد میگیری؟ به جامعه خورده میگیری؟ تو داری جامعه را خراب میکنی. ایراد به خودت بگیر!
مشکل اینجا است.
بیماریم و باور نداریم مریضیم.
بیراهه میرویم و قبول نکردیم داریم بیراهه میرویم.
شاعر میگوید:
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب، ابدالدهر بماند.