صدای العطش بچهها امان را از عباس گرفت.
گفت: برادر اجازه بده. آقا در اذن نبرد انفرادی به ابوالفضل امتناع میکردند و میفرمودند: برادر! انت صاحب لوائی تو صاحبپرچم من هستی باید بمانی.
به امام گفت: برادر جان صدای العطش بچهها مرا آزار میدهد. چون از روز هفتم که آب بسته شد ابوالفضل متصدی آوردن آب شد. «ابوالقربه» یعنی پدر مشک.
بچههای کوچک وقتی تشنه میشدند سریع سراغ عمو را میگرفتند و عباس نیز سهم آب خود را به آنها میداد. لب تشنهترین شهید کربلا ابوالفضل است. چون آقا سهمیه آب خودش را نیز به بچههای خردسال میداد؛ اما دیگر روز عاشورا آبی نبود که توزیع شود. آبها تمامشده بود و مشکها خشکیده شده بود.
قمر بنیهاشم به خیمهای که مشکهای آب را میگذاشتند رفت. دید بچهها لباسهایشان را بالا زدهاند و شکمهای خودشان روی این خاک نمور خیمهگاه میگذارند. چقدر برای این سردار غیور دیدن این صحنه سخت بود. مشکی برداشت و گفت: یااباعبدالله! زندگی برای من سخت شده است. بگذارید بروم و آب بیاورم. امام فرمود: بنفسی ارکب یا اخی حسین به قربانت برو آب بیاور.
به دریا پا نهاد و خشکلب بیرونشد از دریا / مروت بین جوانمردی نگر غیرت تماشا کن
وقتی این سردار علقمه به فرات میرسد و او از همه تشنهتر است. مشتی از آب را در دست گرفت. آب را نزدیک لبهای مبارکش آورد. مردم! آب در دست من است. ما برای آب نمیجنگیم. ما برای خدا مبارزه میکنیم. راوی میگوید: فذکر عطش اخیه الحسین فرمی الماء علی الماء. آب را بر روی آب ریخت مشک را پر از آب کرد و از فرات خارج شد. امام تشنه باشد و تو آب بنوشی؟
برخی این استحسان را کردهاند و گفتهاند که علت اینکه آب را نزدیک لبهایش آورد میخواست این اسب آب بخورد و گمان کند که صاحبش آبخورده است. ولی این حیوانی که شعور حیوانی دارد نیز آب ننوشید.
سیدالشهدا کنار خیمه منتظر بود. آقا از نخلستان آمد که به خیمه نزدیکتر باشد. من یک جمله میگویم. آی مردم! چهار هزار تیرانداز شریعه فرات، گل امالبنین را تیرباران کردند. من جرأت نمیکنم آنچه در مقاتل نوشته شده است را بگویم. چه گذشت بر ابوالفضل؟ این تیرها با بدنش چه کرد؟ نه دست در بدن مرا نه حالت سخن مرا نه غسل و نه کفن مرا بیا حسین برادرم
یک ظالمی مقابل آقا آمد. دستها را از بدن جدا کردند. مشک هدف تیر قرارگرفته. تیر به چشم مبارک اصابت کرده. اینجا بود که عباس وقف متحیرا. یک نانجیبی آمد و گفت: عباس!
چه شد آن دست بلندی که به آوای بلند / دأب این داشت که من بازوی حیدر دارم؟
آقا فرمود: نانجیب! وقتی دست داشتم که جلوی من ظاهر نمیشدید؟ حالا میآیید و جلوی من رجز میخوانید؟
گفت: عباس! اگر تو دست در بدن نداری من دست در بدن دارم. یک کاری کرد که قلب زهرا را شکسته. یک کاری کرد صدای عباس بلند شد. صدا زد: برادر! حالا دیگر به فریادم برس.
یکوقت با عمود به فرق ابوالفضل زد.