در یک سال که امام صادق (ع) به حج مشرّف شده بودند، بعد از اعمال، در گوشهی مسجدالحرام نشسته بودند. یکی از اصحاب عرض کرد: یابن رسول الله! ما أکثر الحجیج! امسال حاجی زیاد آمده است. الحمدالله زحمات جدّ بزرگوارتان به نتیجه رسیده و مسلمانان زیادی برای حج آمدهاند.
امام فرمودند: بگو مَا أَكْثَرَ الضَّجِيجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِيجَ: ضجّه زیاد است و حاجی کم است.
عرض کرد: یعنی چه؟! ضجه زیاد است و حاجی کم است!
امام فرمودند: «بین دو انگشت من را نگاه کن».
بین دو انگشت امام را نگاه کرد، از این روزنهی دیدی که تصرّف ولائی و ولایت تکوینی شده بود نگاه کرد، دید دور تا دورِ مسجدالحرام گلّههای حیوانات أهلی و وحشی، مخلوط در هم، دارند دور خانهی خدا طواف میکنند و لابهلای آنها هم معدود انسانهایی هستند که با اِحرام در حال طواف هستند.
یک وقت میبینید طرف، حج هم میرود اما حجّ او، این دو بیت شعر را - که حضرت آیتالله والدِ ما در یکی از سالها در مراسم حج سرودهاند - شامل میشود:
رفتم که سنگ بر سر شیطان زنم همی |
شیطان فِکند سنگی و پیشانیام شکست |
بعضی انصافاً حج میروند ولی دوقبضه، اسیر شیطان میشوند و برمیگردند. اصلاً جور دیگری میشوند و وضعشان عوض میشود.