استاد حدائق روز دوشنبه 16 بهمن ماه 1402 در مسجدالنبی(ص) شیراز به بیان مبحث جایگاه عقل در زندگی انسان ها پرداختند.
جهت مشاهده ویدئو اینجا کلیک کنید
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسمالله الرحمن الرحيم
قال الله تبارک و تعالی فی محکم کتابه القرآن الحکيم: «وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا في أَصْحابِ السَّعير»[1]
صدق الله العلی العظيم
با طرح سؤالی من آيهای که تلاوت شد و در ادامه سخنی از فرمايشات صاحب امشب آن سؤال هم اين است که چرا مردم با اينکه خدا به ايشان عقل داده است مسيرشان يک مسير ديگر است، اولاً خدا به اين عبادالله خودش عقل عنايت کرده يا نه؟ آقا موسی ابن جعفر میفرمايد خداوند برای هر انسانی دوتا حجت قرار داده است اين سخن آقا موسی ابن جعفر است: «إِنَّ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حُجَّتَيْنِ حُجَّةً ظَاهِرَةً»[2] يک حجت ظاهری است که انبياء و اولياء هستند، يک حجت درونی و باطنی است که آن عقل است، اینها مثل فرستنده و گيرنده است ببينيد شما الآن در اين مسجد، فضای مسجد روشن است چون گيرنده مسجد برای اين انرژی برقی که میآيد سالم است اگر فرستنده مشکل داشته باشد گيرندهتان هم هرچه قوی باشد کاری ازش بر نمیآيد، آقا گوشی تلفنش سالم نو، میگويد شبکه نمیدهد، آنتن نمیدهد، گوشی مشکل ندارد ارتباط برقرار نمیشود يا ارتباط هست گيرنده من مشکل دارد، میگويند آقا تا پشت در خانهات برق آمده تو درون خانهات را برق کشی نکردی، سيم کشی نکردی، از اينکه خدا فرستندهها فرستاده بحثی نيست، اولياء الهی حجج الهی، ائمه معصومين اين کار خداوند که خدا کم نگذاشته مشکل در گيرندههای ماست، اين گيرندهها درست کار نمیکند، ارتباط برقرار نمیشود، حالا در يک سخن ديگر از آقا موسی ابن جعفر چرايش را عرض میکنم، کجا مردم ضربه میخورند لذا حضرت میفرمايد حجت باطنی عقل است، نماينده خدا در وجود شما عقل است، هدايتگر در نهاد شما عقل است اگر اين ارتباط بين درون ما عقلانيت ما و بيرون ما شرع و گفتار اولياء و سخنان الهی برقرار شد هدايت و سعادت رقم میخورد تکميل عرايضم در اين قسمت آيه ده سوره ملک را من اشاره کنم، قيامت دوزخیها وقتی که جهنم مستقر میشوند يکی از معضلات خودشان را ديگر آنجا میگويند ما چوب کجا را خورديم، داريم بعضیها میگويند رفيق بد ما را کشاند به جهنم، بعضیها میگويند: «وَ قالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا في أَصْحابِ السَّعير»[3] آيه ده سوره ملک اگر ما میشنيديم حق را، و میپذيرفتيم و تعقل میکرديم ما جهنم نمیآمديم، دوتا از علتهای جهنمی شدن جهنمیها يکی حق شنو نيستند و دوم اهل تعقل نيستند، حساب نمیکند رو کار، فکر نمیکند، قرآن میفرمايد اینها سبب میشود انسانها دوزخ میروند لذا از اين آيه استفاده میشود که ريشه تکذيب عدم تعقل است شما امروز در جامعه اگر میبينيد بعضیها همين امروز خانمی زنگ زده بود، میگفت يک آقايي است میگويد من حوائجی داشتم خدا حاجتم را نداده من کاری ديگر به خدا ندارم فلان، شروع کرد تکذيب کردن خب ريشه بالاخره عرض شود که تکذيب همين عدم تعقل است، گفتم به اين بنده خدا بگو خودت را چقدر دوست میداری مردم خودتان را چقدر دوست میداريد، بچههايتان را چقدر دوست میداريد، ميلياردها برابر از محبتی که شما به خودتان داريد خدا به شما دارد تو بندهای، او خالق است، تو امانتداری، او صاحب است، بابا اين چشم اين دست، اين قيافه، اين جوانی، اين مال، اين سلامتی مال اوست: «إِنَّا لِلَّهِ»[4] خدا میفرمايد همه چيز مال خداست، محبتی که خدا دارد به بندگانش اصلاً قابل مقايسه نيست با محبتی که مردم به خودشان دارند خب متأسفانه اين را بعضیها تعقل نمیکنند، آقا از خدا خواستيم خدا نداد کاری به خدا ديگر نداريم، خب نادان در قرآن میفرمايد يک چيزهايي را دوست میداريد که برايتان شر است: «عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ»[5] يک چيزهايي خوشتان نمیآيد بدتان میآيد خير شما در آنهاست، طبيب میگويد آقا بايد بروی اتاق عمل زير تيغ جراحی، مريض از جراحی متنفر است طبيب میگويد سلامتت در گرو اين عمل است، میخواهی سلامتت تضمين بشود بايد تحمل کنی تيغ جراحی را آقا میخواهي سعادتت حفظ بشود يک وقت میبينی مشکلات اقتصادی مصلحت تو است، اين فراز و فرودها صلاح توست برايت بدهند میشوی قارون، قارون تا دستش خالی بود پسر خاله حضرت موسی بود بهترين قاری تورات بود، ثروت آمد قارون جلو موسی زاويه گرفت، پسر خاله جلو پسر خاله ايستاد نه تنها زاويه گرفت بر عليه حضرت موسی کار کرد تا پای از بين بردن آبروی موسی هم ايستاد که بعد معذب به عذاب الهی شد با اموالش و وجودش به اعماق خاک فرو رفت، خب خدا مصلحت را میداند لذا میگويند از خدا بخواهيد لجاجت نکنيد، يک وقت میبينی يک چيزی داری میخواهی که اين صلاحت نيست مصلحتت نيست لذا ريشه عدم تعقلها تکذيب است اين يک نکته که از اين آيه استفاده میشود و اين آيه بيانگر اين است که عقل واقعی کسی دارد که حق را بشنود و حق را بپذيرد: «لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ»[6] نشنيدند و تعقل نکردند، جهنم رفتند، میخواهی بهشتی بشوی حق را بشنو، ما بعضیها گوش شنوا ندارند میگويد من اين چيزها را گوش نمیکنم، به من مربوط نيست خودت میدانی، آقا دو کلمه حق میخواهند بگويند گاهی اوقات میبينيد بر عليه پيغمبر يکی از تبليغات قريش اين بود اینهای که وارد میشدند غريب بودند مسافر بودند، ابوسفيان عدهای را واداشته بود میگفت که يک آقايي است اين ساحر است در مسجدالحرام کنار حجرالاسود هم جايش است اين حرفايش را افراد را سحر میکند، شما اگر رفتيد در مسجدالحرام نزديک حجرالاسود گوشهايتان را محکم بگيريد که سحرتان نکند، که يک عربی میگويد من وارد مکه شدم آمدم در مسجدالحرام ديدم کنار حجرالاسود يک آقايي ايستاده جمعی هم دورش هستند، نزديکهايش را که رسيدم گوشم را گرفتم، ما بعضیهای در عمل گوشمان را گرفتيم حرف حق میزند نمیشنود: «لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها»[7] گوش هست شنوايي نيست میگويد يک دور دور کعبه چرخيدم رسيدم نزديکیهای پيغمبر دوباره گوش را گرفتم، دور دوم تمام شد دوباره گوشم را گرفتم، دور سوم، گفتم تو خرد داری، عقل داری، انسانی، ببين چه دارد اين آقا میگويد؟ میگويد دست ورداشتم رفتم نزديک پيغمبر داشتند آيه قرآن میخواندند تا شنيدم اسلام آورد، ببينيد ما گاهی اوقات نمیشنويم حق را، معذرت میخواهم نماز شب میخوانيم ولی حق را نمیشنويم، میگويد آقا ظلم نکن، میگويد به شما مربوط نيست، شهداء يکی از افتخاراتشان اين بود که اینها میشنيدند و عقلانيت به خرج میدادند اینها هم سخن خدا را، هم سخنان اولياء را هم شنوا بودند و هم عامل: «لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا في أَصْحابِ السَّعير»[8] اين از عواملی که انسانها دوزخ میروند دوتا نکتهاش همين است يک شنوايي خودشان را در برابر حق از دست میدهند يعنی نمیخواهند بپذيرند، آقا سيدالشهداء روز عاشورا خطبه میخواندند ابن سعد گفت صدای سم اسبها را در بياوريد که صدای حسين ابن علی به گوش کسی نرسد، سر و صدا کنيد صدای اين سمها بلند شود، صدای آقا به گوش کسی نرسد، خب امروز هم متأسفانه جامعه بشريت همين امروز مقام معظم رهبری صحبتی داشتند با افسران و نظاميان نيروی هوايي اشاره کردند و فرمودند اين جريان اخير غزه، که متأسفانه ما میبينيم سردمداران کشورهای اسلامی بیتفاوت هستند و اين تذکر را هم ايشان دادند که مردم مطالبهگری کنند، مردم بخواهند، مردم از مسئولينشان و زمامدارانشان بخواهند جلو اين ظلم را بگيرند، گفتند حداقلش هم اين است که جنگ نمیخواهد صورت بگيرد خدمات ندهند به اسرائيل ارتباطشان را با اسرائيل قطع کنند، ولی متأسفانه گاهی اوقات اين گوش شنوا نيست که اين ظلمها دارد اتفاق میافتد میگويد به ما چه ربطی دارد؟ به ما چه مربوط است؟ اين حرفهایي که متأسفانه زده میشود، خب من يک حديثی را انتخاب کردم از کتاب مستدرک الوسائل و کتاب کافی مرحوم کلينی، در اين حديث آقا موسی ابن جعفر آسيبشناسی میکند از دست دادن عقلانيتی که خدا به همه داده، خدا به همه عقل داده، اگر کسی عقل نداشته باشد تکليف ندارد باز امروز يک خانمی آمد سؤال کرد دعا کنيد مريضها را گفت حاجآقا دختری دارم چهل و يک ساله MS گرفته ديگر حافظهاش هم از دست رفته، در جا افتاده قدر سلامتیتان را میدانيد الحمدلله میگوييم با پای خودت آمدی امشب مسجد گفتی الحمدلله نماز اول وقت خوانديم، چشممان میبيند اين را گفتم يک وقتی آيتالله والد میگفتند تکرار میکنم میگفتند اگر میخواهيد اهل ذکر بشويد از خودتان شروع کنيد، چشمت میبيند بگو الحمدلله، زبانت سالم است بگو الحمدلله، پايت سالم است الحمدلله، بدنت سلامت دارد الحمدلله، نماز خواندی، مسجد آمدی، خانواده داری، مسلمانی، شيعهای، اصلاً در خودمان بچرخيم لحظهای آرام نبايد گرفت، میشود همانی که سعدی گفت:
بنده همان به که ز تقصير خويش، عذر به درگاه خدای آورد
ورنه سزاوار خداوندیاش، کس نتواند که به جای آورد
گفت اين دختر ما ديگر اصلاً نماز، عبادت، روزه، همه چيز اصلاً يادش رفته و توانايي هم ندارد گفت تکليف دختر ما چيست؟ گفتم دختر شما ديگر تکليفی ندارد، خدا از عاقل انتظار دارد، کسی که عقل ندارد تکليفی هم ديگر ندارد، اين تا سالم بود عقل داشت، بله عقل دارد در بستر هم که هست همان خوابيده بايد نمازش را بخواند خدا عادل است: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[9] ما نسبت به اين امکاناتی که خدا به ما داده شکر میکنيم، سپاسگزار هستيم و قاعده هم اين است عزيزان شکر کرديد زيادش میکنند، نق زدی و کفران کردی از تو میگيرند، آيه قرآن است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديد»[10] يک چيزی از شيراز برايتان بگويم که در کتابها گيرتان نمیآيد از حکايتهای سينه به سينه است آقايي را خودم ديدم در اين شهر من خودم ديدم از کسی نقل نمیکنم، با سواد با يک علم بالا، اين اواخر عمر يک خرده حالا ضعيف شده بود گاهی اوقات میبينی با عصا بايد راه بروی، زير بغلت را بگيرند بلندت کنند، ولی سالمی باز، بابا دوتا عضوت درد میکند بیانصاف، صدها عضوت سالم است چشم رو سلامتیات بستی، باز کردی رو مريضیات، پای شکر خدا که میرسد مريضی را مطرح میکند، من اين را خودم از اين آقا شنيدم خدا رحمتش کند، سواد بالای داشت وقتی میگفتند آقا حالت چطور است؟ حالا پيری است ديگر اين جمله را میگفت، میگفت: «لا حَيٌ فَيُرْجَى، و لا مَيِّتٌ فَيُنْسَى»[11]میگفت نه زندهای هستم که اميد به زندگانی داشته باشم، نه مردهای هستم که فراموش بشوم، ديديد میگويند بين مرگ و زندگی هستيم، پناه بر خدا، اين عبارت را میگفت اين، آقايان به اين شب عزيز قسم چند سال افتاد در بستر، شد: «لا حَيٌ فَيُرْجَى، و لا مَيِّتٌ فَيُنْسَى»[12] رفت بين مرگ و زندگی، سکته کرد، شد مثل يک چوب خشک، تر و خشکش میکردند، بلند و کوتاهش میکردند غذا میکردند دهنش، شد: «لا حَيٌ فَيُرْجَى»[13]اين جوری پاسداری از نعمت میکنی، بیانصاف، بابا حالا دوتا عضوت درد میکند، پير شدی بگو الحمدلله رب العالمين، خب آقا موسی ابن جعفر اين روايتی که امشب میخواهم تقديم کنم، آسيبشناسی زوال عقلانيت حضرت به هشام ابن حکم میفرمايد: «يَا هِشَامُ مَنْ سَلَّطَ ثَلَاثاً عَلَى ثَلَاثٍ فَكَأَنَّمَا أَعَانَ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ»[14] اگر کسی در زندگیاش سه چيز را بر سه چيز مسلط کرد، خودش اقدام کرده بر زائل کردن عقلش، بله بعضیها خرد دارند خردشان میشود شيطانی، کلاهبرداری سر مردم، تقلب، گاهی اوقات يک کارهای میکنند که شيطان هم تعجب میکند، در فريب، در خدعه، در نيرنگ يک آقايي میگفت حاجآقا رفتم يک ماشينی خريدم فروشنده میگفت به حضرت عباس بخر، نان دارد برايت، نان درش هست، گفت يک قسمهايي عجيب و غريبی میخورد که گفتيم خب اين حتماً دارد رعايتمان میکند، گفت خريديم ديديم کلاه هم سرمان رفت، گران هم فروخت، گفت يک روز داشتم ماشين را میشستم در صندوق عقب ديدم يک کيسهای نان خشک کرده، آن پشت و پناههای جعبه عقب، به حضرت عباس توش نان است، نان دارد برايت: «وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرين»[15]:
گيرم که خلق را به فريبت فريفتی، با دست انتقام طبيعت چه میکنی؟
عالم بزرگتر دارد و آن خداست، امروز مشکلات همين جاهاست سه چيز را امام موسی ابن جعفر میفرمايد اگر بر سه چيز مسلط کرديد، خردورزی را از دست دادید، عقلانيتتان را زائل کرديد، اول آقا میفرمايد: «مَنْ أَظْلَمَ نُورَ تَفَكُّرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ»[16] يک تمثيلهای زيبايي امام به کار میبرند فکر را امام با نور تشبيه میکنند، آرزوی را طولانی را با ظلمت و تاريکی مردم حواستان باشد گرفتار آرزوهای طولانی نشويد، آرزوهای طولانی پايان پذير نيست طرف میبينی دم دم مردن است حواسش يک جای ديگر است برای بيست سال ديگرش دارد میدود به قيمت نماز امروزش که دارد قضاء میشود به قيمت واجبات ترک شده اینها آرزوهای طولانی گرفتشان، آرزو چيزی ارزشمندی است، آرزو طولانی خطرناک است، پيغمبر فرمود: «الْأَمَلُ رَحْمَةٌ لِأُمَّتِي»[17]آرزو رحمت است: «وَ لَوْ لَا الْأَمَلُ مَا أَرْضَعَتْ أُمٌّ وَلَداً وَ لَا غَرَسَ غَارِسٌ شَجَراً»[18] اگر آرزو نبود هيچ مادری بچهاش را شير نمیداد خانمها اين مادرهای بچه را شير میدهند با آرزو دارد شير میدهد میگويد آينده میشود بزرگ میشود دستگير ما میشود نور چشمما میشود عصای دوران کهولت و پيری ما میشود با اميد است، زارع و کشاور اگر کشت میکند با آرزو دارد کشت میکند، میگويد انشاءالله اين محصول ثمر میدهد اين بذر به نتيجه میرسد از عوائد آن زندگیمان را و به ديگران کمک میکنيم خب اين ارزش است اما آنچه که خطرناک است طول امل است طول امل اگر خودمان را اصلاح نکرديد، اين را هم میگويم انشاءالله خدا نکند کسی گرفتار اين حديث بشود پيغمبر فرمود اولاد آدم پير میشود ولی دو خصلت اگر خودش را نساخت درش روز به روز جوانتر میشود يعنی حاجآقا هرچه فرتوتتر اين صفتها جوانتر حالا من میخوانم انشاءالله که در ما نباشد ولی شايد ديده باشيد کسانی که مبتلا هستند: «يشيب ابن آدم و يشب فيه خصلتان الحرص»[19] يک: «الحرص»[20] حرص، ديديد بعضیها دم دم مردن هم حرصشان زياد است، دو: «طول الأمل»[21] آرزوهای طولانی حالا روزگاری رسيده که بايد فکر آخرتش باشد تازه فکر جمع کردن افتاده، اگر کسی خودش را نساخت هرچه به مرز مردن نزديکتر میشود حريصتر میشود هرچه به مرز مردن نزديکتر میشود آرزوهايش طولانی میشود بگذار اينجا از هارون الرشيد ملعون لعنة الله عليه قاتل آقا موسی ابن جعفر و ظالم و اين خليفه ياغی بنیالعباس يک جريانی نقل کنم، نقل میکنند هارون الرشيد ملعون يک وقتی اعلان کرد گفت بگرديد ببينيد در عالم اسلام کسی پيدا میشود که با گوش خودش از پيغمبر حديث شنيده باشد نقل نکند، خب فاصله زمانی هارون با آقا موسی ابن جعفر يک قرن فاصله زمانی بود، بيش از يک قرن خب بايد يک کسی را پيدا کنند که سن بالای داشته باشد، صد و چهل، پنجاه سال، گشتند به هارون گفتند يک کسی در منطقه يمن است يک پيرمردی است اين میگويد من حديث از پيغمبر شنيدم زياد هم شنيدم ولی يکیش يادم مانده، گفت بياوردش بغداد، با يک زحمتی هم آوردنش، که اين در بين راه تلف نشود، آوردند بغداد و از کاخ آوردنش پلهها بالا، به هارون گفتند آن پيرمردی محدث حديث شنيده از پيغمبر را آورديم هارون آمد در يک تاتوبی گذاشته بودند در اين تابوت هم پنبه که اين زنده بماند به بغداد برسد، هارون گفت که پدر خودت از پيغمبر حديث شنيدی؟ گفت من حديث زياد شنيدم همهاش يادم رفته يکش يادم است، گفت میشود بگويي آن حديث چه است؟ همين حديثی که من خواندم را خواند، گفت قال رسولالله: «يشيب ابن آدم و يشب فيه خصلتان الحرص و طول الأمل»[22] هارون شنيده بود اين روايت را قبلاً گفت صدق رسولالله، گفت هزار سکهای طلا بابت اين حديثی که از پيغمبر نقل کرد را بهش بدهيد، هزار سکه طلا را آوردند گذاشتند گوشهای همين تابوت سر تابوت را بستند گفتند ببردش، اين در پلهها داشتند میآوردنش پايين صدا نالهاش بلند شد، مأمورها تابوت را گذاشتند زمين آقا چه میگويي؟ گفت من را برگرداند صدای نالهای ضعيفی داشت، دوباره نزد هارون با هارون يک جمله حرف دارم اين مأمورها دوباره برش گرداندند در سرسرای کاخ گذاشتند به هارون خبر دادند اين پيرمرد با شما کار دارد، هارون برگشت سر تابوت را باز کردند گفت چه میگويي پدر؟ گفت اين هزار سکهای که شما محبت کرديد برای امسال است يا هر سال هزار سکه میدهيد؟ هارون گفت صدق رسولالله، پيغمبر راست گفت که هرچه انسان پير میشود حرصش آرزوهايش بيشتر میشود البته اینها آدمهای خود نساخته هستند، خودت را نساختی همين میشوی، حضرت عزرائيل آمده بالای سرت تو فکر ساخت و ساز هستی، در فکر جمع کردن هستی، اگر خودت را نساختی، هارون هم زرنگتر از اين پيرمرد گفت به شرطی که زنده باشی میگويم سال هزار سکه برايت بدهند، گفت ببردش، در پلههای کاخ که میبردند میگويند ملک الموت جانش را گرفت، هزار سکه را هم برگرداندند دوباره در خزانه هارونی يک سکهاش را هم نبرد، خب ببينيد آرزوهای طولانی، آقا موسی ابن جعفر میفرمايد چرا بعضیها عقلشان را از دست میدهند يعنی به ظاهر عاقل است ولی خردورزی را از دست داده، امام میفرمايد علتش اين است که يک: «أَظْلَمَ نُورَ تَفَكُّرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ»[23] نورانيت فکرش را با آرزوهای طولانی به ظلمت میکشد، خيلی عجيب است اين تمثيلهای که حضرت به کار میبرد، آرزوی طولانی در اين حديث امام میفرمايد ظلمت است، فکر نورانيت است لذا میگويند آقا رو کارهايت فکر کن، حرف میخواهی بزنی سنجيده بگو، اميرالمؤمنين میفرمايد وقتی يک کاری میخواهيد بکنيد پايان کار را بررسی کن ببين اين کاری که میخواهی بکنی، انجام شدهاش وجدانت آرام است يا نا آرام؟ خاطرت آسوده است يا نا آسوده؟ پايان کار را الآن رصد کن بعد انجام بده، يکی از مشکلات ما اين است که بعضی اهل فکر نيستند تفکر اينکه میگويند: «تفكّر ساعة خير من عبادة سنة»[24]يک ساعت فکر کردن از يک سال عبادت ارزشش بهتر يعنی جهت میدهد برايت، طرف میبينيد يک عمر عبادت میکرده عبادت فکر، در زمان رسولخدا دارد يک آقايي بود به نام قاوی ابن عبدالعزی اين نگهبان بتکده بنیسليم بود در مکه، يک روز در بتکده نشسته بود جوان بیسواد ولی خدا عقل داده، خدا به تمام انسانها عقل داده، ما از اين حجت درونی استفاده نمیکنيم، اين نشسته بود در بتکده مأمور مراقبت از بت بتکده بنی سليم بود همين طور که نشسته بود دوتا رباه از ديوار بتکده آمدند داخل بتکده اين داشت نگاه میکرد ديد يک روباهی از طرف راست اين بت يکی هم از طرف چپ جستی زدند آمدند بالا رو شانههای اين بت که قرار گرفتند شروع کردند بول کردن و ادرار کردن، اين آقای قاوی ابن عبدالعزی هم داشت نگاه میکرد اين صحنه را که ديد يک فکری کرد گفت ما چه کسی را داريم میپرستيم اين مجسمهای که در برابر دوتا روباه از خودش نتوانست دفاع کند ما از اين میخواهيم مشکلات ما را حل کند، چوبی که دستش بود و برداشت افتاد به جان اين بت، بت را خرد کرد، با همان چماق آمد در مسجدالحرام آوازه پيغمبر را شنيده بود آمد محضر رسولالله گفت يا رسولالله من نگهبان بتکده بنی سليم هستم الآن يک جريانی در بتکده ديدم يک خرده فکر کردم ديدم حق با شماست بت را خرد کردم آمدم مسلمان بشوم شهادتين را بر زبان جاری کرد، گفت يک بيت شعر هم گفتم، رسولالله فرمودند بخوان شعرت را گفت:
«وَ رَبٌّ يَبُولُ الثَّعْلَبَانِ بِرَأْسِهِ |
لَقَدْ ذَلَّ مَنْ بَالَتْ عَلَيْهِ الثَّعَالِب»[25] |
آيا اين خداست اين بت خداست که دو روباه بر او بول میکنند، ذليل است آن خدايي که قدرت دفاع از خود را در برابر دو رباه ندارد پيغمبر فرمودند آفرين بر تو، ببينيد اینها فکر است آقاجان يک لحظه فکر کنيم، ما تا داخل قبرستان، پای قبر هم که هستيم در دنيا هستيم ميت را دارند تلقين میدهند اين نرخ دلار میپرسد آمده در قبرستان اين خانم فقط تفاوتش با مجلس عروسی رنگ لباسش است هفت قلم آرايش کرده آمده تشييع جنازه، بابا عبرت بگير، خب فکر کن، بابايت کجا رفت؟ پدر بزرگت کجا رفت؟ در اين شهر کجا رفتند؟ بزرگان اين شهر کجا رفتند؟ مردم در اين خيانهای که میگرديد گاهی اوقات مغازههای میبينيد خانههای میبينيد که رفتند صاحبانش زندگی میکردند و الآن نيستند در همين قا آقانی نو شما از فلکه ارتش بگيريد تا دروازه کازرون من الآن در ذهن خودم که رجوع میکنم افراد متعددی را میشناختم، بخشیشان اصحاب مسجد بودند بخشیشان مسجد نمیآمدند الآن همهشان زير خروارها خواب هستند، نوبت من و شما هم میرسد آسياب به نوبت بابا عبرت بگيريم فکر کنيم ما اين فکر را خرابش کرديم، امام فرمود: «مَنْ أَظْلَمَ نُورَ تَفَكُّرِهِ بِطُولِ أَمَلِهِ»[26] بعد پيغمبر فرمودند اسمت چيست؟ گفت من قاوی اسمم هست، قاوی يعنی گمراه رسولالله فرمودند، از اين لحظه من اسم تو را تغيير میدهم تو ديگر گمراه نيستی، اسمت تو شد راشد، گفت اسم بابايت چه است؟ گفت عبدالعزی بنده بت، يک اسم و لقب عجيبی هم داشته حضرت فرمودند اسم بابايت را هم من عوض میکنم اسم بابايت را هم میگذارم عبد ربّه نه عبدالعزی عبدربّه تو از امروز راشد ابن عبد ربّه هستی، قاوی ابن عبدالعزی را آقا فرمودند ديگر راشد ابن عبدربّه، حالا من عرضم اين است که اين آقای نگهبان بتکده دانشگاه آزاد اسلامی درس خوانده بود، دانشگاه سراسری بود کنکور تک رقمی بود، حوزه علميه درس خوانده بود اين چه داشت؟ که اين جوری هدايت شد؟ عقل، چرا اين عقل را بعضیها استفاده نمیکنند، چون آرزوهای طولانی شعله نورانيت عقل را خاموش میکند، آقا برای روز مبادا، برای روز پيری، روز کوری به اين عناوين وظايف امروزش را انجام نمیدهد، اين نکته اول مردم از فکر و تفکر غافل نشويد اين نکته اول.
دوم امام میفرمايد: «وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ»[27] يکی از مشکلات ديگری که مردم با او مواجه هستند و سبب از بين رفتن عقلانيت و خردورزی میشود امام میفرمايد: «وَ مَحَا طَرَائِفَ حِكْمَتِهِ بِفُضُولِ كَلَامِهِ»[28]برگزيدههای حکمت آميز را با سخنهای زيادی از بين میبرد بابا اين زبانی که شما دوتا کلمه خوب میتوانی بايش بگويي چرا چهارتا حرف نامناسب میزنی؟ اين زبانی که میچرخد با ادب حرف بزنی چرا با بیادبی ما گاهی اوقات يکجا نشستيم میتوانيم دوتا جمله بگوييم دل کسی را روشن کنيم و نورانی کنيم، دوتا تأييد باطل میکني طرف را ظلمانی میکنی، نکته دوم، نکته اول مردم از فکرتان استفاده کنيد، نکته دوم مردم مراقب سخن گفتنهايتان باشيد اين زبان آسيب میزند به انسانها، زبانتان را مديريت نکرديد، تأثير سخن بد و غلط بر خردورزی شما اثر میگذارد و اصلاً زبان عضو عجيبی است حالا فشرده و گذرا بگويم چون شب شهادت هم هست برادر عزيزمان جناب حاجآقای حجازی هم آمدند به فيض برسانند عزاداری شب شهادت موسی ابن جعفر، من میگذرم اما فقط به همين اندازه نسبت به زبان بگويم، زبان خانمها، آقايان تنها عضوی است که نه محدود به مکان است، نه محدود به زبان است، نه محدود به موقعيت است يعنی شما در اين همين مسجد از خودت غافل شدی با زبانت میتوانی غيبت کنی، زبان پير و جوان نمیشناسد، پير هم شدی يا هشتاد سالت غافل شدی با همين زبانت میتوانی تهمت بزنی، با همين زبانت میتوانی اختلاف ايجاد کنی، با همين زبانت هم میتوانی تربيت کنی و اصطلاح کنی، زبان نه محدوديت سنی دارد، نه محدوديت جغرافيای دارد نه محدوديت زمانی دارد در ليلة القدر غافل شدی زبان کار دستت میدهد اما گناهان ديگر محدود هستند، شما وقتی سن بالا میرود يک سری کارها را ديگر انسان نمیتواند انجام بدهد، اقتضای هر سنی يک چيزی است، میگويد:
در جوانی پاک بودن شيوه پيغمبری است، ورنه هر گبری به پيری میشود پرهيزکار
خب ديگر وقتی پير شده ديگر شهوتی ندارد، توانايي ندارد تخلف نمیتواند بکند، ديگر نمیکند ولی در آن زمانی که نيرو هست اما زبان در پيری هم کار دست آدم میدهد و زبان بالاخره عضو بسيار، و سنگينترين مجازات هم مجازاتهای زبان است چون گاهی اوقات يک زندگی را يک خانوادهای را آبرويي را از بين میبرد گاهی اوقات با يک کلمه به ناحق يا يک تأييد به ناحق حقی ساقط میشود آبرويي میرود لذا زبان عضو بسيار پر مسئوليتی است امام میفرمايد حواستان باشد با حرفهای زيادی طرائف حکمت، برگزيدههای حکمت را از بين نبريد.
و سوم امام میفرمايد: «وَ أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ»[29] يکی از مشکلات ديگری مردم که سبب میشود عقلها، خردها درست عمل نمیکند نورانيت عبرت گرفتن را با شهوت نفس از بين میبريم، مردم همهمان برای يکديگر عبرت هستيم، همديگر را میبينيد خدا رحمت کند بابايت را خب اين راه را تو هم بايد بروی، عکسهای ده سال قبلتان عبرت است، آلبوم داريد باز بکنيد، بيست سال قبلتان، دهسال قبلتان اینها عبرت نيست هی نگاه میکنی به به چه بودم؟ بابا درس بگير آدم شو، ما حاجآقای قرائتی بنده خدا آمدند شيراز ديروز همايش مهدويت و انقلاب اسلامی بود، خب بنده خدا ديگر توان راه رفتن نداشت با ويلچير آوردن، گفت من تنم ديگر جوابگو نيست اما فکرم و زبانم کار میکند، خدا به عظمت اهلالبيت، همه مريضها را خصوصاً اين عزيز را صحت و عافيت که از قبل از انقلاب، ايشان در عرصه تبليغ و ترويج معارف الهی بود، مردم خودتان برای خودتان عبرت هستيد، خانههايتان عبرت است اين خانهای که درش زندگی میکنی قبل از شما چه کسانی بودند؟ همينجا در اين مسجد شما که نشستيد چه کسانی قبلاً بودند؟ فرزندان شهيد مؤذنی در جای شما پدر نشسته بود، همين مسجد چقدر مؤمنين در اين مسجد بودند شهداء متدينين روی همين منبر چقدر افراد سخنرانی کردند که الآن زير خروارها خاک هستند، دير و ديوار برايتان عبرت است هارون الرشيد ملعون يک وقت آقا موسی ابن جعفر را ديد گفت آقا يک نصيحتمان بکنيد، اینها تظاهر هم میکردند برای فريب مردم که بگويند ما به اهلالبيت ارادت داريم، آقا فرمودند هارون هرچه چشم سرت میبيند عبرت است، اصلاً چيزی نيست شما ببينيد درش پيام نباشد، در، ديوار، مردم، شهر، خودتان عکس را میبينيد قيافهات را در آينه میبينيد، موی سفيد را میبينيد میگويد من اين را مرحوم آيتالله والد زياد میخواندند اين شعر را:
من موی خويش نه از آن میکنم سياه، تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامعهها به وقت مصيبت سيه کنند، من موی در مصيبت پيری کنم سياه
همهمان برای همديگر عبرت هستيم، خانهها عبرت، شهر عبرت، شب و روز عبرت، فراز و فرودها عبرت، اینها همه درس زندگی است بالاخره همه بايد برويم، حالا خوشا به حال آنهايي که با سر بلندی رفتند، ختم زندگیشان به شهادت و به سعادت و به فلاح و رستگاری شد امام میفرمايد نورانيت عبرت را اگر با شهوات نفسانی از دست داديد، چرا بعضیها میبينند ولی عبرت نمیگيرند، مرحوم آيتالله اديب ابوالزوجه ما میگفتند يک وقت يکی از مؤمنين در مسجد ما از دنيا رفت، گفتند رفتند دنبال بچههايش صدا بزنند بياييد بابا بابايتان فوت کرد، میگفت پسرش آمد هی بابايش را اين پهلو و آن پهلو میکرد هرچه در جيبهايش بود در میآورد، دست چک را درآورد، حالا کليد را در آورد، پولها را درآورد اين پهلو آن پهلو بابا را میکرد میگفت ای بابای بدبخت مسجد هم جای مردن بود، آخر کسی در مسجد میميرد مگر تو خانه و زندگی نداشتی؟ چرا بعضیها اين جوری میشوند؟ شهوات نفسانی، چرا بعضیها نماز خواندن را مسخره میکنند؟ چرا بعضیها اخلاق و تواضع را به تمسخر میبينند؟ چون اینها آقا موسی ابن جعفر میفرمايد نورانيت عبرت را از دست دادند، نگاه میکند عبرت نمیگيرد، چون عبرت نمیگيرد اين نورانيت را از دست داده آن شهوات نفسانی غلبه پيدا کرده اين نورانيت را برده در حاشيه، ديگر نگاههايش درس نمیشود، نگاههايش همهاش هواپرستی و دنيا پرستی، بعد ايشان میگفتند همه جيبهای بابايش را خالی کرد بعد بلند شد گفت من کاری به اين بابايم ندارم، مردم دلتان برای خودتان بسوزد مردم تا هستيد خودتان کار کنيد، خانمها به داد خودتان برسيد هی بچهام اينطور میکند، وصيت نوشتم آنطور کنند، من طرف آمد گفت حاجآقا برادر بزرگ مان وصيت بابايمان را خواند بعد تکه تکه کرد ريخت دور پاره کرد، گفت میخواست خودش بکند ما به يکش هم عمل نمیکنيم، به پيغمبر طرف عرض کردم يا رسولالله میخواهم خدا رحمم کند چه کنم؟ رسولالله فرمود به خودت رحم کن، دلسوز خودمان باشيم، به خودمان دلسوزی کنيم، گفت اين آدم نادان گفت اين بابای من همهاش با شما میچرخيد خودتان هم جمعش کنيد ببردش، ول کرد رفت، چرا اين قدر اولاد پست؟ خدا نکند شهوت پرستی و شهوترانی غلبه پيدا کند، شهوت اگر غلبه پيدا کند ديگر نورانيت عبرت میرود کنار، ديگر در قبرستان هم پای قبر دارد معامله دلار میکند، در قبرستان يک ميتی را آورده بودند ديدم يکی به يکی میگويد اين کفنی چند است به نظرت؟ رو کردم به او گفتم مرد حسابی فکر مردنت باش، تو انگار دست از دنيا پرستی بردار، قيمت کفن ميت را تو داری رصد میکنی، تو فکر آخرتت باش، حالا اين کفن هر قيمتی که دارد چه ارزشی برای تو دارد؟ چرا بعضیها اينجوری شدند؟ اينقدر فاصله گرفتند چون میبينند عبرت نمیگيرند و علتش شهوترانی است و شهوات نفسانی است، بسنده کنم بعد حضرت فرمود: «فَكَأَنَّمَا أَعَانَ هَوَاهُ عَلَى هَدْمِ عَقْلِهِ»[30] کسانی که اين سه چيز را اين گونه عمل کردند، مثل اين است که خودشان کمک کردند بر نابودی عقلشان: «وَ مَنْ هَدَمَ عَقْلَهُ أَفْسَدَ عَلَيْهِ دِينَهُ وَ دُنْيَاهُ»[31] آنی که عقلش را نابود کرد دين و دنيايش را نابود کرده، آنی که عقلش را زائل کرد، هم دنيا را از دست داده هم دين و آخرت را، خب اینها سخنان نورانی صاحب امشب آقا موسی ابن جعفر شب بيست و پنجم رجب شب شهادت حضرت، هارون الرشيد ملعون کسی بود که آقا موسی ابن جعفر را خوب میشناخت، يکی از کسانی که عارف بود به جايگاه موسی ابن جعفر هارون بود، مأمون عباسی میگويد يک وقتی پدرم هارون آمده بود مدينه میگويد من نوجوانی بودم بزرگان مدينه را هارون خواسته بود، که اینها بيايند ديدن هارون میگويد من ايستاده بودم يک وقت ديدم اين مأموری که خبر میداد به هارون چه کسی دارد میآيد؟ يک وقت رو کرد به هارون گفت جناب خليفه ابوابراهيم موسی ابن جعفر آمد، مأمون میگويد ديدم رنگ از رخسار پدرم پريد، پدرم از جا بلند شد با عجله دويد تا دم در مجلس میگويد اين ادب را از پدرم نسبت به هيچ کس نديده بودم ديدم يک آقای لاغر اندامی از مرکب پياده شد پدرم دست به شانه او گذاشت: «تفضل تکرم يابن عم» پسر عمو خوش آمدی، با احترام آورد آقا را بالا، سر جاي خودش نشاند خودش دوزانو مقابل آقا نشست گفت اين مدتی که آقا موسی ابن جعفر نشسته بود حالا مأمون میگويد من تعجب میکردم چه کسی است که اين قدر پدرم متواضعانه و مؤدبانه میگويد صحبتهای هم رد و بدل شد حرفهای زده شد بعد که آقا بلند شد برود هارون تا دم در مجلس دنبال اين آقا رفت بعد رو کرد به من گفت پسرم اين آقا را پای پياده دنبال مرکبش میروی تا دم در خانهاش به نيابت از من بدرقه میکنی اين را مأمون میگويد ما بچه خليفه بوديم خيلی برايم سخت بود، اين چه کسی است که منی پسر خليفه بايد پياده دنبالش بروم تا در خانهاش؟ میگويد دنبال اين آقا رفتم در کوچهها و پس کوچههای مدينه تا آقا در منزل از مرکب پياده شد، دست من را گرفت سمت خودش کشيد فرمود مأمون بعد از پدرت هارون تو خليفه میشوی مراقب باش در حق پسرم علی ظلم نکنی، که دنيا و آخرتت را تباه میکنی، اصلاً کسی گمان نمیکرد مأمون خليفه بشود، چون مأمون مادرش يک کنيز ايرانی بود، برادر بزرگترش امين بود، امين مادرش و پدرش هردو از بنیالعباس بودند، لذا اصلاً کسی تصور نمیکرد خلافت به مأمون برسد مأمون میگويد برگشتم آمدم در همان منزلی که پدرم بود، گفتم پدر اين آقا چه کسی بود اين همه احترام کرديد؟ گفت اين ابوابراهيم موسی ابن جعفر بود، میگويد پدرم يک حوالههای صادر میکرد برای اینهايي که آمده بودند ديدنش هدايايي ببرند میگويد ديدم نوبت به موسی ابن جعفر که رسيد يک هديه بسيار مختصر و قليل و کم حواله کرد برای آقا موسی ابن جعفر مأمون میگويد گفتم پدر اين احترامی که به اين آقا کردی با اين هديهای کم، بعضیها را شما جلو پای اینها بلند نشدی، هزار سکه طلا میدهی به اين آقا يک هديهای مختصر؟ میگفت پسرم حکومت مال اینهاست اینها خاندانی هستند که اگر ثروت به دستشان آمد چون وابسته به ثروت نيستند بذل و بخشش میکنند، مردم اگر بذل و بخشش اینها به ايشان رسيد دور اینها جمع میشوند ما تا میتوانيم اینها را بايد در تنگنای اقتصادی بگذاريم که کسی سراغ اینها نيايد، مأمون میگويد گفتم پدر اگر حکومت حق اینهاست چرا حکومت را به ايشان واگذار نمیکنيد؟ گفت پسرم ببينيد همين: «أَطْفَأَ نُورَ عِبْرَتِهِ بِشَهَوَاتِ نَفْسِهِ»[32] گفت پسرم مگر نشنيدی که: «الْمُلْكُ عَقِيمٌ»[33] نه موسی ابن جعفر اگر تو هم که پسرم هستی برای حکومت بخواهی جلو من بايستی، تو را هم از بين میبرم خدا نکند شهوت پرستی بيايد و حق پرستی فراموش بشود.
صلّی الله عليک يا مولان يا ابا ابراهيم يا موسی ابن جعفر، حاجآقای حجازی انشاءالله به فيض کامل و جامع همه را میرسانند استفاده میکنيم از نفس پاک سلالة السادات جناب آقای حجازی خدا رحمت کند، پدر ايشان را و پدر بزرگ شهيدشان را و جد پدریاش که از علمای اين شهر بود مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقای حاج سيد عبدالرسول حجازی رحمتالله عليهم رحمة واسعة جامعه، من توسل و عرض ادب را واگذار میکنم به حاجآقای حجازی برای بهرهبردن بهتر و بيشتر تقديم به پيشگاه مقدس آقا موسی ابن جعفر باب الحوائج و انشاءالله مزد ادب و احترام اين شبتان را به محضر امام و ياد و بود اين شهيد عزيز اين مسجد شهيد مؤذنی انشاءالله حضور جمعی ما در بارگاه حضرت موسی ابن جعفر ابا ابراهيم باشد استفاده کنيم، تقديم به محضر آقا موسی ابن جعفر صلوات غرايي ختم نماييد.
[1] ملک10.
[2] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص16.
[3] ملک10.
[4] بقره156.
[5] بقره216.
[6] ملک10.
[7] اعراف179.
[8] ملک10.
[9] بقره286.
[10] ابراهيم7.
[11] فقه اللغة ص160.
[12] فقه اللغة ص160.
[13] فقه اللغة ص160.
[14] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[15] آلعمران54.
[16] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[17] نزهة الناظر و تنبيه الخاطر ص21.
[18] نزهة الناظر و تنبيه الخاطر ص21.
[19] الوافي ج5 ص890.
[20] الوافي ج5 ص890.
[21] الوافي ج5 ص890.
[22] الوافي ج5 ص890.
[23] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[24] البرهان في تفسير القرآن ج3 ص245.
[25] تفسير القمي ج2 ص114.
[26] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[27] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[28] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[29] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[30] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[31] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[32] الكافي (ط - الإسلامية) ج1 ص17.
[33] الأمالي( للصدوق) النص ص74.