استاد حدائق روز دوشنبه 28 شهریور ماه 1401 در مسجدالرسول(ص) شیراز به مناسبت ایام دهه پایانی ماه صفر به بیان یکی دیگر از «درس های نهضت سیدالشهدا(ع)» پرداختند.

 

دانلود

جهت مشاهده ویدئو اینجا کلیک کنید

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

قال الله تبارک و تعالی فی محکم کتابه القرآن الحکیم «الَّذِينَ آَمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ»[1] صدق الله العلی العظیم

بحث با محوریت آموزه‌های نهضت سیدالشهدا بود و عرض کردیم یکی از درس‌های مهم از قیام امام حسین درس عزت‌طلبی است. امام حسین آموخت عزیز زندگی کنید و عزیز بروید، نفوذناپذیر شوید، قوی باشید، ولو اینکه به حسب ظاهر در دنیا امکاناتی هم نداشته باشد، روح شما روح بلند باشد.

بارها عرض کردم بعضی‌ها پول را خجالت می‌دهند. یک خاطره الان یادم آمد حیفم می‌آید بگذرم و نگویم. سال 68 بود یعنی حدود 33 سال قبل، در روزنامه کیهان فرهنگی صفحه‌ی دوم یک خبری را پخش کردند که یک کارگری در منطقه‌ی غرب تهران در قسمت تجمیع زباله‌های غرب تهران، در بین زباله‌ها یک بسته‌‌ی تراول چک‌ پانصد هزار تومنی پیدا کرده بود به ارزش یک میلیارد تومن. خبرنگار آمده بود این خبر را بُلد کرده بود. خود این کارگر یک خانه‌ای در حومه‌ی تهران داشت، کارگر قراردادی شهرداری بود. این کارگر بعد از پیدا کردن پول اطلاع‌رسانی می‌کند به مسئولان مافوق که ما یک پول سنگینی پیدا کرده‌ایم، از طریق رسانه‌ها اطلاع‌رسانی شد و صاحب پول پیدا شد. کاری که خبرنگار کرده بود این بود که اول با صاحب پول مصاحبه کرده بود، پول سنگینی که نقد هم بود و اگر خرج می‌شد کسی با خبر نمی‌شد، از صاحب پول پرسیده بود فکر می‌کردی این پول به تو برگردد؟ او جواب داد که اصلا باورم نمی‌شد که پیدا شود! ببینید آقایان مشکل ما اینجاست، اگر دست‌کجی در جامعه‌ی ما وجود دارد، تخلف است، کم و زیاد می‌شود مال بی‌ایمانی است. ایمان اگر آمد جامعه‌تان اصلاح می‌شود امنیت در جامعه ایجاد می‌شود. پرسید که باورت می‌شد؟ گفت خیر. گفته بود که این کارگری که پول شما را برگردانده یک کارگر قراردادی شهرداری است، وضعی هم ندارد، خانه‌اش هم حومه‌ی تهران است و در دو اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کند. شما با پولی که بهتان برگردانده می‌خواهی چیزی به او کمک کنی؟ گفته بود که من به پاس تشکر از زحمت او یک میلیون تومن به او می‌دهم، یعنی یک هزارم کل پولی که برگشته بود، این را هم من در پرانتز خدمت همه‌ی عزیزان عرض کنم. یکی از علت‌هایی که کار خوب رشد پیدا نمی‌کند این است که از کار خوب درست تجلیل نمی‌شود. پولمان را می‌آورند می‌گوییم وظیفه‌اش است، در کار خوب مردم را می‌گوییم وظیفه‌شان است. این کارمند دارد به وقت کار می‌کند منظم کار می‌کند می‌گوییم باید کار کند! درست است باید کار کند و درست کار کند اما ما هم وظیفه داریم تشکر کنیم. قرآن به پیغمبر می‌فرماید شما اول مبشِّر باش اول تشکر کن، بعدا تذکر بده کار خلاف را. ما خوبی‌ها را نمی‌بینیم یا اگر می‌بینیم می‌گوییم وظیفه است و باید بکند. حالا خانواده‌ی ما غذا درست کرده می‌گوییم باید درست کند! اول اینکه اینجا بایدی نیست، حالا که زحمت کشیده شما تشکر کن، در برابر همان وظایفی که مردم دارند به خوبی انجام می‌دهند باید تشکر کرد. من خدمت همه‌ی عزیزان عرض کنم، آقایان خانم‌ها مگر نماز وظیفه‌تان نیست؟ باید بخوانیم و حرفی هم در آن نیست، خدا خلقتان کرده سلامتی بهتان داده نعمت بهتان داده حداقل کاری که می‌کنید 17 رکعت نماز یومیه است، این حداقل شکرگذاری است، خدا در برابر همین شکرگذاری واجب پاداش می‌دهد. خدا در برابر حج واجبی که اگر سالم بودی استطاعت مالی داشتی راه باز بود باید حج می‌رفتی، این حج را خدا پاداش می‌دهد. خدا در برابر  روزه‌ی ماه رمضان پاداش می‌دهد، از خدا بیاموزید، خدا در برابر آن باید‌هایی که مردم باید انجام دهند تجلیل می‌کند، ما خوبی‌های مردم را نادیده می‌گیریم!

حالا آن آقا گفته بود من یک میلیون می‌دهم، خبرنگار دوباره رفته بود سراغ کارگر و مجددا با او مصاحبه کرده بود، اینجاست که می‌گویم بعضی‌ها پول را خجالت‌زده می‌کنند. گفته بود این آقای صاحب پول می‌خواهد یک میلیون تومان به شما هدیه بدهد شما آن را قبول می‌کنید؟ گفته بود من یک میلیون را قبول نمی‌کنم. گفته بود چرا؟ بنازم به این همت‌های بلند! گفته بود من کار را برای او نکردم، من وظیفه‌ی شرعی‌ام را انجام دادم و خدا را شکر می‌کنم که صاحب پول پیدا شد و پول به صاحبش برگردانده شد. من وقتی حرف این کار را دیدم در روزنامه، یاد سخن زیبای امیرالمومنین افتادم. از خدا بخواهید که طبع کریم داشته باشید. کریم می‌دانید به چه کسی می‌گویند؟ علی علیه‌السلام فرمود «الکریم یری مکارمَ افعاله دَیناً علیه حتی یقضیه»[2] آدم‌های کریم وقتی کار خوب انجام می‌دهند طلبکار نیستند بلکه خودشان را مدیون می‌دانند. خمس که می‌دهد نمی‌گوید خمس دادم، می‌گوید الحمدالله رب العالمین که موفق شدم خمس بدهم، نماز که می‌خواند بعد از نماز می‌گوید الحمدلله رب العالمین که توانستم نمازم را بخوانم، نمی‌گوید خدایا هوای ما را داشته باش که اگر ما نبودیم مسجد تعطیل بود، روضه تعطیل بود. ما نباشیم فقرا شب سر گرسنه می‌گذارند زمین، تو کی هستی! «الکریم یری مکارمَ افعاله دَیناً علیه حتی یقضیه»[3] ‌آدم کریم وقتی کاری انجام می‌دهد تازه می‌گوید دینم را ادا کردم، وظیفه‌ام را انجام دادم، خدا را از این جهت شکر می‌کند. این کارگر دقیقا گفت من خدا را شکر می‌کنم که صاحب پول پیدا شد. من از این آقا طلبی ندارم! گفت ایشان می‌گوید من می‌خواهم یک میلیون تومان به شما بدهم، گفت نمی‌گیرم و نگرفت آن کارگر! خبرنگار گفته بود آن کارگر پول را نپذیرفت. این است که بعضی‌ها پول را خجالت می‌دهند. کارگر است، روزمزد است در خانه‌ی اجاره‌ای می‌نشیند اما همت دارد، چه همتی!

خوب این می‌شود عزت، این همان عزتمندی است که اگر کارگر هم هستی کارگر عزیزی باش، مهندسی مهندس عزیز باش، پدری با عزت زندگی کن، مدیری با عزت باش یعنی نفوذناپذیر باش، تطمیع وعده زیرمیزی، اینقدر بهت می‌دهیم، شُریح قاضی برای پنجاه هزار سکه طلا حکم قتل امام حسین را صادر کرد! این مردم احمقی که یکدفعه اینجور ریختند کربلا یک علتش هم فتوای شریح بود، شریح قاضی کوفه بود! پنجاه هزار سکه طلا، نرخش همین اندازه بود، عبیدالله‌بن زیاد به او داد و گفت بنویس که حسین‌بن علی از دین جدش خارج شده است، یک فتوایی داد گفت حسین‌بن علی از دین جدش خارج شده و خونش هدر است، ملت ریختند و آمدند کربلا! بعضی‌ها با پنجاه هزار سکه، بعضی‌ها با یک من گندم، بعضی‌ها با حکومت ری، الان هم ما در جامعه‌مان می‌بینیم. آقا چرا خلاف کردی؟ آقا گرفتاریم، آقا مشکل داشتیم و اینقدر به ما دادند، حالا این مبالغ متفاوت است و نرخ‌ها فرق می‌کند.

از عواملی که سبب می‌شود انسان‌ها ذلیل شوند ظلم است. سروران عزیز اثر وضعی ظلم ذلت است و خداوند حامی مظلوم است. خدا می‌فرماید از ظالم اگر انتقام نگیرم خودم ظالم هستم. دیشب هم عرض کردم یک از گناهانی که انسان تا نمیرد نکبتش او را می‌گیرد ظلم به مردم است، یعنی ستم کردن به مردم و این آثارش انسان‌ها را خواهد گرفت.

آیه‌ای که تلاوت شد آیه 82 از سوره انعام است. من در این آیه چند نکته را عرض کنم و روایتی را تقدیم کنم. قرآن می‌فرماید «الَّذِينَ آَمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ»[4] آنهایی که ایمان آوردند و ایمانشان را با ظلم آغشته نکردند با ظلم نپوشاندند «أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ»[5] این‌ها در آرامش و امنیت بسر می‌برند «وَهُمْ مُهْتَدُونَ»[6] و این‌ها هدایت یافتگانند.

چند نکته من محضر عزیزان عرض کنم:

نکته اول اینکه عزیزان آفت ایمان ظلم است. آقا نماز شب می‌خواند ولی ظلم می‌کند. یک کارگری از کشور افغانستان آمد پیش من. اول اینکه در خانه‌ی خدا افغانستانی و ایرانی و هندی و امریکایی و ... هیچ فرقی نیست. خدا می‌فرماید «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»[7] هر که تقوایش بیشتر است نزد من عزیزتر است، 102 شهید با امام حسین شهید شدند همه متقی بودند، سیاه، ترک، رییس، مرئوس، بنی‌هاشم، اباالفضل، عرب، زهیر، بُریر همه شدند اصحاب الحسین، این‌ها همه باتقوا بودند. کارگر افغانستانی آمد پیش من گفت آقای حدائق برای آقای فلانی یک سال کار کردم، چون به او اعتماد داشتم که می‌گفتم آدم خوبی است، گفتم حاجی این پول‌های روزانه‌ی من پیش خودت باشد و ازت نمی‌گیرم، وقتی خواستم بروم یکجا بمن بده، نزد خودت باشد چون من اینطرف و آنطرف کار می‌کنم. گفت بعد از یکسال رفتم و گفتم آقا می‌خواهم بروم افغانستان این حساب یکسال ما را تسویه کنید. گفت کدام حساب؟ گفتم آقا یکسال ما برای شما کار کردیم زحمت کشیدیم خودت می‌دانی! گفت بگویم نیروی انتظامی بیاید بگیردت، صدایت دربیاید معرفی‌ات می‌کنم! شما فکر می‌کنید این جماعت مردم سر سالم به گور می‌برند! خدا اینجا بی‌تفاوت می‌ماند! خدا می‌فرماید «إن لم‌أنتقم من الظالم فأنا الظالم» اگر از ظالم انتقام نمگیرم خودم ظالم هستم.

آقایان یک قضیه از زمان حضرت موسی بگویم حواسمان جمع باشد. ببینید در تمام انبیا پنج پیغمبر گل سرسبدند، این‌ها جزء برجستگان انبیا هستند و اولوالعزم و صاحب شریعت جهانی بودند. خدا به حضرت موسی فرمود موسی فردا برو فلان نقطه‌ی بیابان و بالای فلان تپه بایست، جلوه‌ای از اجرای هدایت را می‌خواهم به تو نشان دهم. ولی شما ساکت باش و فقط صحنه‌ها را ببین. حضرت موسی رفت در آن موضع صحرایی که خدا فرموده بود. بالای تپه‌ای بود و پایین آن تپه چشمه‌ی آب و درختی قرار داشت. حضرت موسی ایستاده بود از آن بالا نگاه می‌کرد. دید اولِ صبح یک جوانِ سوار بر اسبی رسید از اسب پیاده شد، از آب چشمه نوشید و زیر سایه‌ی درخت دراز کشید، بعد از ساعتی استراحت بلند شد که برود یک کیسه‌ای داشت که سکه‌ها و پول‌هایش در آن کیسه بود، این را جا گذاشت و رفت. پشت سر او یک جوانِ چوپانی آمد با یک گله گوسفند. این جوان آمد از آب چشمه هم خودش خورد و هم حیوان‌ها، یکدفعه چشمش افتاد به زیر درخت و کیسه‌ای از طلا را دید، چوپان کیسه را برداشت و سریع با گوسفندان از آنجا رفت. بعد از آن جوان چوپان یک پیرمرد فرتوت عصازنانی رسید، این پیرمرد از آب چشمه نوشید و زیر سایه درخت دراز کشید. لحظاتی نگذشته بود که جوان سوار بر اسب صاحب پول رسید، نگاه کرد دید جای همان کیسه‌ی پول یک پیرمرد خوابیده است. اینکه آقا امیرالمومنین فرمود بین حق  و باطل چهار انگشت فاصله است. مومن آنکه می‌بینی حق است، بنظرم می‌آید و احتمال می‌دهم و بگوشم اینطور رسید را خیلی به حساب نیاور. خیلی چیزها هست که ما روی آنها خیلی حساب می‌کنیم ولی به ناحق قضاوت می‌کنیم!

این جوان سوار آمد دید این پیرمرد خوابیده جای همان کیسه. پیرمرد را بیدار کرد، آقا پول ما چه شد؟ حالا حضرت موسی دارد از بلندی می‌بیند و مامور به سکوت است. پیرمرد گفت کدام پول؟ گفت همین جایی که تو خوابیدی من ساعتی قبل کیسه‌ی پول را جا گذاشتم، در این بیابان که کسی رفت و آمد نمی‌کند، تو اینجا هستی، پول را چه کردی؟ پیرمرد گفت من پول ندیدم، گفت پول من را بده، گفت من پول ندیدم، این جوان عصبانی شد و با مشت به سر پیرمرد کوبید و پیرمرد دراز به دراز افتاد زمین و مرد! این هم تا دید پیرمرد کشته شد سوار اسب شد و فرار کرد. یک نصیحت همه‌تان کنم که باید با آب طلا بنویسید. گرچه شما نمی‌نویسید، این از احادیث خوب است. علمای علم اخلاق می‌گویند به چند طریق انسان می‌تواند خودش را بسازد: رفیق خوب، رفیقی انتخاب کنید که یک سر و گردن از نظر اخلاق و رفتار و ادب و ایمان و معرفت از شما بالاتر باشد. دوستی با مردمِ دانا بکن.

دوم معاشرت با مردم و از مردم درس زندگی یاد گرفتن. همه‌ی ما برای یکدیگر استاد اخلاقیم. رفتار بنده را می‌بینید، یک بی‌اخلاقی اگر از من دیدید و بدتان آمد، شما آن را انجام ندهید، من کلمه‌ای گفتم که زیبا نبود شما نگو، کلمه‌ی زیبایی شنیدید شما هم یاد بگیرید و آنرا بگویید.

سومین جایی که می‌فرمایند می‌توانید خودتان را بسازید گرفتن معایب از زبان دشمنان است. دشمن کارش تعریف کردن نیست، دشمن نقاط ضعف را بزرگ می‌کند و بیان می‌کند. حالا من باید عیب خودم را پیدا می‌کردم و نکردم، دشمن روی دشمنی که با من دارد اینکار را کرده و کاری که من باید می‌کردم را انجام داده است. خدا رحمت کند امام را، ایشان می‌فرمودند ما زمانی باید نگران باشیم که دشمنانمان از ما تعریف کنند. یعنی مردم اگر یک روزی امریکا و اسرائیل از شما تعریف کرد ببینید چه شده است! در رأس همه‌ی دشمنان اگر شیطان بیاید به خواب کسی و بگوید من از شما خیلی راضی هستیم، پناه بر خدا که شیطان از کسی راضی باشد! در رأس همه‌ی دشمنی‌ها ابلیس است. حالا من این جمله‌ی شیطان را بگویم: طوفان نوح وقتی فرونشست ابلیس آمد گفت شما با نفرینت همه‌ی مردم را جهنمی کردی، کاری که حضرت نوح 950 سال صبر کرد، خیلی صبر کرد، 950 سال کار کرد 100 نفر آمدند پای کار، یعنی نُه سال و نیم یک نفر! حضرت نوح 100 نفر را آدم کرد، 950 سال قبل از طوفان زندگی کرد، حالا ما می‌خواهیم با یک سخنرانی همه بشوند سلمان فارسی! به پدر می‌گویی آقا چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌گوید یکبار به او حرف زدم گوش نکرد! مومن، نوح 950 سال زحمت کشید 100 تا آدم تربیت کرد. پیغمبر بعضی‌ها را بعد از 20 سال مسلمان کرد، اما ما اگر کسی با دو تا قال رسول الله ایمان نیاورد می‌گوییم برو تا قلبت سیاه است. رسول الله بعضی‌ها را بعد از 20 سال مسلمان کردند!

شیطان به حضرت نوح گفت شما کار ما را سبک کردی و کسانی را که می‌خواستیم بفرستیم جهنم، شما یکجا فرستادی، من می‌خواهم جبران این کارت یک نصیحتی به شما بکنم، حضرت نوح فرمود من نصیحت شما را نمی‌خواهم. امین وحی جبرئیل آمد فرمود جناب نوح این نصیحت را بگیر که خیلی نصیحت عجیبی است. یک نصیحت‌هایی در تاریخ از شیطان نقل شده است که با آب طلا باید نوشته شود، دقیق به خال زده است و نقطه ضعف بشریت را در طول تاریخ بیان کرده و به انبیا و ائمه نقل کرده است، بشر باید شش دانگ حواسش را اینجا جمع کند.

به حضرت آدم فرمود سه جا به بنی‌آدم نزدیکم و خیلی کار کردم:

اول: در مقام خلوت زن نامحرم با مرد نامحرم که سومی آن من هستم. بعضی‌ها که در مقام اخلاق جنسی زمین می‌خورند، می‌گفتند اصلا نمی‌خواستیم اینکار را بکنیم اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم! بابا خلوت با اجنبیه کردی، سومین نفر شیطان است، شیطان پای کار است و زمینت می‌زند، لذا می‌گویند خلوت با اجنبیه حرام است. حاج آقا زن نامحرم اگر آمد و اتاق دربسته است شیطان حاضر است، در را باز کن و حرف بزن. داشتم با کسی صحبت می‌کردم گفت آقا به من شک دارید؟ گفتم من به خودم شک دارم، من می‌ترسم، یقین دارم که شیطان ضربه‌فنی می‌کند، شیطان پیرمرد مستجاب‌الدعوه‌اش را جهنمی کرد، گفت خلوت زن اجنبی با مرد اجنبی، اینجا هستم!

دوم در مقام قضاوت، قاضی‌ها باید خلی حواسشان جمع باشد، حالا یک وقت شما در خانه قاضی می‌شوی. می‌گویند پدر تو قضاوت کن، مادر تو نظر بده، همسایه می‌گوید حاج  فلانی شما مسجدی هستی ما یک مشکلی داریم شما نظر بده. حواست باشد که اینجا شیطان پای کار است، یکدفعه یک‌جور می‌چرخاندت که رایت به سمت ظلم و باطل برود.

سوم (که شاهد مثال بنده است) در مقام خشم و غضب. آقایان در عصبانیت‌ها حواس‌ها جمع باشد. حداقلش این است که از دهانمان یک حرف بیرون می‌آید و بعدا ناراحت می‌شویم. یک حرف تندی می‌زنیم یا یک حرف ناسزایی می‌زنیم و بعد ناراحت می‌شویم. آقا ناراحت می‌شود نسبت ناپاکی به فرزندش می‌دهد، نسبت ناپاکی به همسرش می‌دهد! آقا زبانت را کنترل کن خشم و غضبت را کنترل کن، حداقلش این است. ادامه پیدا کرد می‌شود قتل!

من یادم نمی‌رود سال 77 بود زندان اوین تهران یک جمعی از علمای کشور را دعوت کرد، یک بازدیدی از زندان اوین بود، خدارحمت کند مرحوم حضرت حجت الاسلام سید حسین طباطبایی هم بود، از شیراز ایشان هم حضور داشت. رئیس زندان اوین گفت شما را می‌خواهیم ببریم گل زندان اوین، گل زندان اوین کجاست؟ بند قاتل‌ها، این بند یک سالن خیلی بزرگی بود همه مشغول کار بودند. هر کسی کاری را می‌کرد، یکی پارچه می‌آورد یکی برش می‌زد و یکی می‌دوخت. آن موقع رئیس زندان مرحوم لاجوردی زنده بود. رئیس زندان گفت ما با همه‌ی این‌ها نمی‌توانیم صحبت کنیم، حدود سیصد تا قاتل بود، برویم جوان‌ترین و پیرترین این‌ها را پیدا کنیم و با آن‌ها صحبت کنیم. جوان‌ترین قاتل یک جوان پانزده شانزده ساله بود و هنوز مو در صورتش درنیامده بود. رفتیم سراغ جوان گفتیم آقا شما آدم کشتید؟ دیدیم اشک در چشمانش حلقه زد، گفت حاج آقا به من می‌آید قاتل باشم؟ گفتیم می‌گویند کسانی که اینجا نگه می‌دارند قتل انجام داده‌اند! گفت من دو هفته‌ی قبل در محله‌مان در تهران فوتبال بازی می‌کردم، سر گل زدن با پسر همسایه‌مان بحثم شد، گفت خیلی هم دوستش می‌داشتم و خیلی رفیق بودیم. تعبیر او این بود که پسر همسایه جر می‌زد و زیر بار نمی‌رفت و زور می‌گفت. من همن زورم به او نمی‌رسید عصبانی شدم دویدم آمدم در منزل کارد آشپزخانه را برداشتم رفتم در کوچه وقتی به خود آمدم که کارد تا دسته در قلبش فرو رفته بود. بعد این نوجوان گریه کرد گفت بخدا قسم نمی‌خواستم او را بکشم، خشم و غضب!

پیرترین این‌ها یک پیرمردی بود، خدا عاقبت‌هایمان را ختم بخیر کند، امشب مسجد هستیم، یکدفعه یک ناشی بازی در می‌آوریم فردا زندان عادل‌آباد! پناه بر خدا، پناه بر خدا، همیشه به خدا بگویید خدایا یک لحظه ما را به حال خودمان وانگذار. من کراراً گفتم، خدا رحمت کند والده‌ی ما از دوران بچگی همیشه این شعر را در گوش ما می‌خواند:

ای خدا مگذار کارِ من بمن، گر گذاری وای بر احوال من

بگویید خدایا ما را به خودمان هم وامگذار. رفتیم دیدیم پیرمرد خیلی محترمی این پارچه‌ها را تا می‌کرد می‌گذاشت در قسمت دیگر. من به آقای طباطبایی گفتم من خجالت می‌کشم به این پیرمرد بگویم شما قتل مرتکب شدی، شما برو جلو. آقای طباطبایی رفت و گفت پدر جان اینجا برای چه آوردند شما را، چه اتفاقی افتاده، قتلی اتفاق افتاده؟ گفت من 50 سال عضو فلان هیئت تهران بودم. من نوه دارم پسر دارم عروس دارم، از متدینین بود! گفتند چه شد اینجا آمدی؟ گفت من در چهارراه مولوی مغازه‌ی سگگ فروشی دارم، یک کارگر جدیدی آمده بود در مغازه، این کارگر صبح اول وقت داشت مغازه را نظافت می‌کرد و جارو می‌کرد. گفت من یکی دو بار به او گفتم آن گونی را بردار بگذار آنجا، حالا او نشنید یا توجه نکرد، دوباره گفتن آن گونی را بردار و بگذار آنجا، گفت دیدم دوباره دارد کار خودش را می‌کند و بی‌توجه است عصبانی شدم و شیطان آمد سراغم. گفت سنگ ترازوی مغازه را برداشتم و پرتاب کردم سمت این کارگر، گفت این سرش پایین بود داشت جارو می‌کرد و یک لحظه‌ سرش را بلند کرد، سنگ خورد به شقیقه‌ی او و افتاد زمین و مرد! خوب مومن حواست به خودت باشد! کنترل کن خودت را، دست به سنگ ترازو می‌شوی آخر عمری، قاتل در زندان! شیطان گفت سومین جایی که به بنی‌آدم نزدیکم در عصبانیت است.

 

حضرت موسی این جریانات را دید و آن جوان سوار بر اسب وقتی که آمد پیرمرد را بیدار کرد و گفت پول ما چه شد و پیرمرد گفت ما ندیدیم، و او با مشت به سر او کوبید و پیرمرد دراز به دراز افتاد و این هم فرار کرد! حضرت موسی عرض کرد پروردگارا این کجایش اجرای عدالت است؟ پول را آن جوان چوپان برد و این پیرمرد بیچاره مرد! خطاب شد موسی این عین عدالت است

اصرار أزل را نه تو دانی و نه من، وین حرف معما را نه توخوانی و نه من

فقط یاد گرفتیم بگوییم از کار خدا سر در نمی‌آوریم چه حکمتی است! تو چه می‌دانی چه حکمتی است.

خطاب شد موسی آن جوان سوار بر اسب به مقدار همان پولی که در کیسه بود و جا گذاشت پدرش به پدرِ این جوان چوپان بدهکار بود، پدرها حق را تسویه نکردند و مردند، اموال به ورثه رسید، ما به همان مقداری که پدرِ این جوانِ چوپان از پدرِ آن جوان سوار بر اسب طلبکار بود حق را به حق‌دار رساندیم. حضرت موسی عرض کرد خب خدایا چرا آن پیرمرد کشته شد؟ خطاب شد این پیرمرد قاتل پدر همین جوان سوار بر اسب بود، این جوان نمی‌دانست که در روزگار گذشته پدرش را همین پیرمرد کشته است و این پیرمرد هم نمی‌دانست این جوان وصی و وارث آن مقتول سال‌ها قبل است. ما ولی‌دم را در مقابل قاتل قرار دادیم و اجرای عدالت کردیم. باید گفت:

بنازم خداوند پیروز را، پریروز و دیروز و امروز را

حالا شاید اگر در ذهن کسی بیاید که اگر خدا اینگونه در دنیا اجرای عدالت می‌کند دیگر قیامت چه لزومی دارد؟ این فرد که در دنیا کشته شد، در دنیا عدالت هم اجرا شد، در قیامت هم بعنوان قاتل محاکمه‌اش می‌کنند، اینکه مالی برده بود و نداده بود، قهراً خدا مال را برگرداند، در قیامت چرا محاکمه شود؟ جواب اینجاست که اگر شما از کار اشتباهتان پشیمان شدید و جبران کردید خدا می‌بخشد شما را و قیامت هم کاری بهتان ندارد. اگر کسی کار خطایی کرد و پشیمان نشد، جبران نکرد، خدا مِن بابِ ذات عادل اجرای عدالت می‌کند، بابت آن پشیمان نشدن و جبران نکردن قیامت باید جواب پس بدهی! آنها می‌گویند شما به اوامر الهی تجری کرده‌ای. بله اگر کسی خطایی کرد و بعد آمد گفت آقا معذرت می‌خواهم و ببخشید، این حق شما و ما را هم حلال کنید و می‌گویند شما هم ببخشید وقتی عذرخواهی کردند. ولی بحث در این است که طرف اشتباه کرده و خطا کرده جبران نکرده، خداوند از باب عدالت دارد جبران می‌کند، آن مکافات قیامت به قدرت خودش باقی است. پس آفت ایمان در این آیه‌ی شریفه خدا می‌فرماید ظلم است. مومنین حواسشان باشد گرفتار ظلم نشوند. حالا ظلم در همه‌ی ابعادش، چه ظلم به خودمان «ظلمتُ نفسی»[8]، به چشم و دست و پا و عمر و زندگی و اعضا و جوارح، چه ظلم به مردم و چه ظلم اعتقادی.

یک نکته دیگر و ادامه‌ی عرائض بماند فرداشب انشاءالله به شرط حیات، حفظ ایمان از خود ایمان مهمتر است، مردم هنر در حفظ ایمان است، وگرنه ایمان داریم بسیار خوب، حج نهایت زمانی که از شما می‌گیرد یک ماه است، می‌توانید نگهش دارید تا لحظه‌ی آخر؟ می‌توانیم نگه‌داریم رمضانمان را و از بین نبریم آن‌را تا لحظه‌ی مردن! ایمانمان را می‌توانیم حفظ کنیم؟

من این نکته را عرض کنم، شاید بعضی‌ها بگویند این جلسات روضه و آمدن و این‌ها چه سودی دارد؟ امام صادق فرمود یک ساعت در مجلسی که معارف ما اهلبیت گفته می‌شود نزد ما اهلبیت از هزاران ختم قران برتر است، از هزاران تشییع جنازه برتر است. امام شروع کردند تعریف کردن، طرف گفت آقا اینقدر ثواب دارد! حالا طرف می‌گوید بیاییم که چه بشود؟ خوب آدم می‌شویم. یک وقتی یک تلنگری می‌خوریم از راه گمراهی به مسیر هدایت می‌آییم. امام صادق می‌فرماید به برکت حضور در این جلسات است که مردم حق را به باطل می‌شناسد، وظائفش را می‌فهمد. من یک خاطره‌ی گذرایی عرض کنم از این برکات جلسات و تمام. هیئت فداییان ابالفضل، یک آقایی بود در هیئت به نام مرحوم آقای عسگری. مرحوم آقای عسگری هم دعا می‌خواند هم توسل پیدا می‌کرد، از پیشکسوتان هیئت حضرت اباالفضل بود. آن سال‌های اولی که ما هیئت می‌رفتیم، شاید بیست و چند سال قبل، خدا رحمتش کند، آخر مجلس هم دم می‌گرفت، دعا هم می‌خواند، پیرمرد بسیار خوش‌طینت! یک شب روضه که تمام شد حاج آقای مرحوم خرم‌شکوه دم می‌گرفت، من دیگر از مجلس بیرون می‌آمدم و ساعت 1 بامداد بود، این‌ها می‌ماندند تا سحر دعای ابوحمزه می‌خواندند. آمدم بروم دیدم آقای عسگری آمد گفت آقای حدائق امشب بمانید من با شما کار دارم. عزاداری که تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند، مرحوم عسگری گفتند آن آقایی که آن‌طرف مجلس نشسته با شما کار دارد و در صحبت‌های شما خیلی گریه می‌کرد. حالا خدا رحمت کند او را از تجار شیراز بود ولی آدم بداخلاقی بود، اخلاق در خانه‌اش اخلاق خوبی نبود. من هم خیلی آشنا نبودم با آن آقا، گفت این آقا با شما کار دارد و خیلی هم گریه کرده در صحبت‌های شما. این جلسات این نتیجه را دارد: گفت آقا من اخلاق در خانه‌ام خیلی بد است! بحدی که دست به کتک دارم. خودش گفت یکبار عصبانی شدم زدم دخترم را که دستش شکست، با دامادم و نوه‌ام این‌ها را از خانه بیرون کردم و سال‌هاست آنها را ندیده‌ام. از بداخلاقی‌ها و تندخویی‌هایش گفت، گفت حتی دو سه تا جلسه گرفتند بعضی از بزرگان علمای شهر، من نمی‌دانستم برای آشتی دادن من و دامادم است، گفت با ماشین تا آمدم در باغ، دیدم فرش پهن کردند آیت الله ملک حسینی نشسته، آیت الله پیشوا هم نشسته، عده‌ای از مومنین هم هستند و داماد هم نشسته، گفت من فهمیدم ما را دعوت کردند تا ما را در حضور این دو عالم بزرگوار آشتی دهند. گفت اینقدر جهالت بر من حاکم بود که ماشین را خاموش نکردم، از ماشین بیرون آمدم دیدم در باغ هم قفل است که ما فرار نکنیم. گفت دویدم از یک قسمت باغ پریدم روی دیوار و خودم را انداختم در کوچه‌ی باغ‌های چمران و دویدم رفتم منزل. تا این حد جهالت! گفت اما امشب یک روایتی از امام صادق خواندید و آتش زدید من را. گریه می‌کرد و می‌گفت اگر به من بگویید برو دست دامادت را ببوس می‌بوسم، بگویید به پایش بیفت می‌افتم، هر کاری بگویید می‌کنم. گفتم من نمی‌گویم دست دامادت را ببوس، ولی بد کردی دامادت سید بود از خانه بیرون کردی، اما عذرخواهی کن. گفت خجالت می‌کشم با این‌ها روبرو شوم. گفتم ماه رمضان است، یک افطاری این‌ها را دعوت کن، من هم می‌آیم و می‌شوم حلقه‌ی اتصال آشتی‌تان. یک داماد و دختر و نوه‌اش را دعوت کرد، اصلا خانم این‌ آقا باور نمی‌کرد که این آدم اینطور عوض شود. این‌ها برکات این جلسات است. یک وقت قال الصادق در آن فضای روحانی و معنوی گفته می‌شود و دل را متحول و منقلب می‌کند، این‌ها برکات این مجالس است.

صلی الله علیک یا اباعبدالله.

روز دوشنبه بود، یک روزه‌ای بخوانیم که به هر دو بزرگوار امام حسن و امام حسین را عرض ارادت کرده باشیم. عرض ادبی کنیم به نوجوان سیزده ساله‌ی شهید کربلا حضرت قاسم‌بن الحسن داشته باشیم. آقازاده‌ای که به خود  امام حسین در شب عاشورا گفت شهادت نزد من از عسل گواراتر است. روز عاشور بعد از شهادت علی‌اکبر خیلی آمد خدمت امام حسین پافشاری کرد، قاسم‌بن الحسن با علی‌اکبر خیلی اُنس داشت، علی‌اکبر که شهید شد دیگر قرار نداشت، دارد آمد مقابل امام حسین پا را زمین می‌زد و می‌گفت عمو اجازه بده، عمو اذنم بده. امام حسین به جهاتی تأمل داشتند، یکی اینکه حضرت قاسم امانت برادر بود. یک وقتی بچه‌ی یتیمی می‌آید منزلتان، اگر فرزندتان زمین بخورد ناراحت نمی‌شوید اما اگر این بچه زمین بخورد می‌گویید این امانت است. برای امام حسین سخت بود یتیم برادر را به مصاف این نامردمان فرستادن! این‌هایی که بویی از انسانیت به مشامشان نخوریده بود. دوم اینکه قاسم سیزده ساله بود، تاریخ می‌نویسد وقتی سوال اسب شد پاهایش به رکاب نمی‌رسید. این نوجوان سیزده ساله به مصاف دشمن رفتن برای امام خیلی سخت بود. اما اینقدر اصرار کرد، آقا یک پارچه‌ای را دور صورت قاسم مثل نقاب درست کردند که آفتاب به صورت زیبای این عزیز هاشمی نتابد و از گزند چشم‌زخم دشمنان در  امان باشد. سوار اسب شد

بر فرس تندرو هر که تو را دید گفت، برگ گل سرخ را باد کجا می‌برد

صدا زد

إن تنکرونی فأنا ابن الحسن، سبط النبی المصطفی المؤتمن

مردم اگر من را نمی‌شناسید من آقازاده‌ی امام حسن هستم، همان امام حسنی که سبط پیغمبر بود، یعنی مردم دارید با دست خودتان یادگارهای پیغمبر را می‌کشید. یک اشاره به سمت خیمه‌ها کرد، صدا زد

هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن، این هم عموی مظلومم حسین است که بین شما جمعیت ظالم گرفتار آمده،

درگیر با دشمن شد، در آن بُحبوحه‌ی جنگ یک وقت امام حسین صدای قاسم را شنید: عمو به فریادم برس. این را بگویم چون حال خوشی پیدا کردید، بهره‌ی اموات. در بین شهدای کربلا تنها شهیدی که دو بار بدنش زیر سُم اسبان شد قاسم بود. همه‌ی شهادت بدنشان زیر سم اسبان شد اما قاسم‌بن الحسن هم قبل از شهادت و هم بعد از شهادت ...

روای می‌گوید ابی‌عبدالله خودش را به قاسم رساند، دشمن دور قاسم جمع شده بود، با اسب‌ها می‌تاختند، یک وقت صدای قاسم بلند شد عمو بدنم... عمو پیکرم... همه بگوییم یا حسین...

«الَّذِينَ آَمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ»[9]

 

[1] انعام آیه82

[2] غررالحکم ص113

[3] غررالحکم ص113

[4] انعام آیه82

[5] انعام آیه82

[6] انعام آیه82

[7] حجرات آیه13

[8] مفاتیح الجنان، دعای کمیل

[9] انعام آیه82

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه