می‌خواهم در مورد دوستی و کد دوستی و دوستیابی برایتان صحبت کنم. رفیق خوب آن است که شما را برای شخصیتتان بخواهد.

زوج جوانی در همین شیراز، اختلاف داشتند که کارشان به طلاق کشیده شده بود. البته دختر، مقصر بود. دوستی این زوج، در خیابان صورت گرفته بود. این را هم به جوانان بگویم که:

عشق‌هایی کز پیِ رنگی بود

عشق نَبوَد عاقبت ننگی بود

 

دختر و پسری که خدا را در حاشیه‌ی زندگی خودشان قرار می‌دهند، یقین بدانید که همسر را هم در حاشیه قرار می‌دهند. می‌گویند: بترس از کسی که، از خدا نمی‌ترسد.

وقتی حرمتِ خدا که ولی‌نعمت انسان است، بر زمین بماند، حتماً حرمت همسر هم زمین می‌ماند.

پدرِ این دختر، استاد دانشگاه بود. این دختر با همسرش، در خیابان آشنا شده بود و علاقمند به همدیگر شده بودند و برای هم نامه نوشته بودند. شیطان هم قدم به قدم جلو می‌آید. از یک نگاه شروع می‌شود و با نامه نوشتن و انس و الفت ادامه می‌یابد و کار به جایی می‌رسد که پدرِ این پسر که انسان متدیّنی بود، به سراغ این دختر رفته و به او گوشزد کرده بود که من پسر خودم را می‌شناسم؛ یک انسان بی‌نماز، بداخلاق و تنبل و بی‌کار است. چرا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ و هر چه از این پسر ایراد می‌گفتند، این دختر فکر می‌کرد که بقیه می‌خواهند که این دو با هم ازدواج نکنند!

کارِ این دختر به جایی رسید که حتی پدر و مادر خودش را هم تهدید کرد که اگر به ازدواج با این جوان رضایت ندهید، من خودم را می‌کشم. پدر، ناچار به رضایت شد و ازدواج علیرغم میل باطنی هر دو خانواده، شکل گرفت.

این زندگی مشترک 4 سال در یک اتاقی که در خانه‌ی پدرشوهر به آن‌ها داده بودند، سپری شد. بعد از 4 سال، پدرِ همان دختر زنگ زد و از بحرانی بودن اوضاع زندگی دخترش با شوهرش صحبت کرد و گفت دخترم می‌گوید یا باید طلاق من را بگیرید یا خودکشی می‌کنم. از من هم خواست که در جلسه‌ای که هر دو خانواده می‌خواستند برای حل مشکل بگیرند، حضور داشته باشم.

در جلسه، پدر و مادر پسر بودند و پدر و مادر دختر بودند و دختر و پسر هم بودند. من هم هفتمین نفر بودم و نشستم.

ابتدا دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: خوشیِ من در این 4 سال سه شب بود. از شبِ چهارم، جز تلخی، بداخلاقی و سختی در این زندگی، چیزِ دیگری ندیدم.

(دختری که با هزاران امید و آرزو ازدواج می‌کند و به خانه‌ی شوهر می‌رود. جهیزیه با خودش نبرده بود و حد امکانات یک اتاق جهیزیه برده بود. دختری که پدر و مادرش با هزاران آمال و آرزو او را شوهر می‌دهند. این دختر، جاهلانه آمده و اصرار کرده و کار به اینجا کشیده است).

گفت: شب چهارم بود که با شوهرم در اتاق نشسته بودیم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. خانم جوانی بود و اسم شوهرم را آورد و گفت که با او کار دارد. گوشی را به شوهرم دادم و گفتم تلفن با تو کار دارد. فکر می‌کردم این خانم، از بستگان شوهرم باشد، چون هنوز من با بستگانش آشنا نشده بودم. دیدم شوهرم گوشی را گرفت و گفتگوی خیلی صمیمانه‌ای با این خانم داشت که حدود 10 دقیقه طول کشید. من شک کردم که انسان حتی با دخترخاله‌ی خودش هم نباید این‌گونه صحبت بکند و ادب در گفتار را باید رعایت کند. در آخر هم به همان خانمی که زنگ زده بود گفت: فردا عصر همدیگر را در پارک آزادی می‌بینیم، و گوشی را گذاشت.

گفتم: این خانم کی بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود!

این دختر، تمام نامه‌هایی که این پسر در دوران آشنایی با او نوشته بود، با خودش آورده بود که: تو همای سعادت منی، ستاره آسمان تنهایی منی و ...

من به شوهرم گفتم: تو که می‌گفتی من همای سعادت و عشقِ اول و آخر زندگیِ تو هستم؟!

به من گفت: تو احمق بودی که باور کردی. من یک جوان خیابانی هستم، قبل از آشنایی با تو، دوستانی داشتم و با آن دوستانم هم دوست هستم. تو زنِ من هستی و آن‌ها دوستانِ من هستند. تو، من را کجا پیدا کردی؟ من با تو در پارک آشنا شدم. من با تو در فلان خیابان آشنا شدم. مگر من را در مسجد و حسینیه پیدا کردی که یک انتظار دیگر از من داری! تو احمق بودی که باور کردی.

گفتم: دروغگو، چرا به من دروغ گفتی و من را سَرِ کار گذاشتی؟ دستش بلند شد و شروع کرد به کتک زدن. کتک می‌خوردم و صدایم در نمی‌آمد. گاهی پدرشوهر و مادرشوهرم مرا سرزنش می‌کردند.

در این چهار سال، گاهی اوقات بود که دو شب یا سه شب خانه نمی‌آمد. وقتی هم خانه بود، سَرِ سفره‌ی غذا با پدرشوهرم بحث می‌کردند که حق هم داشتند. می‌گفتند: چرا یک خانه‌ی مستقل برای خودت نمی‌گیری و دستِ زنت را بگیری و ببری، جایِ ما هم تنگ شده، تا کِی می‌خواهی این وضعیت زندگیت باشد و ...

سفره‌ی غذا تبدیل می‌شد به میدان جنگ و من با چشم گریان و غذا نخورده، سفره را ترک می‌کردم. گاهی اوقات حتی تا سه روز، خوراک من فقط آب بود، چون همین که پای سفره می‌نشستم، مادرشوهرم می‌گفت: به شوهرت بگو فکر یک جا باشد، جای ما را تنگ کرده، خودش کم بود یکی دیگر را هم آورد.

گاهی اوقات دو سه روز غذا نمی‌خوردم و وقتی به خانه‌ی پدرم می‌رفتم، می‌دیدند من با یک ولعی دارم غذا می‌خورم، مادرم می‌گفت: چرا ضعیف شدی، چرا زرد شدی، چرا اشتهایت زیاد شده، بیمار هستی؟؟ اما من چیزی نمی‌گفتم. الآن کارم به جایی رسیده که:

جان بر لب و تن به جان رسیده

این کارد به استخوان رسیده.

چهار سال قبل، اگر می‌گفتم یا ازدواج با این یا خودکشی، شاید پایِ کار نبودم، اما الآن به هر چه شما معتقدید، اگر کمکم نکنید از این زندگی خارج بشوم، راهی جز خودکشی ندارم.

مادرِ این دختر، وقتی این حرف‌ها را می‌شنید، گریه می‌کرد.

حدود ربع ساعت صحبت‌ کرد و سپس ساکت شد. به شوهرش گفتم حالا تو حرف‌‌هایت را بزن.­

گفت: من زنم را دوست می‌دارم، طلاقش هم نمی‌دهم. اگر خیلی هم اصرار کرد، اول او را می‌کُشم بعد هم خودم را.

گفتم: خانمت را دوست می‌داری؟ گفت: بله. گفتم: دروغ نگو، دروغگو!

تا این را گفتم، چنان دستش را روی میز کوبید که با خودم گفتم الآن هست که من را هم مثل خانمش کتک بزند!

گفت: من آدم دروغگویی هستم؟ گفتم: بله.

گفت: باید جلوی پدر و مادرم، و پدرزن و مادرزنم و زنم، ثابت کنی به من، که دروغگو هستم.

گفتم: بنشین و صحبت نکن. من ثابت می‌کنم که تو یک انسان کذّاب و دروغگو هستی.

رفیق خوب را کجا باید رصد کرد؟ با همین داستانی که اکنون نقل می‌کنم، به او ثابت کردم که حرف من درست هست.

گفتم: نام لیلی و مجنون را شنیده‌ای؟

گفت: بله.

گفتم: می‌دانی مجنون در عشق به لیلی نظیر نداشت؟ مجنون کسی بود که سگِ روستای لیلی را می‌دید، سگ را می‌بویید و می‌گفت این سگ، بویِ کویِ لیلی را می‌دهد. انصافاً شما عاشق این‌گونه دیده‌اید؟

کسانی هستند که ادعا می‌کنند عاشق هستند اما مثلاً روی ماشین پدرخانم خط می‌کِشند، با سنگ، شیشه خانه‌ی پدرزن را می‌شکند، لاستیک ماشین پدرزن را پنچر می‌کند. این‌ها عاشقان دوران آخرالزمان هستند!

مجنون چنان عاشق بود که می‌گفت اگر مرا بکُشند، زمانی که خونم روی زمین می‌ریزد، با خون من، کلمه‌ی لیلی نوشته می‌شود.

روزی، یک انسان غرض‌دار و بیمار، تصمیم گرفت مجنون را اذیت کند. به مجنون گفت: خبری برای تو دارم. مجنون گفت: چه خبری؟ آن مرد گفت: لیلی شوهر کرده است. تا این را گفت، علی‌القاعده مجنون باید مثل جوان‌های امروز، خودزنی می‌کرد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت و بلایی بر سر خانواده‌ی لیلی می‌آورد. اما مجنون، خیلی با آرامش گفت: خب شوهر کند، چه اشکالی دارد؟ آن مخبری که خبر آورده بود، وقتی دید خبرش تأثیری در مجنون نگذاشت، گفت: مجنون یک خبر دیگر برایت دارم؛ لیلی شوهر کرد آن هم با میلِ خودش.

شاید در خبر اول، مجنون دو دو تا چهارتا می‌کرد که اگر لیلی شوهر کرده، یا به اجبار پدر بوده، دلش پیش من است و خودش با کس دیگری است.

ولی خبر دوم که «با میلِ خودش شوهر کرد» یعنی: یک عمر پایِ دختری نشستم که پشیزی برایم ارزش قائل نبود. این خبر قاعدتاً باید مجنون را به هم می‌ریخت و سر و صدا می‌کرد. تا خبر دوم به مجنون داده شد، صدای خنده‌ی مجنون بلند شد. آن شخصی که خبر آورده بود، گفت: واقعاً که دیوانه هستی و این‌که به تو می‌گویند «مجنون» واقعاً درست است. معشوقه‌ات لیلی، شوهر کرده و تو می‌خندی؟!

مجنون یک جمله گفت و با این جمله، مچ جوان دروغگو را باز کرد. مجنون گفت: من لیلی را برای «لیلی» دوست می‌داشتم نه لیلی را برای خودم.

این عشقِ واقعی است. خیلی از ماها، همدیگر را برای خودمان دوست می‌داریم. پسرم را دوست دارم چون می‌خواهم عصای دستم باشد. خدا را دوست می‌دارم چون مشکلاتم را حل کند. جمکران می‌روم چون چک فُرم خورده دارم. جمکران می‌روم چون دخترِ دَمِ بخت دارم و کاری به امام زمان ندارم. فلان نماز و فلان دعا را می‌خوانم چون می‌گویند با خواندن آن‌ها، اموال انسان زیاد می‌شود و کاری به اصل و حقیقت دعا ندارم و دنبال چیزِ دیگری هستم.

مجنون گفت: زمانی که به من گفتی لیلی شوهر کرد، مقداری ناراحت شدم که شاید مجبور به ازدواج شده، ولی وقتی گفتی با میل خود شوهر کرده، خوشحال شدم. گفتم حال که او سعادتِ خود را در همسریِ با دیگری می‌بیند، من هم خوشحالم که لیلی خوشبخت شود.

رو به آن جوان کردم و گفتم: فهمیدی که دروغ می‌گویی؟ خانمت ربع ساعت است که جلوی تو نشسته و دارد می‌گوید زندگیِ با تو، جهنم است و نمی‌توانم ادامه‌ی زندگی بدهم. تو اشکِ چشمانِ این زن را داری می‌بینی و می‌گویی طلاقش نمی‌دهم! تو این زن را برای خودت می‌خواهی نه برای خودش. اگر عاشقش بودی، می‌گفتی: اگر زندگی با من برای تو جهنم هست، الآن طلاقت می‌دهم و نمی‌خواهم با اجبار، با من زندگی کنی.

گرچه با این صحبت من، این جوان هدایت نشد و با دادگاه و قانون، بالأخره طلاق صادر شد.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه