مرحوم آیتاللهالعظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی، پدری داشتند به نام آیتالله سیدمحمود مرعشی نجفی که از اوتاد و نخبگان حوزهی علمیهی نجف بودند.
آقای حاج سیدمحمود نجفی، چهل شبانهروز در حرم امیرالمؤمنین (ع)، چلهنشینی میکند تا به خدمت آقا برسد و یک سؤال بپرسد.
چهل شبانهروز ریاضت میکشد، بعد از چهل شبانهروز در عالم مکاشفه یا بیداری، خدمتِ حضرت میرسد. میگوید: به آقا عرض کردم: قبر مادرم فاطمه (س) کجاست؟ آقا فرمودند: سید محمود! مگر نمیدانی که مادرت فاطمه، به من وصیّت کرد قبرش را به کسی نشان ندهم.
(در وصیتنامهی بیبی است این جمله که: «یا علی! و لا تُعلِم اَحَدا؛ به کسی نگو قبر کجاست». این قبر باید مخفی بماند تا مهدی (عج) بیاید. از این قبر، فرزند فاطمه (س) باید پردهبرداری کند.)
آقا فرمودند: مادرت فاطمه (س)، خودش به من وصیت کرد قبر را به کسی نشان ندهم.
گفتم آقا، درست است فاطمه زهرا (س)، خودشان وصیت کردهاند، اما چه کنم با این دلِ آتشگرفته و دلِ سوخته؟ این دل، هوای کوی مادر را دارد. عقده را میخواهیم برویم بگشاییم. آنجا کنار قبر مادر زمزمه کنیم...
آقا فرمودند: سید محمود، هر گاه دلت هوای کوی قبر فاطمه (س) را کرد، حرکت کن برو قم. (این عبارتی است که مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی از پدرشان نقل کردهاند و عین عبارتی است که حضرت به مرحوم آیتالله سیدمحمود مرعشی نجفی میفرماید).
امیرالمؤمنین (ع) به سید محمود میفرماید: آنچه از عظمت و بزرگی، خدا به فاطمه زهرا (س) عنایت فرموده، عیناً به فاطمهی معصومه (س) منتقل شده. هر وقت دلت هوای قبر فاطمه (س) کرد، کنار قبر فاطمه معصومه (س) برو و آنجا خودت را آرام کن و تسکین بده.
آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی میفرماید: پدرم به من وصیت کرد: سید شهاب! من که نمیتوانم حوزهی نجف را رها کنم و به قم بروم، تو برو به قم و شما هر روز به نیابت من، زیارتی از قبر کریمهی اهلالبیت کن (و اصلاً علت آمدنِ آیت الله مرعشی به قم، وصیّتِ پدرشان بود).
مرحوم آیتالله العظمی سید شهاب مرعشی فرموده بودند: من حسب وصیت پدرم، از نجف به قم آمدم. خانهای اجاره کرده بودیم که دو، سه اتاق در اختیار ما بود. صاحبخانهای داشتیم که خانمی بود بسیار بداخلاق و سختگیر. به خانمِ من هم خیلی سرکلاف میشد و میگفت: حق ندارید در خانه لباس بشویید و باید لباسهایتان را ببرید کنار رودخانهی قم و آنجا بشویید. زمستان سردی بوده. خانمِ آیتالله العظمی مرعشی نجفی، لگن آب گرمی درست کرده بوده که در حیاط و در زمستانِ سردِ قم، لباس بشوید. این زنِ صاحبخانه سروصدا راه میاندازد که باید لباسها را ببری کنار رودخانه و آنجا بشویی. همسر آیتالله العظمی مرعشی میگوید: هوا سرد است و من هم خانم محجبهای هستم و همسر عالِم هستم، انصاف داشته باش. این خانمِ صاحبخانه هم زیرِ بار این حرف نمیرود. در همین حین، آیتالله العظمی مرعشی از حوزهی درس به منزل میآید و میبیند سر و صدا بلند است. خانمِ آیتالله العظمی مرعشی جلو میآید و میگوید: این چه زندگیای هست که ما داریم؟ این خانم صاحبخانه، جانِ ما را بر لب رسانده (جان بر لب و تن به جان رسیده/ این کارد به استخوان رسیده)، ما را از این وضع نجات بده.
آیتالله العظمی مرعشی، زنِ صاحبخانه را نصیحت میکند که: خواهرم! انصاف داشته باش، علی (ع) میفرماید هرچه برای خودت میپسندی، برای دیگران هم بپسند. اما این زن، شروع میکند پرخاش کردن به آیتالله العظمی مرعشی و تندی هم میکند.
آیتالله العظمی مرعشی خیلی ناراحت میشوند و به حرم حضرت معصومه (س) میروند. با دل شکسته و اشک جاری، به بیبی عرض میکند: بیبی! اگر ما، بد نوکری هستیم، به ما بگویید تا رها کنیم و برویم. اگر ما را به نوکری قبول ندارید، که ما برویم. اگر ما را هم به نوکری قبول دارید و شما کاری از دستتان برنمیآید، بگویید جایِ دیگری برویم. ما که به شما پناه آوردهایم، ما که رو آوردهایم به شما، بیبی! نپسند که این خانم، اینگونه به ما جسارت کند و زندگی را به ما تلخ کند.
و بعد هم به منزل برمیگردد. به اتاق میرود و به خانمش هم حرفی نمیزند و میگوید میخواهم بخوابم. در اتاق دراز میکشد و چشمانش را روی هم میگذارد، خوابش میبرد. خواب میبیند در صحن حرم حضرت معصومه (س) است و حوریانی صحن مطهر را آب و جارو میکنند. سؤال میکند: چه خبر است؟ میگویند: قرار است فاطمه معصومه (س) بیاید.
((ایشان در عالمِ بیداری، یک شب جمعهای در حرم امام حسین (ع)، خدمت امیرالمؤمنین (ع) و زهرای مرضیه (س) میرسد که آن هم خیلی داستان عجیبی است و میفرماید: من 10 تا حاجت از آقا امیرالمؤمنین (ع) خواستم و آقا فرمودند: انشاءالله میشود، انشاءالله میشود، انشاءالله میشود و همه هم شد جز یکی. و آن یکی، مسئلهی حجّ من بود. به آقا عرض کردم: دعا کنید به حج بروم، در آنجا بمیرم و در آنجا دفن شوم. چون روایت داریم اگر کسی در حرم دفن بشود، از فَزَع و جَزَع قیامت در امان است (مَن دُفِنَ فِی الحَرَم اَمِنَ مِنَ الفَزَعِ الأَکبَر). میگوید: این را که به آقا گفتم که دعا کنید که به حج بروم و در مکه بمیرم و آنجا دفن بشوم، امیرالمؤمنین علی (ع) سکوت کردند و نفرمودند "انشاءالله میشود". و لذا آیتالله مرعشی در ایام زندگیشان، حج مشرف نشد. و خودِ ایشان هم بعدها فرموده بودند که علت اینکه مولا (ع) نفرمودند «انشاءالله» شاید نظر همین بوده (که قطعاً هم همین بوده) که وجودِ ما و زندگیِ ما شاید برای خدمت به اسلام، بهتر و شایستهتر از مردنِ ما بوده. آقا میخواستند ما بمانیم و خدمتی به جامعهی تشیّع بکنیم. در همان مجلس، آیتالله العظمی مرعشی یک سؤالی از امیرالمؤمنین (ع) میکند که: آقا! این جریانِ هجوم به بیتِ شما و این جسارت به زهرای مرضیه (س) واقعیت داشته؟ آقا میفرمایند: سید شهاب! خودت از مادرت بپرس. (که آیتالله العظمی مرعشی میگویند: یکی از این شبهاتی که در ذهن من بود این بود که اصلاً ما «سیّد» هستیم یا نیستیم؟). همین که آقا فرمودند "از مادرت بپرس"، این آرامشی بود برای من، که من «سیّد» هستم که آقا میفرمایند "از مادرت بپرس". که میفرماید من سؤال کردم و بعد هم بحث مفصّل است که به زهرای مرضیه (س) عرض میکند: مادر جان! این جریان حقیقت دارد؟ زهرای مرضیه (س) میفرمایند: هنوز آثارش روی بازوی من هست)).
این جریان را ذکر کردم میخواستم که تقریب به ذهن بشود برای نقل این جریان که مرحوم آیتالله العظمی مرعشی میفرماید: یک وقت دیدم فاطمه معصومه (س) تشریف آوردند. قیافه، قیافهی مادربزرگش فاطمهی زهرا (س) بود. قامت و صورت، شبیه به صورتی بود که من در حرم امام حسین (ع)، فاطمه زهرا (س) را دیده بودم. خیلی شبیه مادربزرگشان فاطمه زهرا (س) بودند. آمدم نزدیک و سلام کردم. وقتی سلام کردم، به من فرمودند: سید شهاب، کِی ما کارِ تو را به حالِ خودت رها کردهایم؟ کِی از ما خواستهای و جوابت را ندادهایم؟ کِی صدا زدی و حاجت نگرفتهای؟ چرا آمدی و گِله میکنی؟ حالا آمدهای میگویی میخواهی ما را رها کنی و جای دیگری بروی؟ آیا تو به من گفتی و از من درخواست کردی که من منزل ندادم؟!»