یک آقای مهندسی بود گفت: حاج آقا! ما یک پسری داریم که جانمان را به لبمان رسانده. میخواهیم او را بیاوریم که شما با او صحبت کنید. یک جوان 19 ساله. تا وارد شدند، هر چه این پدر از دهانش در میآمد نفرین این جوان کرد. گفت: خدا ریشهاش را بکند، خدا او را بکشد. خدا از روی زمین او را بردارد. این جوان بیچاره هم نشسته بود و گوش میکرد. هِی پدر نفرین میکرد، مادر نفرین میکرد و من هم با ابرو اشاره میکردم که ساکت باشید!
آبروی این بیچاره را نبرید! جلوی من، او را سبک نکنید! هر چه پدر گفت، این جوان فقط گوش میکرد و نشسته بود. بعد این پدر گفت: این جوان ما، توهین به خدا میکند، توهین به امام زمان میکند، توهین به دین میکند، ما را مسخره میکند، این نجس است، این کافر است، این مرتد است، نمیدانیم با او چه کنیم.
به پدر و مادر گفتم: شما از اتاق بروید بیرون، من با این جوان، خصوصی صحبت میکنم. آنها رفتند بیرون و من شدم و او. گفتم: آقای محترم! چه کسی را دوست داری؟ گفت: هیچکس. گفت: خودت را چه؟ گفت: خودمم را هم دوست ندارم. رسیده بود به آخرِ خط. گفتم: این خیلی بد شد! تو خودت را دوست نمیداری آنوقت انتظار داری بابایت تو را دوست بدارد؟ برای خودت ارزش قائل نیستی آنوقت انتظار داری دیگران برای تو ارزش قائل باشند؟
گاهی اوقات، ما خودمان هم، خودمان را دست کم گرفتهایم. خودمان، خودمان را سبک میکنیم. امیرالمؤمنین (ع) فرمود خیرخواهترینِ مردم کسانی هستند که نسبت به خودشان خیرخواهی میکنند و این را هم کراراً عرض کردهام اگر میخواهید روی مردم حساب باز کنید، ببینید آن طرفی که میخواهد با او رفیق و شریک بشوید، اصلاً برای خودش ارزش قائل است؟ آنی که برای خودش ارزشی و جایگاهی قائل نیست، یقین بدانید برای شما هم ارزش قائل نخواهد شد. شک نکنید. جوانهای در آستانهی ازدواج! دیدهاید بعضی از خواستگارها به دختر میگویند: اگر همسرم نشدی، خودم را میکُشم. همین که میگوید، معلوم است که این آدم، به دردِ شوهرشدن نمیخورد. یک خانمی گفت: یک نفر آمده به خواستگاری من و میگوید اگر زنم نشدی، خودم را میکشم. گفتم: برو بگو زود خودت را بکش. این شوهر نمیشود برای تو! این کسی که امروز برای ازدواج با تو میخواهد خودش را بکُشد، فردای زندگی به خاطر مسئلهی دیگری، خودش را میکُشد. این که نمیشود روی او حساب باز کرد بهعنوان یک تکیهگاه. این برای خودش هویّت قائل نیست. گفتم: آقا این خیلی بد است! تو برای خودت ارزش قائل نیستی بعد توقع داری بابایت برای تو ارزش قائل باشد؟ گفت: حاج آقا جانم به لب رسیده. نمیدانی این پدر و مادر، شب و روز من را کردهاند یکی.
حالا من به شما میگویم: در عبادت خیلی زیادهروی نکنید. مائیم و امام جعفر صادق. گاهی اوقات میخواهیم بچهمان را به زور نمازشبخوان کنیم. به زور میخواهیم واجبات را بگذاریم گردنشان. اینطوری آنها را از دین، زده میکنیم. حالا من روایتش را برایتان میخوانم. جوان را چگونه باید به عبادت تشویق کرد؟ گفت: آقا نمیدانی این پدر و مادر سرِ من چه آوردهاند؟ بعد همین طور که داشت حرف میزد، یکدفعه گریه کرد. گفت: شما فکر میکنید من امام زمانم را دوست ندارم؟ با گریه گفت. گفت: منم امام زمانم را دوست میدارم، منم خدایم را دوست میدارم. ولی اینقدر این پدر و مادر شب و روز من را یکی کردهاند، من میدانم اینها روی خدا و امام زمان و پیغمبر حساساند، میخواهم حالِ اینها را بگیرم که ناسزا میگویم والّا من امام زمانم را دوست میدارم.
اینطوری باید پدری کرد؟ اینطوری باید مادری کرد؟ اینطوری باید هویت داد به جوان؟
تا این را گفت، پدرش را صدا زدم. به او گفتم: آقا، تو نیاز به مشاوره داری نه جوانِ تو! داری دستیدستی این جوان را میکنی لامذهب. شما و خانمت باید تدبیر جوانتربیتکردن را یاد بگیرید. حالا اینطور نیست که هر کسی که پدر شد، تربیت کردن بلد باشد؛ هر کسی مادر شد، مربی باشد؛ بعضیها میبینید مادر هستند اما مربی نیستند؛ پدر هستند، اما تربیت بلد نیستند. چون خودِ این پدر هم نرفته اصول تربیتی را از نگاه اسلام و منظر اسلام بیاموزد. این خودباوری را ما باید به جوانهایمان آموزش بدهیم.