یادم هست همان سال 57 بود، پالایشگاه نفت شیراز، کارمندهایش اعتصاب کرده بودند و دیگر کار نمی‌کردند. بر علیه رژیم شاه اعتصاب کرده بودند. امام، نامه‌ای را نوشته بودند که مرحوم مهندس بازرگان، قرار شد که بیاید این نامه را بخواند و از طرف امام (امام در نوفل‌لوشاتو بودند) و دعوت کند که اعضای پالایشگاه بیایند پالایشگاه را فعال کنند و مردم در زحمت نباشند.

 

چون خیلی از خانه‌ها گرمایش‌شان منزلشان با نفت بود و نفت دیگر تولید نمی‌شد و مردم در مضیقه بودند. اعلام شد که نماینده‌ی امام، بازرگان، فلان شب می‌خواهد بیاید در مسجد جامع عتیق سخنرانی دارد. ما یک پسرعمه‌ای داشتیم، الآن هم هستند. جناب آقای حاج جعفر تقوایی، که آن موقع فرهنگی بودند و از نظر سنی، ایشان شاید مثلاً حدود 10 سالی از من بزرگتر بود و من یک جوان 14 ساله بودیم و ایشان 24 ساله بود و خب تقریر و تجربه‌اش بیش‌تر بود. گفت که امشب نماینده‌ی امام می‌خواهد بیاید حکم امام را در مسجد جامع عتیق برای کارمندان پالایشگاه نفت بخواند. ما هم رفتیم. مسجد پر بود از جمعیت. قبل از آقای بازرگان، دیدیم یک روحانیِ شیخِ جوانی ایستاد صحبت کرد که نه ریش دارد و نه سبیل دارد و می‌خورد که یک جوان 15 – 14 ساله باشد. این ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن و خیلی‌خوب صحبت می‌کرد. من تعجب کردم. به پسرعمه‌ی خودم و یک آقای دیگری هم که از دوستانش بود گفتم: این آقا کی هست که اینقدر خوب صحبت می‌کند؟ شما می‌شناسیدَش؟ گفت: نه، به نظرم می‌آید که شاید امام یک نوجوان 15 – 14 ساله‌ای را فرستاده‌اند برای تشویق جوانان در انقلاب. حالا این آقای هاشمی رفسنجانی بود ولی ما نمی‌شناختیم. چون ما ندیده بودیم آقای هاشمی را. ایشان آمده بود و خیلی سنجیده و خوب و پخته صحبت می‌کرد، یک‌دفعه در ضمن صحبت‌هایش، یک‌دفعه گفت: ما زمانِ پدرِ شاه هم یادمان هست؛ من یادم هست زمانِ پدرِ شاه این کار کردند، آن کار کردند و ...

من رو کردم به آقای تقوایی و گفتم: بابا این دارد می‌گوید زمان رضاشاه یادم هست ولی شما می‌گویید یک جوان 14 ساله هست؟!

بعدها فهمیدیم که این آقای هاشمی رفسنجانی هست که امام، آن را با آقای بازرگان فرستاده بود که یک سخنرانی ایشان کرد و بازرگان را معرفی کرد که ایشان از طرف امام آمده‌اند.

باز خاطره‌ی شیرینی که از آن شب یادم هست، مرحوم بازرگان، رفت روی همین منبر سنگی که در مسجد جامع هست برای سخنرانی، رفت آن جایی که مرحوم شهید دستغیب می‌نشست. وسط‌های منبر یک جایی درست کردند. این رفت آنجا قرار گرفت و بالأخره نامه‌‌ی امام را در آورد و عینک مطالعه‌اش را هم بیرون آورد، چون عینک دوربین روی چشمش بود. می‌خواست آماده بشود برای خواندن متن. بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم گفت. با سوره‌ی ناس شروع کرد سخنرانی را. گفت بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. تا بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم را گفت، یکی از خبرنگارها آمد از پایین منبر عکس بگیرد. داشت دوربینش را تنظیم می‌کرد که یک عکسی را از چهره‌ی مرحوم بازرگان بگیرد، بازرگان گفت: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم قل أعوذُ برَبِّ الناس. شخصی که می‌خواست عکس بگیرد، رفت یک پله روی منبر ایستاد. گفت: اِلهِ الناس، ملک الناس، رفت یک پله بالاتر، الهِ الناس، رفت یک پله بالاتر. رسید به پله‌ی بالاتری که چون می‌خواست دوربینش را تنظیم کند و می‌رفت بالاتر و بالاتر. رسید به پله‌ی بالایی که دیگر تقریباً چهره به چهره‌ی بازرگان شد. بازرگان آمد بگوید: مِن شَرِّ الوسواس الخنّاس، گفت: مِن شَرِّ الوَسواسِ العکاس. گفت: کجا داری می‌آیی؟ آمدی توی بغل ما؟ عکست را بگیر. که همه خندیدند. این خاطره‌ی آن شب که بازرگان داشت سوره‌ی ناس می‌خواند و وقتی این عکاس مقابلش قرار گرفت، گفت: من شرّ الوسواس العکاس. که بعد نامه‌ی امام را برای جمعیت خواند و گفت: امام این نامه را داده‌اند و از پرسنل پالایشگاه و مهندسین پالایشگاه نفت شیراز خواستند که بروید کار را ادامه بدهید و مردم در سختی هستند و در مضیقه هستند.

آن شب هم یک تظاهرات سنگینی صورت گرفت بعد از جلسه، چند دسته شدند. عده‌ای رفتند به سمت بازار حاجی، عده‌ای رفتند به سمت گودعربان، یک عده‌ای هم رفتند به سمت شاهزاده قاسم. من یادم هست که ما رفتیم به گودعربان، یک کلانتری بود سَرِ درب‌شیخ. نرسیده به کلانتری، یکدفعه مأمورهای داخل کلانتری ریختند بیرون و گازهای اشک‌آور را پرتاب کردند. یک دانه گاز اشک‌آور افتاد جلوی پای من. دیدم یک چیزی مثل نمکدان افتاد جلوی پای من و دارد از آن بخار بلند می‌شود. همین‌طور که داشتم نگاه می‌کردم، گاز اشک‌آور را تا حالا ندیده بودم از نزدیک، یک آقایی دست من را گرفت و گفت به چه نگاه می‌کنی؟ الآن سرت گیج می‌رود. ما را با خودش دواند و برد و این اثر گاز اشک‎‌آور روی چشم و گوش و سر ما اثر گذاشت و کاملاً گیج شدم و یک مقدار زمین خوردم و توی دست و پای مردم و یکی ما را بلند کرد و همراه جمعیت، نمی‌دانستم کجا داریم می‌رویم. آمدیم به بازار حاجی. بالأخره یک حالت مَنگی و گیجی به ما دست داده بود. با اینکه بازار حاجی، مسیر 5 سال دوره‌ی ابتدایی ما بود. یک نیم‌ساعتی نشستم تا حال عادی پیدا کردم. بعد آمدم منزل که بعد والده‌ی ما خدا رحمتش کند دیدند چشم‌های ما خیلی قرمز شده و ورم کرده.

دانلود

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه