میخواهم دوستی را بگویم. مردم! کد دوستی را حواسمان باشد از دست ندهیم.
رفیق خوب این است که شما را برای شخصیتت بخواهد.
بین یک زن و شوهر جوان در همین شیراز اختلاف بود. کار به طلاق کشیده بود.
البته این دختر مقصر بود.
دوستیاش دوستی خیابانی بود.
این را هم به جوانان مجرد بگویم. عشقهایی که از پی رنگی بود ، عشق نبود عاقبت ننگی بود.
دختر و پسری که خدا را در حاشیه میگذارد بدون تعارف عرض میکنم یقین بدانید همسرش را نیز در حاشیه میگذارد.
میگویند: بترس از کسی که از خدا نمیترسد.
رفیق است؛ مرد است؛ مردی یعنیِ چه؟ این شخص، حرمت خدا که ولینعمتش است را زمین گذاشته است حرمت همسر و رفیقش را نیز زمین میگذارد.
این خانم دختر با پسری آشنا شده بود و نامه نوشتن و روابط را شروع کرده بود. شیطان نیز از همین راهها وارد میشود.
پدر پسر به این دختر گفته بود که من پسرم را میشناسم. بینماز، بداخلاق و تنبل و بیکار است. چرا میخواهی زن این پسر شوی؟
هرچه عیب این پسر را میگفتند دختر فکر میکرد اینها میخواهد زن او نشود.
کار بهجایی رسید که والدین خودش را تهدید کرد که اگر رضایت ندهید خودم را خواهم کشت.
ازدواج علیرغم میل باطنی پدر و مادر شکل گرفت.
چهار سال خانه شوهر بود. یک اتاقی در خانه پدرشوهر که آپارتمان بود به او داده بودند.
بعدازاین مدت پدر دختر زنگ زد که دخترم قهر آمده است و میگوید اگر طلاقم ندهید خودم را میکشم.
بگفت: میخواهیم یک جلسهای بگیریم و شما بیایید و یک تصمیمی بگیریم.
در آن جلسه پدر و مادر دختر و پسر و خود دختر و پسر هم بودند.
دختر در ابتدا با گریه شروع به صحبت کرد.
گفت: در این چهار سالی که گذشت خوشی در این مدت برای من سه شب بود و بعدازآن جز تلخی و بداخلاقی و سختی چیزی ندیدم.
این دختر با خودش جهیزیه نیاورده بود. دختری که برای یک خانواده عزیز است و خودش جاهلانه اصرار کرد.
شب چهارم تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. دیدم خانم جوانی پشت تلفن است و اسم شوهرم را آورد من نیز گوشی را به شوهرم دادم. فکر کردم او از بستگان آنها است.
شوهرم هم صمیمانه با او صحبت کرد و احوالپرسی کرد که من شک کردم انسان با دخترخاله خودش نیز نباید اینطور صحبت کند و ادب در گفتار را باید رعایت کند.
بعد هم آخر صحبت گفت: فردا عصر در پارک آزادی میآیم تو را میبینم.
گوشی را که زمین گذاشت از او پرسیدم: او که بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود.
این دختر نامههایی که بین شوهرش و آن دختر ردوبدل شده بود با خودش در جلسه آورده بود. گفت: آقای حدائق این نامهها را به من میداد که تو همای سعادت منی ستاره آسمان تنهایی منی. از این حرفهایی که ارزشی ندارد.
به او گفتم: تو که به من میگفتی عشق اول و آخر تو هستم.
این دختر حرفها را با گریه میگفت که به من گفت: تو احمق بودی که باور کردی. من یک جوان خیابانی هستم. قبل از آشنایی با تو دوستانی داشتم و با آنها نیز دوست هستم. تو زن من هستی و آنها نیز دوستان من هستم. تو چرا باور کردی؟ تو مرا کجا پیدا کردی؟ من با تو در فلان خیابان آشنا شدم. مگر مرا در مسجد و حسینیه پیدا کردی که از من انتظار دیگری داری؟ تو احمق بودی که باور کردی.
من به او گفتم: دروغگو! دستش بلند شد و شروع به کتک زدن کرد.
کتک میخوردم و صدایم بلند نمیشود چون اگر صدا بلند میکردم پدر و مادر میآمدند و میگفتند: ما که گفتیم با این ازدواج نکن. خودکرده را تدبیر نیست.
در این چهار سال برخی وقتها سه شب خانه نمیآمد. وقتی سر سفره غذا پدرشوهر من میگفت: من یک کارمند بازنشسته هستم دست زنت را بگیر و برو جای دیگر. جای ما را هم تنگ کردهای. نه کار میکنی و نه فکر خانه هستی.
سر سفره غذا میدان جنگ میشد. من با چشم اشکآلود و غذا نخورده داخل اتاق میرفتم.
بارها میشد که پای سفره نمیرفتم و دو سه روز خوراک من آب تنها بود. چون تا میآمدم مادر شوهر گله میکرد: به شوهرت بگو فکر جایی باشد. جای ما را تنگ کرده است. خودش کم بود یک نفر دیگر را هم آورده است
اسلام میگوید: جوان! عاقلانه فکر کن!
گفت: گاهی اوقات میشد بعد از دو سه روز گرسنگی پیاپی خانه پدر و مادرم میرفتم. این اولین بار است که میگویم.
مادر دختر که در جلسه بود وقتی این حرفها را میشنید گریه میکرد.
گفت: خانه پدر و مادر میرفتم میدیدند که من با ولع زیادی دارم غذا میخورم.
مادرم میگفت: چه اتفاقی افتاده؟ ضعیف و زرد شدی و اشتهایت زیاد شده است.
هیچچیزی نمیگفتم.
در غیاب مادرم به آشپزخانه میرفتم و غذا میخوردم.
الآن کارم بهجایی رسیده است جانم بر لب رسیده است.
به آن جوان رو کردم و گفتم: تو حرف بزن.
گفت: من زنم را دوست میدارم و طلاقش هم نمیدهم. اگر خیلی هم اصرار کرد اول او را میکشم و بعداً خودم را.
گفتم: خانمت را دوست میداری؟
گفت: بله؛
گفتم: دروغ نگو! دروغگو!
تا این حرف را زدم دیدم دستش را روی میز کناردستی خودش زد و بلند شد.
گفت: باید جلوی همه به من ثابت کنی که دروغگو هستم.
گفتم: ثابت میکنم تو کذاب هستی.
سر جای خودش نشست.
همه اینها را گفتم برای این داستان. رفیق خوب را باید از کجا شناخت؟ با همین داستان مچ این جوان را باز کردم.
گفتم: داستان لیلی و مجنون را شنیدی؟
گفت: بله؛
گفتم: میدانی مجنون در عشق به لیلی نظیر نداشت؟ مجنون کسی بود که سگ روستای لیلی را میدید او را میگرفت و بو میکرد و میگفت: این بوی کوی لیلی را میدهد.
انصافاً عاشق اینطوری دیدهاید؟
طرف میگوید: عاشق هستم ولی روی ماشین بابای دختر خط میاندازد. سنگ به خانه پدرزن میزند.
عاشق هم مجنون.
میگفت: اگر مرا بکشند خونم روی زمین مینویسد: لیلی.
یک آدم غرض داری خواست که مجنون را اذیت کند.
گفت: مجنون! خبر بدی برایت دارم. لیلی شوهر کرد. البته او دروغ میگفت.
علیالقاعده باید خودش را میزد و به زمین و زمان ناسزا میگفت و بلایی بر سر پدر زنش میآورد.
اما دیدند مجنون خیلی آرام گفت: شوهر کرد که کرد.
آن خبردهنده میخواست مجنون را به هم بریزد. دید کارساز نشد.
گفت: یک خبر دیگر به تو بدهم. لیلی با میل خودش شوهر کرد.
این دیگر خبر سختی است. شاید در خبر اول مجنون به خودش میگفت: که با اجبار او را شوهر دادهاند. ولی خبر دوم معنایش این است که یک عمر پای دختری نشستهام که پشیزی برای من ارزش قائل نبود. این خبر باید مجنون را به هم میریخت.
تا خبر دوم به او داده شد صدای خنده مجنون بلند شد.
گفتند: واقعاً دیوانه هستی. لیلی شوهر کرده و میخندی؟
مجنون یک جمله گفت و با آن جمله مچ آن جوان دروغگو را گرفتم.
مجنون گفت: لیلی را برای لیلی دوست میداشتم نه برای خودم.
این یک جمله کلیدی است. عشق واقعی این است.
خیلی از ما یکدیگر را برای خودمان دوست داریم.