استاد حدائق روز چهارشنبه 7 دیماه 1401 همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به بیان شرحی بر سخنان نورانی آن حضرت پرداختند.

 

دانلود

جهت مشاهده ویدئو اینجا کلیک کنید

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

قال رسول الله «مَن اراد عزاً بلاعشیرة و هیبة بلاسُلطان و غنا بلامال فلیَنتقل من ظُلِّ معصیة الله الی عزِّ طاعة الله عز و جل»[1]

خب شب گذشته روایتی از بزرگ بانوی عالم خلقت و فرازی از دعای حضرت زهرای مرضیه زینت بخش مجلس قرار گرفت که در ضمن این دعا حضرت زهرا از خدا دو نکته را تقاضا نمودند:

پروردگارا در وجود خودم ایجاد ذلت کن و خودم را نزد خودم پایین بیاور

و در وجود خودم ذات مقدست را بالا ببر

لذا عرض کردیم که ذلت از صفات مذموم و پست در عرصه‌ی اجتماعی، لذا مومن عزیز است، مومن عزت خودش را نزد دیگران نباید بریزد. ما روایت هم داریم اگر کسی آمد نزد شما تقاضای کمک کرد و به او پول دادید، پول آبروی او را دادید! هنر این است که تا آبرو نریخته آبرو جمع کنیم، تا نگفته بدهیم، وقتی او آمد و اظهار کرد دیگر  آبرویش را ریخته و شما دارید پول آبروی او را به او می‌دهید، لذا این حالت عزت در برابر مردم از صفات مومن است. دیشب چند روایت تقدیم کردیم، عواملی که موجب عزت انسان‌ها می‌شود را بیان کردیم. امشب هم چند حدیث را از فرمایشات معصومین در رابطه با عزتمندی که اساسا مومن شاکله‌ی وجودی‌اش عزت است. و این هم که حضرت زهرای مرضیه عرض می‌کند که خدایا در خودم خودم را ذلیل کن، خوب است انسان در خودش غرور ایجاد نکند. سواد او، موقعیت او، قدرت او، او را سرگرم نکند، احساس نکند که از دیگران بهتر است. آقا علی‌بن موسی الرضا می‌فرماید از نشانه‌های مومن این است که هر کسی را می‌بیند فکر می‌کند از من بهتر است. اگر اینگونه هستید به نصاب مومن نزدیک هستید، نعوذ بالله اگر هنوز نرسیدیم به اینجا کم داریم. یعنی در شیراز که می‌گردید به هر کسی می‌رسید کلام علی‌بن موسی الرضاست: «لایری احداً الَّا و هو یقول خیرٌ منِّی»[2] کارگر می‌بیند، بی‌سواد می‌بیند، رفتگر می‌بیند، روستایی می‌بیند، اصلا منیّت ندارد و می‌گوید این‌ها از من بهترند! بعد امام توضیحی که می‌دهند این است، در کتاب شریف اصول کافی است، حضرت می‌فرمایند شما مردم را که می‌بینید از دو دسته خارج نیستند، یا ظاهر این‌ها از شما بهتر است، بگویید خدایا ظاهرا او از ما بهتر است ما را هم مانند او قرار بده، یا ظاهرشان از شما ضعیف‌تر است، دستش خالی است و پول ندارد، سواد ندارد، قیافه‌اش به آدم‌های علیه‌السلام نمی‌خورد، باز این‌جا نگو من بهترم، نگو ما نماز می‌خوانیم معلوم نیست او نماز بخواند، ما حجابمان خوب است او حجاب ندارد! این‌جا غرور برتان ندارد. یکی از تکبرهای مذموم تکبر حاصله‌ی از عبادت است. انسان بخاطر نماز خواندنش احساس بهتری نسبت به دیگران بهش درس بدهد، بخاطر حجش، بخاطر کارهای خیرش غرور پیدا کند، این خیلی خطرناک است! این‌ها باید هرچه گسترش پیدا می‌کند انسان متواضع‌تر باشد. درخت میوه‌دار را دیدید هر چه میوه بیشتر می‌شود شاخه‌ها افتاده‌تر می‌شوند، اولیای الهی اینگونه بودند بندگان خوب خدا اینگونه بودند. عرض کردم رسول الله فرمودند یکی از کارهایی که تعطیل و ترک نمی‌کنم تا بمیرم و تا برای همه‌ی مسلمان‌ها بشود درس؛ پنج کار بود که یکی از آنها این بود: نشستن روی زمین و با غلامان غذا خوردن، شما چند مدیر کل سراغ دارید که با آبدارچی‌اش غذا خورده باشد. آنوقت می‌گوییم پیغمبر الگوست، پیغمبر الگوست! رسول الله می‌فرماید اینکار‌ها را کردم تا یاد بگیرید. آقا خدا ثروت بهت داده با همان حمال بنشین غذا بخور. فرد اول مجموعه هستی با آن فرد پایین مجموعه‌ات هم‌خوراک شو، این اخلاق نبوی است. رسول الله فرمود اینکار را من تعطیل نمی‌کنم تا بمیرم. سلام کردن به همه، حتی به بچه‌های در کوچه. این‌ها جزء اوصاف نبوی است. ببینید پیامبر درس می‌دهد، آقا تو خودت تکبر نکن، پیغمبر هستی باش، اما در برابر خلق خدا متواضع...!

خب این ذلت باطنی سازنده و تربیت کننده است،  یکسری عواملی را در روایات داریم که این‌‌ها عزیز می‌کند انسان‌ها را . یکی از آنها همین بحثی است که حضرت زهرا فرموده‌اند: ذلت درونی. اساسا ذلت درونی عزت بیرونی به انسان‌ها می‌دهد. شما هر چقدر روی خودتان حساب باز نکنید خدا به شما آبرو می‌دهد. بگذارید معرفتان خدا شود، بگذارید بلندگوی تبلیغاتی‌تان ملائکة الله بشوند، خودتان از خودتان تعریف نکنید و کسی که معرِّفش خدا بشود شکست نمی‌خورد. این روایت را توجه کنید، ذلیل کردن نفس که حضرت زهرا هم از خدا درخواست می‌کنند یعنی روی خودمان کار کنیم، حس خودبینی از ما گرفته شود، امام رضا فرمود مردم یا ظاهرشان از ما بهتر است که باید بگوییم خدایا ما را هم مثل آنها کن، یا ظاهر این‌ها از شما ضعیف‌تر است از نظر ایمان، می‌گویند قیافه‌ی او نمی‌خورد به ما از نظر ایمان، آنجا هم نگو من بهترم، بگو شاید او ظاهری آشفته دارد اما باطنی آراسته دارد، اما من ظاهری آراسته دارم و باطنی آشفته. آشفتگی درونی من آراستگی ظاهری‌ام را خراب می‌کند و آراستگی باطنی او آشفتگی ظاهری‌اش را اصلاح می‌کند! در تاریخ هم از این قضایا فراوان داریم، بعضی از کسانی که اصلا انسان احساس نمی‌کرده...! در حالات شیخ بهائی نقل می‌کنند که یک روز شاگردان ایشان خیلی اصرار کردند و گفتند آقا اسم اعظم را به ما بگویید. حالا ایشان اشعاری هم دارد، در اشعار تلگرافی می‌گوید و فقط خود ایشان می‌فهمد چه می‌گوید:

متصل در وسط یاسین است، بر سر آیه‌ای از انفال است

رمز و رازی بیان کرده اسم اعظم را. می‌گویند یک روزی یکی از شاگردان خیلی اصرار کرد، گفت آقا چرا نمی‌گویید چرا بخل می‌ورزید بگویید ما هم یاد بگیریم. آخر هر چیزی یک ظرفیتی دارد اسلحه‌ی پر از فشنگ را که نمی‌دهند دست یک آدم نادان، او یا خودش را از بین می‌برد یا دیگران را. باید صلاحیت کار داشته باشد. می‌گویند شیخ بهائی به آن طلبه گفت اگر خیلی اصرار داری، امروز برو در چهارسوق بازار اصفهان صبح تا ظهر بایست، هر چه دیدی بیا بگو تا من هم به تو بگویم. آن شاگرد هم رفت و بعد از ساعت‌ها برگشت، شیخ بهائی فرمود چه دیدی؟ گفت چیز عجیبی ندیدم، فقط یک صحنه‌ای دیدم خیلی برایم گران تمام شد. یک پیرمردی بود که پشته‌ی هیزمی روی دوش داشت، داشت رد می‌شد و دو سرباز غرلباش از آنجا می‌گذشتند، یک مقداری از بار آن پیرمرد اصابت کرد به این سربازها و سرباز برگشت چنان لگد محکمی به این بار هیزم زد که این پیرمرد با صورت نقش بر زمین گشت! شیخ بهائی گفت تو اگر اسم اعظم را بلد بودی چه می‌کردی؟ گفت سرباز غزلباش که جای خود دارد، صفویه را از روی زمین جمع می‌کردم. می‌گویند شیخ بهائی گفت آن پیرمردی که زیر بار هیزم نقش بر زمین گفت به من اسم اعظم را یاد داد، اگر بنا بود استفاده کند خود او استفاده می‌کرد. اسم اعظم را به امام حسینی یاد می‌دهند که شمر می‌نشیند روی سینه‌ی حضرت ولی ایشان از این اسم در غیر مسیر خدا استفاده نمی‌کند. یک کسی می‌گفت آقا چرا به ما طی‌الارض یاد نمی‌دهند؟ من گفتم تو اگر یاد بگیری یا واشنگتنی یا لس‌آنجلس یا پاریس! تعارف نداریم که، طی‌الارض را به شیخ حسنعلی نخودکی یاد می‌دهند که یا نجف است یا کاظمین است یا مشهد. شما هم همینطور هستید، شما امکانات را به فرزندانتان به اندازه‌ی صلاحیتشان می‌دهید. یک کسی که درست از امکانات استفاده نمی‌کند در اختیارش قرار نمی‌دهند، تفویض ولایة الله به اهل طاعة الله می‌شود نه معصیة الله. امام حسین نه از قدرت ولایت اللهی‌اش استفاده کرد در روز عاشورا و نه قدرت ملائکة الله را در عاشورا قبول کرد. امام صادق می‌فرماید آن ساعات عمر حضرت که حضرت در گودی قتلگاه بودند فرشته‌ای بنام منصور با چهار هزار ملائکه آمدند کنار گودی قتلگاه! ما گیر نیفتاده‌ایم به خیلی‌ها رو می‌زنیم، امام حسین در لحظات پایانی‌ زندگی است! بیش از یکصد عزیزش را شهید کرده‌اند، خود حضرت جراحت‌های عمیقی دیده، در گودی قرار گرفته است. منصور از فرشتگان بزرگ الهی با چهار هزار فرشته آمد و گفت آقا آمدیم کمک کنیم، یاری برسانیم به شما. آقا فرمود من کمک شما را نمی‌خواهم. «رضاً بقضائک، تسلیماً لأمرک»[3] این درس زندگ است که امام صادق فرمود منصور دیگر به ملکوت برنگشت، ماند و از خدا اجازه خواست تا قیام قیامت هر کسی می‌آید کربلا این چهار هزار فرشته می‌روند به استقبالش، تا زمانی که کربلا هستند عیادت می‌کنند از آنها، اگر این زائر حسینی بیمار شد عیادت می‌شود، فوت کرد در کربلا تشییعش شرکت می‌کنند، اگر بازگشت تا قیامت این‌ها به نیابت زوّار حسین سلام الله علیه زیارت می‌کنند هر روز امام حسین را. اما ما تا زمانی که هنوز گیر نیفتادیم به ده‌ها نفر زنگ می‌زنیم. ببینید ذلت باطنی اگر آمد و انسان خودش را کم گرفت خدا عزت می‌دهد. لذا در روایت داریم پیغمبر می‌فرماید نفستان را اگر ذلیل کردید نزد خودتان، ذلت درونی (ذلت نزد مردم بد است)...! آیت الله العظمی سید کاظم یزدی صاحب عروة، ایشان از بزرگان علما است. ایشان یک دیوانی از اشعار دارد که طلیعه‌ی آن این است: کاظما تا کی بخواب غفلتی! این ذلت نفس است. امام در توصیه‌ای به حاج احمد آقا می‌فرماید: این توصیه‌ی یک پدر پیری است که عمرش گذشت به جوانی که در آغاز راه است، یعنی آقا روی خودت زیاد حساب نکن، من چی هستم، من کی هستم، من یکی را ده‌تا می‌کنم، این‌ها تکبر می‌آورد. ذلت درونی یعنی انسان روی خودش حساب باز نکند. پیغمبر می‌فرماید ذلت نفس «لایزید الله به الا عزا»[4] خدا جز عزت چیزی برای او زیاد نمی‌کند. هر چه او بندگی می‌کند خدا او را بزرگ می‌کند. کلام حضرت زهرا هم ناظر به همین مطلب است.

چند مورد دیگر را هم من از عواملی که ایجاد عزت می‌کند و مومن را خدا می‌فرماید باید عزیز باشد «وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ»[5] اصلا مومن ساختار وجودی‌اش با عزتمندی است در جامعه، در درون هم اگر حالت ذلت در پیشگاه خدا می‌گیرد، این هم موجب ذلت است.

چندنکته را عرض کنم، یکی از عوامل ایجاد کننده‌ی عزت دوری از گناه است. بخشی از مردم شاید تصور این مطلب را نمی‌کنند که گناه انسان را ذلیل می‌کند، طبع گناه و ذات گناه ذلت آفرین است. ترک گناه عزت‌آفرین است. انسان‌هایی که خطا می‌کنند و جرم مرتکب می‌شوند در انظار مردم جایگاهشان را از دست می‌دهند. برعکس انسان‌هایی که پاکند و تقوا را رعایت می‌کنند این‌ها عزیز هستند. شما در همین جامعه‌ی فعلی ببینید، در همه جای عالم، افراد درستکار، افراد صادق، افراد آبرومند محبوب جامعه هستند، در همان بلاد کفر کسانی که امانت و صداقت را رعایت می‌کنند محبوبند و یک جایگاه ویژه دارند و کسانی که حرمت‌شکنی می‌کنند جایگاه خودشان را از دست می‌دهند. این حدیث شریف پیامبر در کتاب شریف خصال است: «مَن اراد عزاً بلاعشیرة»[6] بعضی‌ها عزتشان بخاطر طائفه‌شان است. آقا ما از فلان طائفه هستیم ‌  پدرمان و پدربزرگمان و نیاکانمان به فلان‌جا می‌خورد. یکسری شخصیت‌هایی در خاندان می‌شوند موجب عزت. رسول الله می‌فرماید اگر کسی بدون طائفه و فامیل می‌خواهد به عزت برسد «مَن اراد عزاً بلاعشیرة و هیبة بلاسُلطان» [7] یک بخشی از عزت‌های اجتماعی ما هم بخاطر ریاست‌ها و قدرت‌هاست. بعضی‌ها را دیدید تا پشت میز است عزیز است، بازنشسته که شد جواب سلامش را هم نمی‌دهند. فعلا به این آقا می‌گویند مدیر کل و کارمندان مجبورند احترام بگذارند و سلام کنند، فعلا این آقا وزیر است دنبالش می‌دوند. یک جریانی را خدا به ما نشان داد، در دو سال (نه دو سال پی‌درپی، بلکه دو سال جدا) در سفر حجی ما در مسجدالحرام بودیم و داشتیم طواف می‌کردیم، دهه‌ی اول ذی‌الحجه، یکدفعه دیدیم وزیر فلان در دولت آقای خاتمی آمد برای طواف، پلیس‌های سعودی دورش را حلقه زده بودند و او در دایره‌ی حفاظتی بود، تنه‌ی کسی به او نمی‌خورد، دورش را گرفته بودند، به آسانی در اجتماع جمعیت داشت طواف می‌کرد. یک آقایی با ما بود گفت حاج آقا خدا شانس بدهد، ببین چه طوافی می‌کند، چقدر راحت، نه تنه‌ای به او می‌خورد نه عرقش در می‌آید، ما داریم مچاله می‌شویم. گفتم اولا معلوم نیست طواف کسانی که دارند مچاله می‌شوند ثوابش بیشتر از ثواب طواف او نباشد و طواف او نزد خدا مقبول‌تر از طواف این‌ها باشد، این معلوم نیست؛ قبول اعمال را خدا می‌داند. حالا آن آقایی که با ما بود حسرت این را خورد که چقدر بعضی‌ها شانس و اقبال دارند، خدا دوستشان می‌دارد که این‌جوری می‌آیند طواف می‌کنند. آقایان سه چهار سال گذشت، دولت آقای خاتمی پایان یافت، دولت آقای احمدی‌نژاد آمد، ما باز مسجدالحرام بودیم در دهه‌ی اول ذی‌الحجه، آمدیم برای طواف که همان آقای وزیر آمد اما دیگر وزیر نبود. مردم یک‌جوری زندگی کنید که همیشه عزیز باشید، پول باشد یا نباشد، ریاست باشد یا نباشد، بر دل‌ها حاکم باشید نه بر تن‌ها. بعضی‌ها بر تن‌ها و بدن‌ها حاکمند نه بر دل‌ها. این آقا آمد برای طواف و رفت وسط جمعیت، این صحنه را هم من دیدم، همان آقای چند سال قبل چنان در جمعیت بهش فشار آمده بود که مستأصل شده بود. گفتم الله اکبر خدا چقدر بزرگ است، برای اینکه برای ذره‌ای تردید در عقیده‌ی ما پیش نیاید خدا توفیق داد در مسجدالحرام آن حالتش را دیدیم، این حالتش را هم دیدیم. بعضی‌ها عزتشان بخاطر ریاستشان است. فعلا آقای مدیر است، راننده دارد، می‌برد او را و می‌آورد، عزت بخاطر سلطان و قدرتش دارد. این قدرت برود کنار دیگر عزتی برایش نمی‌ماند، پیامبر فرمود اگر می‌خواهید عزتی بیابید که «من أراد عزاً بلاعشیرة»[8] بدون طائفه و فامیل عزیز باشید، بدون قدرت و ریاست عزیز باشید «هیبة بلاسُلطان»[9] ‌هیبت داشته باشید ولی قدرت ندارید، قدرت ندارید ولی حرفت را می‌خرند احترامت را دارند «غنا بلامال»[10] اگر می‌خواهید بی‌نیاز بشوید بدون پول، البته خود این بی‌نیازی هم نکته دارد، بی‌نیازی یعنی روح غنی داشتن، روح سیراب داشتن. امام صادق هم می‌فرماید هر کسی می‌خواهد به بی‌نیازی برسد راهش قناعت است، زیادی ثروت کسی را بی‌نیاز نمی‌کند، بی‌نیاز به اینکه دنیا را در نظر نیاورید، وابسته نشوید، کم و زیاد نشوید برای مال دنیا، این را می‌گویند انسان غنی، انسانی که ذره‌ای به مال دنیا ندارد، ثروت دارد ولی در قید و بند ثروت نیست، پول برایش ارزشی ندارد. بعضی‌ها پول و ریگ برایشان یکسان است، وابسته نیستند، خدا رحمت کند، مرحوم حاج آقای مؤید الاسلام را قصرودشتی‌ها بیشتر می‌شناسند، تعبیر من درباره‌ی ایشان این است که پول و ریگ برای ایشان یکی است، من بارها دیده بودم وقتی ایشان پول به کسی می‌دادند نمی‌شمردند، دست می‌کردند می‌دادند، می‌گفتند این رزقش بوده. آقا زیاد دادی کم دادی...، ایشان اصلا در این تعلقات نبود. یک وقت والده‌ی ما می‌گفتند ماه رمضانی بود ایشان یک ماه بحرین رفته بودند سخنرانی، بعد از یک ماه سخنرانی از بحرین آمدند شیراز از فرودگاه آمدند منزل، گفتند تا آمدند بیایند داخل منزل، یک شخص نیازمندی از مومنین ایشان را دم در خانه می‌بیند. می‌گوید حاج آقای مؤیدالاسلام ماه رمضان بر ما خیلی سخت گذشت، خیلی در تنگدستی بودیم، والده‌ی ما می‌گفتند حاج آقای مؤیدالاسلام پاکت تبلیغ یک ماه بحرینشان را که عادت هم داشتند اصلا پول را نمی‌شمردند! ایشان اهل شمردن پاکت منبر نبودند، می‌گفتند روی اخلاصم اثر می‌گذارد، اینکه چه کسی داده ولش کن، تو برای خدا بندگی کن خدا خودش مدیریت می‌کند. گفتند ایشان پاکتی که اصلا نشمرده بودند چقدر بود را یکجا دادند به آن شخص و آمدند داخل. و ایشان یک ضرب‌المثلی داشتند که برایتان بگویم: می‌گفتند مردم مثَل شما درِ خانه‌ی خدا مثل آن استاد بنای روی داربست است. سابق خانه‌ها یکی دو طبقه بود، داربست می‌بستند و مصالح از پایین می‌فرستادند بالا، مثل حالا نبود که برج بسازند و بالابر و امکانات باشد. آن زمان مثال را به فراخور زمان می‌زدند. می‌گفتند استاد بنا روی داربست که بود شاگرد از پایین آجر می‌فرستاد بالا، گاهی اوقات استاد بنا می‌گفت برسان برسان، شاگرد هم آجر پرت می‌کرد. شاگردی که خیلی با استاد بنا آشنا بود دیگر استاد برسان هم نمی‌گفت، شاگرد از پایین نگاه می‌کرد، دست استاد که آزاد می‌شد و آجر را می‌گذاشت روی کار آجر بعدی را می‌فرستاد و استاد بنا خودش آجر را می‌گرفت و حتی برسان هم نمی‌گفت. حاج آقای مؤیدالاسلام می‌گفت مردم این‌هایی که خدا داده اگر گذاشتید روی کار بقیه‌اش می‌آید، اگر اینکه داده‌اند و دستت است روی کار نگذاشتید دیگر حواله نمی‌آید. دستت گیر است، بفرستند هم نمی‌توانی بگیری. گفت اینکه خدا داده را هزینه کن، اینکه دستت است را خدا داده، امیرالمومنین می‌فرماید روزی که آمدید در دنیا نطفه بودید، ورودتان به این عالم نطفه بود، خروجتان از این عالم جیفه است، بین این نطفه و جیفه یک فرصتی داده‌اند، این‌هایی که خدا در اختیارتان قرار داده ظرفیت و امکاناتی است که باید خوب استفاده شود. بعضی‌ها را دیدید پول را خجالت می‌دهند، دستش خالی است ولی همتش عالیست. اصلا این‌ها دنیا در نظرشان نیست. این‌ها کی رسیده‌اند به این روحیه‌ها «غنا بلامال»[11] بعضی‌ها اینقدر پست هستند که برای یک مَن گندم می‌آیند کربلا امام حسین را می‌کشند، بعضی‌ها اینقدر عزیز هستند که پشت‌پا به همه‌ی زندگی دنیایی می‌زنند می‌آیند کربلا کنار امام حسین مثل حبیب‌بن مظاهر. این روح بی‌نیازی کجا بدست می‌آید؟ این هیبت و قدرت کجا بدست می‌آید، این عزت را کجا می‌شود پیدا کرد؟ پیغمبر می‌فرماید «فلیَنتقل من ظُلِّ معصیة الله الی عزِّ طاعة الله»[12] خودتان را از ذلت گناه به عزت طاعت منتقل کنید. این نمازی که شما می‌خوانید درجه به درجه عزیزتان می‌کند. دروغ، غیبت‌، تهمت، ظلم، معصیت، شراب‌خوری، حرام‌خوری پله پله آدم را ذلیل می‌کند. آقا نماز بخوانیم که چه بشود؟ عزیز بشوی. خدا عزت به تو بدهد، آنهایی که از خدا می‌بُرند این‌ها ذلت پیدا می‌کنند، گاهی اوقات در خانواده‌ی خودشان هم جایگاه و پایگاه ندارند، یکی از برکات بندگی خدا و دوری از گناه انسان را به عزت می‌رساند، این کلام رسول الله است. لذا یکی از بزرگان فلاسفه‌ی غرب می‌گوید این جمله‌ی علی‌بن ابیطالب جزء نادرترین سخنان حضرت برای من است: «الهی کفی بی عزا أن أکون لک عبداً»[13] خدایا عزتی بالاتر از این برای من نیست که من بنده‌ی شما باشم، یعنی مردم بندگی مدال افتخار است، بندگی عزت است، اینکه در مسیر خدا داری حرکت می‌کنی این اوج عزت است. این خانمی که رعایت  ارزش‌های اسلامی و حجاب را می‌کند این اوج عزتمندی است، اینکه فردی بگوید من دروغ نمی‌گویم تهمت نمی‌زنم، ظلم نمی‌کنم، این عزت است که دارد بندگی می‌کند. «و کفی بی فخراً أن تکون لی رباً» امیرالمومنین عرض می‌کند خدایا افتخاری بالاتر از این برای من نیست که شما خدای من باشید. مردم چه کسی در تراز خداست؟ کدام حامی بالاتر از خدا، کدام پارتی مهم‌تر از خدا؟ «کفی بی فخراً أن تکون لی رباً» بعد این جمله سوم «أنت کما أُحب فاجعلنی کما تحب» خدایا شما اینگونه هستی که علی دوست می‌دارد، علی را آنگونه کنید که شما دوست می‌دارید. این هم درس است. از خدا بخواهید هر چه مشیت خداست رقم بخورد.

من از درمان دو درد و هجران، پسندم آنچه را جانان پسندد

گاهی اوقات ما یک چیزی می‌خواهیم ولی به صلاحمان نیست، کمااینکه قرآن هم می‌فرماید «وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ»[14] ‌یک چیزهایی را دوست می‌دارید که شر است و یک چیزهایی را بدتان می‌آید ولی خیر شماست «وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ»[15] خدا می‌داند ولی شما متوجه نیستید.

یکی از عوامل دیگری که عزت‌آفرین است عفو و گذشت است. این روحیه‌ی گذشت را ما در خودمان تقویت کنیم، چه در مسائل اجتماعی و چه در مسائل اقتصادی. ما در فقه در باب تجارت یک عنوانی داریم بعنوان اقاله، روایات فراوانی هم در باب اقاله، اقاله یعنی اینکه فروشنده جنسی را فروخت، مشتری بدون هیچ عذر و بهانه‌ای جنس را برگرداند، گفت آقا من جنس را نمی‌خواهم! چرا جنس را نمی‌خواهی، آقا نمی‌خواهم پشیمان شدم، این را می‌گویند اقاله. فروشنده می‌تواند پس نگیرد، بگوید نه جنس معیوب است، نه کم فروختیم و نه کلاه سرت گذاشتیم بنابرین پس نمی‌گیریم. ولی همین‌جایی که می‌توانید جنس را پس نگیرید اگر پس گرفتید می‌دانید خدا با شما چه می‌کند؟ پیغمبر فرمود «رحم الله من أقال بیعَ اخیه المسلم» خدا رحمت کند کسی که بیع برادر مسلمش را أقاله می‌کند یعنی پس می‌گیرد. بعد رسول الله فرمود اگر پس گرفتی «أقاله الله عَسرَته یوم القیامة»[16] خدا گناهانتان را روز قیامت پس می‌گیرد. خدا می‌فرماید جنس را پس گرفتی پولش را دادی، ما هم در قیامت گناهانت را پس می‌گیریم برو بهشت. تو اینکار را کردی ما هم اینگونه با تو عمل می‌کنیم. لذا خود بخشیدن و عفوکه خدا به پیغمبر بعد از جنگ احد فرمود «فَاعْفُ عَنْهُمْ»[17] بگذر از این مسلمان‌هایی که ‌تنهایت گذاشتند و وسط جنگ جبهه را ترک کردند و فرار کردند «وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ»[18].

سه تا نکته را خدا به حضرت موسی ‌نصیحت می‌کند من یکی از آنها را عرض کنم. خدا فرمود موسی «لو اکثرتَ الجفا معی»[19] اگر درحق منِ خدا بنده‌ای جفا کند و بعد پشیمان شود و برگردد، عذرخواهی کند می‌بخشم او را. موسی همان‌طوری که از منِ خدا انتظار بخشش داری اگر کسی در حق شما خطایی کرد و اشتباهی مرتکب شد ببخشید تا منِ خدا هم ببخشم. این دستور خداست، عفو کنید! ما می‌گوییم یا ارحم الراحمین ارحمنا، ولی خودمان جایی که باید رحم کنیم رحم نمی‌کنیم! به ما می‌گویند آقا غیبتت را کردیم، می‌گوییم واگذارت کردیم به خدا و قیامت و پل صراط بعد انتظار داریم هر کسی را غیبتش را کردیم خدا ما را ببخشد، این شترمرغی است! لذا امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید وقتی می‌خواهید دعا کنید اول بگویید خدایا ما بر هر کسی حق داریم گذشتیم، خدایا هر کسی بر ما حقی دارد شما اسباب گذشت را فراهم کنید. این عفو عزت می‌آورد! امام حسینی که اینگونه در تاریخ عزیز است، ببینید عفو امام حسین نسبت به حر چگونه بود! حر آمد پشیمان شد امام هم بخشیدند. پیغمبر نسبت به ابوسفیان نسبت به فتح مکه چه کرد! حالا نسبت به عفو این را بگویم که ما یک عفو داریم و یک صفح داریم. صفح خیلی بالاتر از عفو است، گاهی اوقات من یک نفر را می‌بخشم ولی یک مختصر منتی هم سر او می‌گذارم، طرف می‌آید بگوید آقا نتوانستیم پول شما را بدهیم ببخشید، می‌گوییم برو حالا ما می‌دانستیم تو اهل پول دادن نیستی، یک منتی هم سر او می‌گذاریم. آقا ما غیبت تو را کردیم، غلط کردی غیبت کردی دیگر غیبت نکن، برو بخشیدم. اما صفح یعنی نمی‌گذاریم اصلا او شرمنده شود، وقتی آمد عذرخواهی کرد گفت من پشیمانم اصلا به روی او نمی‌آوریم خطای او را، مثل حضرت یوسف! وقتی برادران یوسف آمدند گفتند «يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ»[20] نگفتند برادر گفتند ‌بزرگ مصر، خجالت می‌کشیدند، این‌ها این برادر را تا حد مرگ زدند، بردند انداختند در چاهی که یوسف در قاعده‌ی ظاهری باید می‌مرد، عنایت الهی او را نجات داد، حالا این برادر‌ها بعد از سال‌های متمادی آمدند، ما بودیم انصافا چه می‌کردیم؟ کسانی که پای قتل ما ایستاده بودند، کسانی که تمام این گرفتاری‌های بعد از آن جریان حضرت یوسف بخاطر آنها بود! بازار برده‌فروشان رفت، در بازار بعنوان برده فروخته شد؛ خانه‌ی عزیز مصر، مشکلات در رویارویی با زلیخا، در زندان افتادن و هفت سال زندانی بودن تمامش بخاطر برادران بود. حضرت یوسف تا برادرانش این حرف را زدند صفح کرد. شاعر می‌گوید

جمال یوسف أر داری، به حُسن خود مشو غرّه

کمال یوسفی باید، تو را تا ماه کنعان شد

چشم و ابرو کسی را ماه کنعان نمی‌کند، چشم و ابرو فراوان است، قیافه‌ی زیبا الی ماشاءالله، اما یوسف چرا زبانزد می‌شود و ماندگار می‌شود. حضرت یوسف یک جمله گفت، فرمود «لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ»[21] ‌از این لحظه دیگر حرف گذشته را به میان نکشید، گذشته تمام شد، یک کلمه از گذشته‌ی تلخ زندگی‌اش را حضرت یوسف به رخ آنها نکشید. فرمود سفره پهن کنید و تمام این برادران را نشاند پای سفره و گفت این‌ها قحطی زده‌اند و گرسنه‌اند، خود حضرت یوسف مثل یک خدمتکار دور سفره می‌گشت و مراقبت می‌کرد این‌ها درست غذا بخورند و چیزی کم نیاید، برادران خجالت می‌کشیدند می‌گفتند برادر شما بزرگ مصری شما بنشینید غذا بخورید تا ما هم بخوریم. حضرت یوسف فرمود من باید به مصری‌ها درس احترام به برادران بزرگتر را بدهم، این می‌شود یوسف! رسول الله در فتح مکه ابوسفیان را و هند جگرخوار را فرمود «إذهبوا فانتم الطلقا»[22] خوب عفو قطعا موجب عزت است، گذشت موجب عزت است، البته گذشت معیاری دارد، امیرالمومنین فرمود معیارش هم جایی است که طرف پشیمان باشد. هر کسی آمد گفت آقا من پشیمانم عذرخواهم اشتباه کردم، حضرت فرمود «العفو عن المُقر لا عن المُصر»[23] حالا که دارد اعتراف می‌کند که اشتباه کردم بگذرید تا خداوند هم اسباب مغفرت را فراهم کند. این هم نکته‌ای دیگر.

یکی دو نکته دیگر و تمام کنم مطالب را، اصلا اخلاق خوب عزت می‌آورد، حضرت زهرای مرضیه می‌فرماید با مومنین با چهره‌ی باز روبرو شوید تا خدا بهشتی‌تان کند، با مخالفین و معاندین هم با چهره‌ی باز روبرو شوید تا خدا جهنم را از شما رفع کند. یعنی با همه با چهره‌ی باز، با روی خوش، با اخلاق خوب، امیرالمومنین می‌فرماید «رب عزیزٍ أذلَّه خُلقُه»[24] کم نبودند کسانی که عزیز بودند ولی اخلاق بد این‌ها را ذلیل کرد، جایگاهشان را از دست دادند چون اخلاق بدی داشتند «و ذلیلٍ أعزَّه خلقُه»[25] و کم نبودند کسانی که آدم‌های ذلیلی بودند و جایگاه اجتماعی نداشتند عنوانی نداشتند ولی اخلاق آنها را عزیز کرد. اخلاق می‌تواند هم عزت بدهد و هم می‌تواند ذلت بدهد.

نکته دیگر هم اینکه حلم و بردباری و شکیبایی. آقا امیرالمومنین می‌فرماید «لاعزَّ کالحِلم»[26] هیچ عزتی مثل حِلم ایجاد نمیشود، حلم یعنی خود انسان ظریب تحملش را بالا ببرد. تا دو تا کلمه گفتند جوش نیاوریم. آقای عنوان بصری آمد خدمت امام صادق نصحیت‌هایی خواست، در مباحث اخلاقی امام سه تا نصیحتش کردند. فرمودند اگر کسی به تو گفت اگر یکی بگویی ده‌تا می‌شنوی تو جواب بده اگر ده تا بگویی یکی هم نمی‌شنوی. ما هنوز نگفته بدهکار می‌کنیم طرف را. امام فرمود اگر کسی گفت یکی بگویی ده‌تا می‌شنوی تو بگو اگر ده‌ تا بگویی یکی هم نمی‌شنوی، اینگونه باید برخورد کرد و صحبت کرد با مردم. این توصیه‌ی امام صادق و عواملی است که سبب‌ساز و موجب عزت‌مندی است.

و نکته پایانی را بگویم و عرضم تمام. تمسک به حق هم انسان‌ها را عزیز می‌کند، افرادی که حرف حق می‌زنند، دنبال حق هستند، حق یعنی آنچه خدا می‌پسندد. آقا امام عسگری می‌فرماید «وَلا أخذ به ذلیلٌ الا عزَّ»[27] هر کسی به دنبال حق برود ولو اینکه ذلیل باشد خدا عزیزش می‌کند. شاعر می‌گوید:

بندگی کن تا سلطانت کنند، تن رها کن تا همه جانت کنند

خوی حیوانی سزاوار تو نیست، ترکِ این خو کن که انسانت کنند

در ضلالت مانده‌ای چون سامری، آروز داری که لقمانت کنند

چون نداری درد درمان هم مخواه، درد پیدا کن که درمانت کنند

برگردیم به سخن نورانی حضرت زهرای مرضیه که ماحصل دعای شریف حضرت عزتمندی نزد خداست و آن عزتمندی یکی از راهکارهایش ذلت نفسانی و درونی بود که از خدا بخواهیم که در خود پایین بیاییم و خدا در وجود ما عظمت و عزت فوق‌العاده پیدا کند.

خب ایام ایامِ شهادت این بزرگ‌بانوی نظام خلقت حضرت زهرای مرضیه است.

أُم أیمَن دایه‌ی امام حسن و امام حسین بود و با بیت ولایت مانوس بود و فرزندان امیرالمومنین هم با أُم ایمن انس داشتند، او گاهی می‌آمد در منزل و به آنها خدمت می‌کرد. مخصوصا ایشان نسبت به امام حسین کمک می‌کرد حضرت زهرا را. بعد از شهادت حضرت زهرای مرضیه امیرالمومنین در خانه بودند و بیرون نمی‌رفتند، چهار بچه‌ی خردسال در درون خانه بود و امام در کنار آنها بود، خیلی سخت است، خدا نکند سایه‌ی مادری از سر خانه‌ای کوتاه شود و در آن خانه بچه‌های خردسال باشد.

چون ایام فاطمیه است یک خاطره‌ای یادم آمد حیفم می‌آید نگویم. یک آقایی از روحانیون شهر برای من نقل کرد و گفت حاج آقا من خانمم سرطان خون گرفت، البته ما متوجه نبودیم، مدت‌ها بود تب می‌کرد، دکترهای متعددی بردیم، آزمایش‌های مختلف ولی تشخیص نمی‌دادند. تا اینکه ما را ارجاع دادند به آقای حق‌شناس. خدا رحمت کند دکتر حق‌شناس را که پرفسور خون‌شناسی بود، من این قضیه را خودم از پرفسور حق‌شناس پرسیدم و ایشان تایید و تصدیق کرد. تعبیر آقای دکتر حق‌شناس این بود: آقای حدائق این خانم هر چه زنده است معجزه است، روی قاعده پزشکی این خانم الان باید مرده باشد، این حرف دکتر حق‌شناس بود. گفت رفتیم پیش دکتر حق‌شناس و گفتیم این خانم ما بیمار است و تب می‌کند. دکتر آزمایشات خونی نوشت، گفت آزمایش‌ها را که من بردم و دکتر دید به من گفت که خانمت را از اتاق ببر بیرون بعد خودت بیا داخل. گفت من خانمم را بردم بیرون و آمدم داخل و گفتم بفرمایید آقای دکتر. گفت ظرفیتت چگونه است؟ ظرفیت داری؟ گفت یک چیزی می‌خواهم بگویم، گفتم بفرمایید! گفت خانم شما سرطان خون گرفته است و در هر هزار سرطان خون یکی اینجور می‌شود. این از آن سرطان‌های خاص و نادر است که سریع هم طرف را از بین می‌برد. خانم شما مدت کمی بیشتر مهمان شما نیست، فقط کاری که می‌توانی بکنی همین دوره‌ی شیمی‌درمانی و آمپول‌هایی است که روزی دو مرتبه است تا تب این خانم کنترل بشود. این آقا گفت مثل اینکه آسمان بر سر ما خراب شد، ما پنج بچه‌ی کوچک داشتیم در خانه. گفت آمپول‌ها هم گیر نمی‌آمد، می‌رفتم ناصرخسرو تهران در بازار آزاد می‌گرفتم. این جریان کسالت خانمش شاید مال 25 سال پیش بود. گفت گران بود آمپول‌ها، تا می‌زدیم آنها را خانمم تبش قطع می‌شد، یک مقداری از زمان آمپول می‌گذشت تب برمی‌گشت و ایشان در آتش تب می‌سوخت. گفت شیمی‌درمانی را هم شروع کردیم و رفته رفته این موهای همسرم ریخت، موهای سر ریخت، خانمم هم احساس کرد که یک بیماری خاصی دارد، خب خیلی برای یک زن سخت است، گفت دیگر در خانه جلوی بچه‌هایش روسری سر می‌کرد. گفت مدتی گذشت دیگر آمپول‌ها هم جواب نمی‌داد، مسکن‌ها هم جواب نمی‌داد، گفت یک دوشنبه عصری بود رفتم مطب دکتر حق‌شناس. خانمم را بردم گفتم آقای دکتر داروها دیگر اثر نمی‌کند، ما شیمی‌درمانی هم کردیم. گفت دکتر تا وضع خانمم را دید گفت دیگر خانه نگهش ندار، ببرش بیمارستان. گفت الان زنگ می‌زنم بیمارستان نمازی بستری‌اش کنند. گفت بعد دکتر به آرامی به من گفت خانمت تا آخر این هفته بیشتر مهمان شما نیست! گفت آقای حدائق من خانمم را بعدازظهر دوشنبه بود بردمش بیمارستان و بستری‌اش کردم، مادر خانمم را گفتم شب‌ها بیاید کنار ایشان بماند و من شب‌ها در خانه مراقب بچه‌های خردسال بودم. گفت وقتی خانمم را رساندم بیمارستان و مادرخانمم را هم بردم، شنیدم یکی از دوستان ما عازم عمره بود، گفت اتفاقا ایام هم ایام فاطمیه بود. گفت مستقیم رفتم درِ خانه‌ی آن آقایی که از دوستان ما بود، روحانی کاروانی بود می‌خواست برود عمره. در زدم و او آمد دمِ در و دید من خیلی مضطرب و بهم ریخته هستم، گفت فلانی چه شده، خانمت چطور است؟ گفتم خانمم را بستری کردم و دکتر گفت تا آخر هفته هم بیشتر زنده نیست! کی می‌خواهی بروی عمره؟ گفت ما چهارشنبه حرکت داریم، گفتم یک خواهشی از تو دارم انجام می‌دهی؟ گفت چه خواهشی؟ گفتم کنار قبرستان بقیع فاطمه زهرا را به عزیزانش قسم بده بگو خانم شما خودت در جوانی رفتی می‌دانی بچه‌های خردسال بی مادر شدن یعنی چی، مپسند فرزندان ما بی‌مادر شوند. گفت رفیق ما گفت بیا داخل، بعد از اذان مغرب بود و اتفاقا تلویزیون داشت بخاطر ایام فاطمیه صحنه‌های بقیع را نشان می‌داد. گفت این رفیقمان چراغ را خاموش کرد و خود آن صحنه‌های بقیع شد روضه برای ما. گفت فلانی ما شب جمعه مدینه هستیم، قول می‌دهم اگر خانمت تا شبِ جمعه زنده بود، من یک عده‌ از زائران را با خودم می‌برم بقیع و شفای همسرت را از حضرت زهرا می‌گیریم. گفت دو سه روز گذشت و رفیق ما رفت عمره، بعداز ظهر پنجشنبه بود و خانمِ ما در حالت تقریبا کما بود، مسکن‌های قوی به او می‌زدند به خواب می‌رفت و باز در آتش تب می‌سوخت، گفت بعدازظهر پنجشنبه کنار تختش بودم، دکترها آمدند برای معاینه، یکی از دکترها گفت همراه این مریض کیست؟ گفتم شوهرش من هستم، گفت امشب خودت بیمارستان باش، گفتم چرا؟ گفت خانمت دیگر امشب را به صبح نمی‌رساند، باش برای کارهای بیمارستانی و کارهای اداری، تو مردی، زن اینجا نماند، خودت باش. گفت این را که به ما گفت باز مثل اینکه آسمان بر سر ما خراب شد، گفت مادر خانمم را بردم منزل گفتم شما پهلوی بچه‌ها باش، گفت خودم شب ماندم، آقای حدائق شب خانمم در آتش تب می‌سوخت، بیهوش بود و ما در کنار تختش سجاده پهن کرده بودیم و سیم را وصل کرده بودیم مدینه حضرت زهرا! یا فاطمه ما شفای این خانم را از تو می‌خواهیم، درمانش را از تو می‌خواهیم. گفت همینطور که اشک می‌ریختیم تا سحر شد، اذان صبح یکدفعه خانم ما بلند شد در بستر نشست، گفت دست زدم به بدنش دیدم هیچ تبی ندارد، بدن عادی است، گفت تشنه‌ام، گرسنه‌ام، گفت مدت‌ها بود غذا نمی‌خورد! گفت پرستارها دست‌پاچه شدند گفتند دکتر باید دستور دهد، دکتر وقت آمد گفت غذا بیاورید برایش، گفت غذا خورد، صبحانه خورد، گفت من یک کمی امیدوار شدم گفتم الحمدلله حضرت زهرا عنایتش را کرد مادری‌اش را کرد، خیلی بدن عادی بود و تب هم نداشت، همه‌ی پرستاران و پزشکان هم متحیر بودند. گفت اول صبح یک دکتر متخصصی آمد بالای سر خانم ما، گفت این آزمایش کرد و فشار گرفت و تب گرفت، یکدفعه رو کرد به من و گفت خیلی هم خوشحال نباش، مریض‌های سرطانی چند ساعت قبل از مردن وضعشان عادی می‌شود. این یعنی اینکه دو سه ساعت دیگر دارد می‌رود، الان وضعش عادی است و سنگ خطری است برای رفتن، خیلی هم خوشحال نباش، اینکه غذا می‌خورد و تب ندارد نشانه‌ی خوبی نیست. گفت دوباره آمدم ناامید بشوم بلندگوی بیمارستان ما را صدا زد، آقای فلانی اطلاعات بیمارستان! گفت سریع رفتم قسمت اطلاعات، یکی از پرستاران گفت پشت تلفن با شما کار دارند، تلفن را برداشتم دیدم مادر خانمم است از منزل، گفت فلانی الان رفیقت از مدینه زنگ زد، گفت ما دیشب تا به سحر پشت بقیع فاطمه زهرا را به حسنین قسم دادیم، خانمت خوب شد؟ گفت تا این را گفت گریه امانم را برید، گوشی را گذاشتم زمین با چشم اشک‌آلود آمدم در اتاقی که خانمم بود. گفتم آقای دکتر خانم من رفتنی نیست، خانم من ماندنی است، زهرای مرضیه شفایش داده است. گفت آقای حدائق دیگر تب رفت، موها دوباره برگشت، این خانم به زندگی آمد، خدا رحمت کند دکتر حق‌شناس را، گفتم آقای دکتر خانم فلانی مریض تو بود؟ گفت درست است، آقای حدائق هر چه این زن دارد زندگی می‌کند عنایت فاطمه زهراست!

اُف بر این مردم با فاطمه چه کردند، با فرزندانش چه کردند! اُم ایمن بعد از چند روز آمد خانه امیرالمومنین گفت آقا دیگر از خانه بیرون نرفتی! من بچه‌ها را نگه می‌دارم بروید یک سر در جامعه، بروید بین مردم، آقا امیرالمومنین از منزل آمدند بیرون، بعد از ساعتی آمدند منزل، دیدند اُم ایمن سر به دیوار گذاشته دارد گریه می‌کند، گفت آقا من در غیاب شما دیگر در این خانه نمی‌مانم، آقا فرمودند چه شده؟ گفت آقا تا شما در منزل هستید این بچه‌ها رعایت شما را می‌کنند، همین‌که شما از منزل خارج شدید یکی دوید سجاده‌ی مادر را پهن کرد، یکی در و دیوار را نشان می‌داد می‌گفت اینجا مادر ما را زدند!

همه بگوییم یا زهرا.

 

[1] الخصال ج1 ص169

[2] تحف‌العقول ص443

[3] مقتل الحسین مقرم، ص367

[4] مشکاة الانوار فی غرر الاخبار ص224

[5] منافقون آیه8

[6] الخصال ج1 ص169

[7] الخصال ج1 ص169

[8] الخصال ج1 ص169

[9] الخصال ج1 ص169

[10] الخصال ج1 ص169

[11] الخصال ج1 ص169

[12] الخصال ج1 ص169

[13] کنزالفوائر ج1 ص386

[14] بقره آیه216

[15] بقره آیه216

[16] وسائل الشیعه ج12 ص287

[17] آل‌عمران آیه159

[18] آل‌عمران آیه159

[19] تحریر مواعظ العددیه ص227

[20] یوسف آیه88

[21] یوسف آیه92

[22] تاریخ طبری ج3 ص61

[23] بحارالانوار ج75 ص89

[24] کنزالفوائد ج1 ص320

[25] کنزالفوائد ج1 ص320

[26] نهج‌البلاغه حکمت 113

[27] تحف العقول ص489

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه