فُضیلِ عیاض، برای دزدی، روی دیوار خانهی مردم بود که صاحبخانه این آیهی قرآن را خواند: آیا وقت آن نرسیده که قلبتان تسلیم خدا شود؟
بابایِ دزدِ حرفهای تا این جمله را شنید، گفت: خدایا! وقتش شده. از دیوار پایین آمد و یکی از عُرَفای تاریخ شد.
بُشرِ حافی، خانهاش را به عیاشخانه تبدیل کرده بود. یک تقوای حداقلی داشت. امام موسیبنجعفر (ع) از آن محل می گذشتند که صدای بزن و بکوب از این خانه بلند بود.
کنیزی، بیرون از خانه کار میکرد. آقا فرمودند: اینجا خانهی عبد است یا حُرّ؟
کنیز، منظور دیگری برداشت کرد. فکر کرد آقا میگویند خانهی پولدار است یا خانهی فقیر؟
گفت: نه آقا، خانهی حُرّ است.
آقا فرمودند: آزاد است که آزادانه گناه میکند.
بُشر، پشتِ در ایستاده بود.
یکدفعه بیرون آمد و به کنیز گفت: چه کسی با تو حرف میزد؟
آن کنیز گفت: آقا ابوابراهیم، موسیبنجعفر(ع).
همین مطلب، بُشر را به هم ریخت.
به دنبالِ موسیبنجعفر(ع) دوید و خودش را به آقا رساند و گفت: تا الآن از بندگی خدا آزاد بودم، از این لحظه به بعد، میخواهم بنده شوم.
به این حالت، تقوای حداقلی می گویند. دزدی میکند اما در فطرت و درونش باور دارد که دارد خلاف میکند.