آقای مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر از دوران نوجوانی رفیق بودند.
امام حسین (ع) وقتی به کربلا رسیدند، نامهای برای حبیب نوشتند که ما آمدیم کربلا، بیایید و به ما بپیوندید.
نامه حضرت وقتی به حبیب رسید، وضع کوفه وضع متشنجی بود. ابن زیاد یکییکی یاران امام حسین (ع) را میگرفت و برخورد میکرد. هانی بن عروه، مسلم بن عقیل و عبدالله بن یقطر را شهید کرده بود، فضا فضای مضطربی بود.
حبیب در کوچهها کوفه راه افتاد تا آن گل سر سبدهای راستین و صادق ولایت را پیدا کند، درراه با مسلم بن عوسجه برخورد کرد.
گفت: آقای مسلم! کجا میروی؟
گفت: حمام؛
گفت: میخواهی چه کار کنی؟
گفت: میخواهم بروم محاسنم را رنگ کنم.
گفت: نامهای از اماممان حسین بن علی (ع) رسیده، آقا کربلاست. بیا و محاسنت را با خون عشق رنگآمیزی کن.
مسلم بن عوسجه تا شنید امامش در کربلاست از همانجا برگشت.
به همراهی تعدادی دیگر شبانه از آن قسمتهایی که کنترل میشد، عبور کردند و مخفیانه خودشان را به کربلا و محضر امام حسین (ع) رساندند.
میگویند به حضرت زینب (س) خبر دادند حبیب و مسلم آمدهاند، زینب (س) خیلی خوشحال شد و فرمود: سلام من را به حبیب و مسلم برسانید و بگویید، درود خدا بر شما که حسین (ع) را تنها نگذاشتید.
مسلم بن عوسجه کسی بود که شب عاشورا به امام حسین (ع) گفت: آقا! پسر پیغمبر (ص)! سخن از جان مگو، جان چیز ناچیز است به خدا قسم دوست دارم درراه تو کشته شوم، بدنم را آتش زنند، خاکسترش به باد میرفت، دوباره زنده میشدم، شهید میشدم، آتشم میزدند، خاکستر به باد، دوباره شهید میشدم تا هفتاد مرتبه خدا من را زنده میکرد صدا میزدم یا حسین
سخن از جان مگو، جان چیز ناچیز است.
این اسوه فداکاری است.
امام حسین (ع) اینگونه بشریت را تربیت کرد.