به حضرت موسی (ع) ابلاغ شد، موسی! همسایهی بهشتی شما، یک جوان قصّاب است در فلان محلهی بنیاسرائیل. الله اکبر. یک جوانِ قصّاب، میشود همسایهی موسیبنعمران اولوالعزم. آیا این توفیقات همینطور بیخودی است؟ پارتیبازی است؟ بیحساب و کتاب است؟ چه کار کرده این جوان قصّاب که به این مقام رسیده؟
حضرت موسی (ع)، درصدد پیدا کردن این جوان برآمد. فردای آن شب رفت در آن محلهی بنیاسرائیل، دید جوانی یکی دو تا لاشهی گوسفند آویزان به دیوار کرده و دارد میفروشد. ایستاد. این جوان گوشتهایش را که فروخت، حضرت موسی به او گفت من با شما کار دارم. جوان گفت برویم منزل. با هم آمدند منزل. حضرت موسی دید این جوان وقتی وارد شد گفت: آقا اول یک فرصتی به من بده، من مادر پیری دارم باید امر این را اول انجام بدهم. امر مادرم بر امور دیگر مقدّم است. حضرت موسی دید یک زنبیلی در سقف آویزان است. زنبیل را پایین آورد؛ یک پیرزنی که فقط اسکلتی از او باقی مانده، دست و صورت این پیرزن را بوسید، سلام کرد، شستشو داد این پیرزن را، غذایی را آماده کرده، با حوصلهی کامل غذا دهانِ این پیرزنی که در جا افتاده کرد. رسیدگی کرد، مادر غذایش را خورد، تمام که شد، زنبیل را آویزان کرد دوباره مانند نَنیهای امروز. آمد خدمت حضرت موسی و گفت: من در خدمتم.
حضرت موسی، متوجه شد صدای ضعیفی از این زنبیل بلندشد. آهای کسانی که مادرهایتان زنده است؛ کسانی که پدرهایتان زنده است! احترام به پدر و مادر، احترام به بزرگترها! داد میزنی؟ به بابایت میگویی نفهم؟! باش تا صبح دولتت بدمد. ببین روزگار چطور در سفرهی زندگیت میگذارد!
حضرت موسی دید صدای زمزمهای از این زنبیل بلند شد. رفت نزدیک، دید این پیرزن با آن صدای نحیف و رنجورش دارد دعا میکند: خدایا! فرزند مرا همسایهی بندهی خوبت موسیبنعمران در بهشت قرار بده. این پیرزن هم نمیدانست که حضرت موسی در خانهاش است فقط آوازهی حضرت را شنیده بود. آن جوان قصّاب هم حضرت موسی را نمیشناخت. حضرت موسی رفت به آن پیرزن گفت: مادر، یک بشارت به تو بدهم و یک بشارت به جوانت؛ بشارت به شما، خدا دعای شما را مستجاب کرد، من موسی بن عمرانم. موسی کلیمالله. خدا به من وحی فرستاد جوان تو، همسایهی بهشتیِ من است. دعایت مستجاب شد. اما جوان! بشارتی که به تو میدهم: به این مقام همسایگیِ بهشت من نرسیدی جز احترام و اکرامِ به مادر.