یکی از سرهنگهای سپاه که انصافاً از چهرههای خدمتگزار هست و خوب هم زحمت میکشد. ایشان تعریف میکرد: در منطقهی خودشان، یک سری از جوانهای غافل، سر کوچهها میایستادند و مزاحم زن و ناموس مردم میشدند. من رفتم پیش شخصی که بهاصطلاح بزرگِ این جوانها محسوب میشد و چاقوکش بود، گفتم: چرا این کار را میکنید؟ مزاحم نوامیس مردم میشوید؟ کار درستی نیست؟ زن و بچهی دیگران را هم باید خواهر و مادر خودتان حساب کنید!
یکدفعه این فرد چاقوی خودش را بیرون آورد و به سمت صورت من پرت کرد. دستم را جلوی صورتم گرفتم که چاقو به صورتم اصابت نکند، به انگشتان دست من خورد و دستم برید و حتی عصبهای دستم قطع شد. آن جوان، ترسید و فرار کرد.
تحت پیگرد بود تا بالأخره دستگیر شد و به زندان عادلآباد فرستاده شد. پرونده من هم در جریان بود تا اینکه به مرحلهی قصاص رسید. قاضی حکم داد که من یا باید رضایت بدهم و یا اینکه قصاص کنم. چون عصب دو انگشت من ازکارافتاده بود.
تقریباً پرونده بسته شد و باید قصاص میشد. یک روزبه زندان عادلآباد رفتم و چون با رئیس زندان آشنایی داشتم، اجازه داد که این جوان را ملاقات کنم. وقتی این جوان آمد و من را دید، گفت: بله! آمدی چهکار کنی؟ (ماه محرم هم نزدیک بود و حدود 15 روزبه محرم مانده بود). گفت: هر کاری میخواهی بکن، حالا ما را گیر انداختی؟
حرفهایش که تمام شد، به او گفتم: من آمدهام یک جمله به تو بگویم و بروم. از کنار تو که بروم، رضایت خودم را مینویسم و روی پروندهات میگذارم و از طرف من، دیگر پروندهی تو پیگیری نمیشود مگر اینکه قانون بخواهد جریمهای برای تو در نظر بگیرد و من تو را میبخشم. ولی آمدهام یک جمله به تو بگویم و اینکه، من، دلم برای تو میسوزد. عصبِ انگشت من قطع شد، درست! دلم برایت میسوزد که جوانی و عمر خود راداری در بیگانگی باخدا صرف میکنی. برو باخدا آشتیکن.
این را گفتم و رضایتنامه را هم نوشتم و روی پرونده گذاشتم. باخدا گفتم: خدایا! من این کار را برای شما انجام دادم، شما هم اثری در این کار بگذار.
دو روزبه محرم مانده بود، شنیدم که آزادشده است ولی دیگر سَرِ محله نمیآمد. دیدم توسط کسی، پیغامی فرستاد که: میخواهم خدمت شما بیایم و یک جعبه شیرینی بیاورم و ما، خجالتزدهی شما هستیم، شرمنده هستیم، ما را میپذیری؟
من به همان واسطه گفتم که به او بگوید: من که کسی نیستم! من میخواهم با امام حسین (ع) آشتیکنی، با خداوند آشتی کنی، من قابل نیستم، من که با تو در همان زندان آشتی کردم. تو اگر میخواهی بیایی، از فرداشب بیا که شب اول محرم است و مجلس امام حسین (ع) و روضه است. شیرینی هم نمیخواهد بیاوری. چند پرچم بگیر و بیاور در مجلس امام حسین (ع).
شب اول محرم، این جوان و چند نفر از دوستانش، هر کدامشان یک پرچم به دست، به مجلس امام حسین (ع) وارد شدند. اصلاً قیافهشان به مجلس امام حسین (ع) نمیخورد؛ قیافه، مو، تیپ، یقه، لباس و کلاً معلوم بود به مجلس امام حسین (ع) همخوانی ندارد. ولی اینقدر مؤدب نشسته بودند و مثلاینکه شرمنده بودند، از ابتدای سخنرانی، سر به زیر بودند و بعد هم که عزاداری شروع شد، پرشورتر از همه، عزاداری میکردند و وصل به هیئت شدند.
ما در امربهمعروف و نهی از منکر، باید بهطرف مقابل خودمان تفهیم کنیم که او را دوست میداریم. چرا امروز در جامعه ما همینکه میگویند «امربهمعروف»، مردم فکر میکنند یعنی «فضولی». درصورتیکه امربهمعروف، یعنی اینکه من دلسوز تو هستم، خیرخواه تو هستم که دارم تو را راهنمایی میکنم.