در یک سال، در مدینه، بنده در بعثهی آیتالله العظمی مکارم نشسته بودم آقایی آمد که از استان دیگری از کشورمان بود و میخواست حساب خمس خودش را بکند. گفت امشب میخواهم به مسجد شجره بروم.
همین طور که صحبت میکرد، گفت: من سؤالی هم دارم: 22 سال است که با دخترم حرف نمیزنم.
(چنین شخصی آمده به مدینه و زائر قبر پیغمبر (ص) شده! تا روزِ آخری هم که در مدینه بودیم، همین حالت را داشت. فکر میکنید این زیارت قبول است؟ اینها اتلاف مال است؛ اینها اتلاف عُمر است؛ اینها حقیقت را گم کردن است)
گفتم: 22 سال با دخترت قهری؟
گفت: بله، حتی با او خداحافظی هم نکردم و به مکه آمدم.
گفتم: علت قهرت چه بوده؟
گفت: 22 سال قبل، این دختر، خواستگار زیاد داشت. نظر من این بود که زن پسرعمویش بشود. اما این دختر لجبازی کرد و خواستگار دیگری را که من هم راضی نبودم، پسندید. به دخترم گفتم اگر زن این مرد شدی، جهیزیهی تو را میدهم ولی دیگر پدر تو نیستم. شوهر کرد و خانهی شوهر رفت. نه در عروسیاش شرکت کردم و نه دیگر ارتباطی با او دارم و او را ندیدهام و اجازه هم نمیدهم به خانهام بیاید. مادرش هم اگر میخواهد او را ببیند، باید به منزلش برود. فرزندانی را هم خدا به دخترم داده، اما من یک بار هم آنها را ندیدهام.
اینکه خدا میفرماید بشر، گاهی اوقات میشود بدترین جانورِ روی زمین؛ همین بشر دو پا
اوج بگیرد، میشود خلیفةالله
سقوط کند، میشود أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ[1]
گفتم: آقای محترم! آیا دخترت زندگیای که شروع کرده، خوشبخت هم هست؟
گفت: بله، خوشبخت هست و شوهر متدینی هم دارد و زندگی خوبی دارد.
گفتم: امشب کجا میخواهی بروی؟
گفت: امشب به مسجد شجره میروم تا مُحرم بشویم و به مکه برویم.
گفتم: اگر با من مشورت میکنی، نرو.
گفت: برای چه؟!
گفتم: نرو که در مسجد شجره اگر گوشِ تو شنوا بود، اگر بگویی «لبیک»، جواب میآید: « لا لَبَّيكَ وَلا سَعْدَيكِ»؛ دروغ داری میگویی که: خدایا من آمدهام. درواقع تو نیامدهای! اینگونه به محضر خدا میآیند؟! با دل پُر کینه؟ با قلب شکستهی دخترت؟ تو ادعا میکنی که پدری درحالیکه نوههای خودت را هنوز ندیدهای؟ دختر خودت را ندیدی؟
ترسید و گفت: یعنی حاج آقا الآن حجِ من مشکل دارد؟
گفتم: شک نکن.
گفت: چه کار کنم؟
گفتم: برو زنگ بزن (آن موقع تلفنهای کارتی بود) و با دخترت تماس بگیر و از او عذرخواهی کن، دل شکستهاش را بدست بیاور تا خداوند دلت را به دست بیاورد.
دل شکستی، دلت را میشکنند.
رفت و حدود یک ساعت بعد آمد. دیدم با چشمان نمناک آمد. گفت: حاج آقا رفتم و زنگ زدم. همین که به دخترم گفتم «دخترم»، صدای گریهی او بلند شد. او از آنجا گریه میکرد و من از این طرف. به او گفتم، بد پدری بودم و بد کردم، حلالم کن. دخترم خیلی گریه کرد، او را آرام کردم و راضی شد.
گفتم: حالا به مسجد شجره برو.
[1] سوره اعراف، آیه 179