یکی از دورانهای پر مشقّت ائمه، دوران امام هادی (ع) بود. امام حدود 20 سال، از زمان متوکل، حضرت را آوردند سامرا تحت نظر بود. متوکل ملعون، خلیفهی عباسی، میگویند یک شب در حال مجلس شراب، امام هادی را صدا زد آوردند در مجلس و شراب ریخت و به امام هادی تعارف کرد.
امام فرمودند: گوشت و پوست و استخوان ما، از حرام مبرّاست. به امام گفت: شعر بخوانید و حداقل با شعر بزم ما را گرم کنید. امام فرمودند: من شاعر نیستم و طبع شعر هم ندارم. خیلی اصرار کرد. امام چند بیت شعر خواندند. این شعرها، مستی را از سرِ متوکّل پراند. امام اشعار را خواندند: باتو علی قُلَلِ الجِبال تَحرُثُهُم. کسانی بودند که در دامنهی کوهها، کاخها ساختند. در این کاخها، اتاقهایی که فرشهای نفیس و پردههای نفیس، در بسترهای حریر خوابیدند و قرار گرفتند و از بهترین طعامها خوردند به گمان اینکه مرگ سراغ آنها نمیآید اما در آن روز معیّن مردن، دستِ مقتدرِ مرگ آمد و اینها را از این کاخها به ویرانسرایِ قبرها کشاند و آن سرهای متکبّرِ مغرور، خوراک مور و موریانه زیر خروارها خاک شدند. که میگویند متوکل، شروع کرد گریه کردن و پیالهی شراب را به زمین زد.
زندگی امام هادی (ع) با این سختیها بود. امام هادی و امام عسکری علیهمالسلام تحت نظر شدید بود. یک علت هم این بود که اینها میدانستند که حجّت عدالتگستر، جدّش این آقاست و پدرش، امام حسن عسکری (ع) است. این دو نفر، کاملاً تحت نظر بودند و یک دوران بسیار سختی این دو امام گذراندند. آخرالأمر هم امام را مسموم کردند. شیعیان سامرا آمدند احترام کردند و گفتند خلیفهی عباسی، معتضد، میخواهد نماز بخواند. امام عسکری (ع)، اول خودشان یک نماز بر پیکر پدر خواندند و بعد جسد را حرکت دادند و همهی مردم آمدند تشییع کردند.
بگوییم صلیالله علیک یا أباعبدالله. یا بقیةالله عَظَّمَ الله لَکَ الأجر فِی مُصیبَتِ جَدِّک. آقا صاحبالزمان! تسلیت عرض میکنیم شهادت امام هادی (ع) را محضر شریف شما، اما هیچ روزی، مثل روزِ حسین (ع)، تاریخ بشریت نخواهد دید. امام هادی (ع) را اهانت نکردند، به پیکر حضرت توهین نشد، کفن حضرت را به یغما نبردند، سلام بر آن شهیدی که سه روز بدنش در برابر شعاع آفتاب، عریان قرار گرفت. روز سوم، وقتی امام سجاد (ع) آمدند کربلا، با ولایت تکوینی الهیّه، بنیاسد آمدند، آقا فرمودند: بنیاسد من این بدنها را خوب میشناسم، بیایید کمک کنید در همراهی و همکاری. آمدند. بنیاسد میگویند: آقا زینالعابدین بین این بدنها داشت قدم میزد یک وقت چشمش به یک بدن قطعهقطعهی عِرباً عِربایی افتاد، علیبنالحسین دست به سینه گذاشت و سه بار صدا زد: صلیالله علیک یا أباعبدالله بِقَتلِکَ قَرَّة عیونُ الشّامیین وَ بِقَتلِکَ فَرحَت بَنو امیّه. بابا، با شهادت شما، شامیها خوشحال شدند و بنیامیه جشن گرفتند. آقا فرمودند: بنیاسد بروید یک قطعهی بوریا بیاورید و این بدن قطعهقطعه را آقا روی بوریا گذاشت:
ای قطعه بوریا بهبه چه باصفایی
دامان مصطفایی آغوش مرتضایی
در خاکسپاری همهی شهداء، بنیاسد کمک میکردند اما در پیکر دو شهید، امام اجازه نداد اینها نزدیک بیایند: یکی پیکر عمویش اباالفضل بود و یکی پیکر پدرش سیدالشهداء (ع) بود. فرمود: إنَّ مَعیَ مَن یُعینُنی: هستند کسانی که دارند مرا کمک میکنند. بوریا و پیکر پدر را در بغل گرفت و وارد در قبر کرد. بنیاسد دارند نگاه میکنند. سیدالشهداء که سر بر بدن ندارد، یک وقت دیدند، آقا دست برد رگهای بریده را روی خاک...
همه بگوییم: یا حسین....