زهیربن قین میگوید: صبح عاشورا از خیمه آمدم بیرون، دیدم اباالفضل، سوار بر اسب دارد دورِ خیمهها پاسداری میدهد؛ سرداری که شب تا به صبح نخوابید: دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم.
زهیر میگوید: دیدم یک چیزی یادم آمد از گذشتهی تاریخ، با خود گفتم به اباالفضل بگویم و حمیّت و غیرت اباالفضل را تحریک کنم. رفتم جلو و گفتم: آقا! یک مطلبی دارم، از اسب بیا پایین. حضرت اباالفضل فرمود: زهیر! الآن وقتِ از اسب پایین آمدن نیست. دشمن، درصددِ توطئه است.
گفتم: مطلب، از پدرت امیرالمؤمنین است. تا نامِ علی (ع) را بردم، اباالفضل، مرکَب را نگه داشت و فرمود: به احترام پدرم، میشنوم، بگو.
گفتم: عباس! من خودم شاهد بودم، پدرت امیرالمؤمنین به عمویت عقیل گفت: عقیل! یک خانمی از یک خاندان و طایفه و قبیلهی شجاع، برای من پیدا کن. عقیل سؤال کرد: این خانم از طایفهی شجاع را شما برای چه میخواهید؟ آقا فرمود: میخواهم از او یک رجلِ شجاعی متولد بشود: وَلَدَتهَل فَهوله: یک فهلی به دنیا بیاید. دوباره عقیل سؤال کرد: آقا جان! این رجل شجاع را برای چه میخواهید؟ امیرالمؤمنین فرمود: میخواهم ذخیرهی حسینم باشد برای کربلا و عاشورای حسین.
زهیر گفت: رو کردم به اباالفضل و گفتم: عباس! آن مولود، تو هستی. اینجا کربلاست، امروز عاشوراست و این، حسین است که تنهاست.
زهیر میگوید: من قصدم این بود که این خاطره را بگویم و اباالفضل را جدیتر کنم در دفاعِ از سیدالشهداء. تا این را گفتم، دیدم اباالفضل خیلی ناراحت شد. عجبا!
زهیربنقین باید درس حسیندوستی و حسینمحوری به اباالفضل را بدهد؟ زهیرها باید بیایند شاگردیِ در مکتب اباالفضل را بکنند!
میگوید: دیدم اباالفضل، پا را بلند کرد از رکاب و محکم کوبید به رکاب که رکاب پاره شد. فرمود: یا زهیر! لَأَرَیتُکَ شَیئاً مَا رَأَیتَ غَدتُ. امروز نشان خواهم داد به تو که تاکنون ندیدی، دفاعِ از امام و حسین، یعنی چه؟
امروز به بشریت نشان میدهم دفاعِ از ولایت یعنی چه؟