ما در بین انبیاء، چند تا پیامبر داشتیم که تقاضا کردند از خدا که: خدایا، همسایهی بهشتیمان را نشانمان بده. یکی از اینها، حضرت داوود (ع) بود. حضرت داوود (ع) از خدا خواست که همسایهی بهشتیاش را نشانش بدهد. به حضرت داوود گفتند: جناب داوود! همسایهی بهشتی شما یک پیرمرد خارکِشی است به نام مَتا، اگر میخواهی او را ببینی، به دروازهی شهر برو، زمانی که از صحرا میآید و یک پشتهی خار هم روی دوشش است. این همسایهی بهشتی شماست.
حضرت داوود آمد و ایستاد و دید یک پیرمردی آمد با همان اوصافی که خدا فرموده بود. پشتهی خاری روی دوشش بود آمد در بازار فروخت ولی مرتب این لبها مشغول به ذکر است. بعد هم حضرت داوود گفتند من میخواهم با شما صحبتی داشته باشم. پیرمرد گفت: برویم منزل.
هیزمها را فروخت و یک مقداری جو خرید و بردند منزل. حضرت داوود دید این جوها را آرد کرد و گفت: شما مهمان من هستید، خمیر درست کرد، دو قرص نان جو، یکی را گذاشت مقابل داوود و یکی هم خودش خورد. بعد حضرت داوود دید این پیرمرد خارکش افتاد روی خار و چه شکرگزاری کردنی! خدایا زبان من الکن است از شکر نعمتهای تو، من قادر نیستم که الطاف واسعهی شما را شکرگزاری کنم، با چه زبانی شکر بگویم که آن زبان، لطف شماست. آن سلامتی از آنِ شماست.
حضرت داوود میخواستند ببینند که این پیرمرد دارد با معرفت شکر میکند یا عادتش شده. آخر بعضیها استغفار عادتشان است، حمد کردن عادتشان است؛ لساناً میگوید الحمدلله رب العالمین اما در عمل، کفران نعمت میکند.
حضرت داوود گفتند: پیرمرد، تو که صبح تا شب رفتی به صحرا و خارکشی کردهای و زحمت کشیدهای و پشتهی خار جمع کردی و آوردی فروختهای و نان جویی هم بیشتر نخوردهای، این همه هم داری شکرگزاری میکنی؟
پیرمرد گفت: مگر غافلی خدا چه محبتی در حق من کرده؟ اول، بزرگترین نعمتش را که سلامتی است، به من داده. انصافاً هم همین است. بزرگترین نعمتی که مردم قدرش را نمیدانند، سلامتی است.
گفت بزرگترین نعمت را خدا به من داده، بدن سالم. رفتم در کوهستانی که باغبانش خداست، آبیاریاش را خدا کرده، بذرش را خدا کشت کرده، محصول را خدا به ثمر رسانده، من پای سفرهی آماده رفتم این خارها را برداشتم آوردهام به شهر.
چه قدر معرفت بالاست!؟
اگر ما باشیم میگوییم رفتیم جان کندیم. خارکشی هم شغل است؟ خدایا این وضع است که ما داریم؟
گفت: آوردهام به شهر، مشتری را خدا رسانده (و حقیقت هم همین است)، با پولی که گیرم آمده، رفتم جویی خریدم که هزاران نفر درصدد تهیهی این جو بودند.
بعد شروع کرد گفتن: جو زمین میخواهد، زمین نیاز به شخم دارد، شخم نیاز به آهن دارد؛ آهن نیاز به معدن دارد و همین طور هِی تراشید برای حضرت داوود. گفت: حالا من میتوانم شکر نعمت خدا کنم؟
حضرت داوود روی شانهاش زدند و گفتند: حقّا که همسایهی بهشت ما، تو هستی.
یک مقداری آقایان فکر کنید در نعمتهایی که خدا به ما داده. لذا علمای علم اخلاق و عرفا، با استفاده از روایات، داریم که یک وقتی از شبانهروزتان را اختصاص بدهید به تفکر در الطاف خدا. خدا با شما چه کرده؟ خدا به شما چه داده؟ آن وقت ببینید چقدر معرفتها رشد پیدا میکند. اندیشیدن در نعمتهای الهی، جلوی کفران نعمت را میگیرد.