یک شب در دفتر مسجدالنبی بودم. یک آقای افغانی وارد مسجد شد. یک پای این بنده‌ی خدا لنگ می‌زد و روی زمین می‌کشید. آمد و روی صندلی نشست. روی صندلی هم که نشست، یکطرفه نشسته بود یعنی نمی‌توانست درست بنشیند. در ذهن من آمد که این آقا، یک کمکی می‌خواهد. دفتر هم شلوغ بود. اشاره به او کردم که شما اول بیایید تا به کار شما رسیدگی کنم، چون ظاهراً، نشستن برای شما سخت است. گفت: اگر اجازه بدهید، من آخرین نفر می‌آیم و می‌خواهم کسی در دفتر نباشد. گفتم: هر جور مایل هستید.

 

حدود یک ساعت و خورده‌ای نشست تا دفتر خلوت شد. نشستن هم برایش زحمت بود یعنی بعد از یک مدت، بلند می‌‎شد و دوباره می‌نشست و همین‌طور ادامه داد. قیافه هم، قیافه‌ی کارگری و خیلی هم ساده بود. همه که رفتند، نوبت به این آقا رسید.

آمد و گفت: من اهل مزارشریف افغانستان هستم. پدر و مادر پیری دارم که در افغانستان هستند. همسر و چهار فرزند هم دارم. هفت فرد تحت تکفل من است (این‌ها را که می‌گفت، من فکر کردم از من کمکی می‌خواهد).

گفت: دروازه اصفهان با چند نفر، یک اتاقی را کرایه کرده‌ایم و محل خوابمان آنجاست. پای من هم که آسیب دیده، در جنگ با روس‌ها تیر به نخاع من اصابت کرده و نخاع من آسیب دیده و پای من نیمه‌فلج شده است. آمده‌ام اینجا کار کنم و هفت سر عائله دارم در مزارشریف. کاری که از من برمی‌آید بساط‌فروشی و دستفروشی است. یک مقدار وسایل می‌آورم و مردم هم می‌خرند و از درآمد و عواید این‌ها برای خانواده در مزارشریف می‌فرستم (تا اینجا، احتمال من این بود که این بنده خدا، کمکی از ما می‌خواهد).

گفت: من آمده‌ام حساب خمسم را بکنم.

تا این را گفت، من تعجب کردم. آی شیرازی‌ها! آی ایرانی‌ها! خدا شاهد است که اگر این کارگر افغانی را سر پل صراط بیاورند، باید سر پایین بیندازیم؛ آدمِ نیمه‌فلج، آدمِ غریب، هفت سر عائله!

گفتم: شما چه داری؟

گفت: کلّ زندگی من در شیراز، 350هزار تومان هست. یک تشک، بالش، پتو و چهار تا ظرف، یک قابلمه، دو تا لیوان و .... (همه را حساب کرد) و حدود تقریباً 180هزار تومان پول دارم که با این پول، جنس خرید و فروش می‌کنم. 170 هزار تومان وسایل زندگی‌ام است و 180هزار تومان سرمایه‌ام هست و روی هم 350 هزار تومان.

گفتم: این وسایل‌های زندگی‌ات را که نمی‌خواهد حساب کنی، فقط سرمایه‌ات را حساب می‌کنیم. گفت: نه، همه را حساب کنید. من تا حالا خمس نمی‌دادم، از الآن می‌خواهم همه را حساب کنید و پاک بشوم.

گفتم: خمس شما می‌شود 70هزار تومان. دیدم دست کرد در جیب شلوار کارگری‌ای که پوشیده بود (الله اکبر)، 70 هزار تومان پول‌های دسته‌کرده را روی میز گذاشت. گفتم: این‌ها از پول‌های سرمایه‌ات هست؟ گفت: بله.

گاهی اوقات می‌گوییم «خدا» ولی، «خدا» را به اندازه‌ی پولمان هم قبول نداریم (در عمل).

رو به قبله می‌ایستیم ولی بعضی‌هایمان، شعار می‌دهیم.

گفتم: آقای عزیز! گذران زندگی‌ات را می‌خواهی چه کار کنی؟

گفت: مگر خدا ندارد که بدهد؟ مگر تا حالا خودم این هفت عائله را اداره می‌کردم که از این به بعد، نتوانم؟ همه را خدا دارد روزی می‌دهد.

(معرفت را ببینید!)

گفتم: دست به دست می‌کنم و خُرده خُرده خمست را بپرداز.

گفت: از کجا معلوم زنده بمانم و بتوانم بپردازم؟

یاد مرگ، جلوی غفلت را می‌گیرد. چرا بعضی، با این‌که چیزی ندارد، ولی همّت دریایی دارند و دل را به دریا می‌زنند؟ چون با خدا هستند.

دانلود

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه