استاد حدائق روز پنج شنبه 31 فروردین ماه 1402 هم زمان با ایام ماه مبارک رمضان در مسجدالرسول(ص) شیراز به بیان ادامه سلسله مباحث مغفرت از نگاه قرآن پرداختند.
جهت مشاهده ویدئو اینجا کلیک کنید
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسمالله الرحمن الرحيم
قال الله تبارک و تعالی فی محکم کتابه القرآن الحکيم: «قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُون»[1].
صدوق الله العلی العظيم
جلسه گذشته آيه سی از سوره مبارکه نور مورد بحث قرار گرفت به اعتبار اينکه ماه رمضان ماه خودسازی است ماه تهذيب است ماه دور شدن از آلودگیهای رفتاری، اخلاقی است و از محرمات است، يکی از منکرات در اسلام رعايت شئونات حجاب نکردن است حالا چه از ناحيه مردها، چه از ناحيه خانمها عرض کرديم ديروز، حجاب هم برای مردها تکليف است، اما محدودهاش فرق میکند و هم برای خانمها، يک مرد مسلمان بايد رعايت حجاب بکند، در آن چهارچوبی که اسلام از او انتظار دارد من يک آقايي پيرمردی راننده تاکسی بود، يک وقت ما را ديد گفت حاجی آقا چهارتا دختر بزرگ کردم شوهر دادم يکبار اين دخترها پای نيمه لخت را من نديدند، اين پدر پدر موفقی است بلی فرزندش است اما يک شئوناتی را ما بايد رعايت کنيم، حالا بنا نيست که اين دختر من چون دختر من است من پدر هم در برابر اين دختر جوان با بدن نيمه لخت بيايم بنا نيست چون اين مادر مادر اين جوان است جلو جوان خودش با يک لباس بدن نمايي که فقط جايز است جلو شوهر خودش ظاهر بشود بعض کارها اگر حرام شرعی نباشد از نظر اخلاقی زير سؤال است من ادامه بحث را قبل از ادامه و آثار بیتوجهی به حجاب را اشارهای کنيم، امروز هم برای عزيزمان جناب دکتر قادری هم نماينده محترم مجلس در خدمتشان هستيم و عزيزان هم اگر يک وقتی سؤالی مربوط به کاری که عزيزان ما دارند زحمت میکشند ايشان تشريف آوردند، در مجلس هستند من دو سه نکته را عرض کنم حجاب چندجا در قرآن موضوعيت دارد، يکی حجاب در چشم، بحث عفت چشم، قرآن میفرمايد: «يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ»[2] مرد مسلمان، زن مسلمان بايد عفت در نگاه داشته باشد، اول در نگاه کردن دقت کند، فرو بيفکند نگاه را از مناظری که اسلام اجازه نگاه کردن نداده، حالا آن طرف متوجه نيست شما نگاه کن، و خيلی از آسيبهايي که افراد ديدند من عرض کردم از همين يک نگاه است.
يک جريانی را آقای مصطفی منفروتی نقل میکند در کتاب النظرات از نويسندگان مبرز مصر است ايشان سه جلد کتاب دارد به نام النظرات، در جلد سوم يک خاطرهای از دوران دانشجويي خودش نقل میکند، میگويد ما در قاهره مصر يک انجمنی داشتيم انجمن نويسندگان میگويد يک آقايي هم در اين انجمن بود بسيار جوان بالاخره فاضل خوب با اخلاق و رفيق شفيق ما بود، میگويد يک چهار سالی در اين انجمن با هم رفيق بوديم و رفت و آمد داشتيم بعد منفروتی میگويد به من مأموريت دادند در يکی از شهرهای ديگر مصر، ما رفتيم منتقل شديم ولی با اين رفيق قرار گذاشتم که ما با نامه با هم در ارتباط باشيم اين ارتباطمان را با نامه قطع نکنيم، میگويد دو سه ماه اول هم نامه میرفت، نامه میآمد، جواب میرفت و میآمد، بعد از دو سه ماه يک نامه فرستاديم جواب نامه برگشت خود اداره پست نامه را برگردانده بود که متأسفانه گيرنده در آن مکان نبوده نقل مکان کرده آدرسی هم از آن نداريم، میگويد نامه بعد فرستادم برگشت، به دوستان انجمن نويسندگان نامه زدم که فلانی کجاست آنها میگفتند از اين آقا ديگر ما اصلاً خبر نداريم مثل که مفقود شده، منفروتی میگويد چهار سال من نبودم قاهره بعد از چهار سال بر گشتم قاهره دوباره در آن انجمن نويسندگان و دوستان قديم و جويايي آن رفيق صميمی شفيق شدم گفتم فلانی چه شد؟ گفتند دو سه ماه بعد از شما اصلاً مفقود شد هيچکس خبری از او ندارد، گفت من خيلی ذهنم درگير بود که اين رفيق ما چه بر سرش آمد؟ چه اتفاقی افتاد؟ اين آدم بیوفايي هم نبود که حالا جای ديگر میرود نامه ندهد نامه ننويسد، میگويد ذهن ما درگير بود، غروبی بود در جنوب قاهره منطقهای فقير نشين قاهره میگويد آمدم در محله فقير نشين قاهره در آن ساعات مغرب بود، داشتم قدم میزدم صدای ناله اين بچههای فقير با لباسهای مندرس را میشنیدم. يک تشبيهی خودش در اين کتاب میکند میگويد مثل اينکه مرگ در اين لحظات غروب سايه افکنده بود بر اين خانهها میگويد من هم ناخواسته حرکت میکردم در اين محلهها مثلی اينکه يک دست غيبی داشت ما را میبرد، در اين کوچهها همينطور بیجهت و بیهدف داشتم میرفتم، يک وقت ديديم از در يک خانهای در باز شد يک دختر هفت، هشت سالهای آمد بيرون دويد سمت من گفت آقا پدرم دارد میميرد کمکم کن، من فروتی میگويد من با خدا عهد بسته بودم هرجا کمکی از دست بر بيايد مضايقه نکنم، میگويد دنبال اين دختر رفتم داخل يک خانه بسيار محقر کوچکی بود پلهای میخورد بالا، طبقه بالا يک اتاقی بود، میگويد من دنبال اين دختر رفتم بالا اسم اين جريان را هم در کتابش میگذارد غرفة الاحزان، بالا خانهای غم! میگويد وارد اتاق شدم ديدم يک تختی است يک بستر مندرسی پهن است و يک آقايي روی اين تخت افتاده که فقط از او اسکلتی مانده و به سختی و تندی دارد نفس میکشد و اين اسکلتهای بدنش از زير لباسش پيداست يعنی اين لباس چسبيده به اين اسکلتها، بعد يک تشبيهی میکند میگويد اين فرد را من مثل پرندهای ديدم که روحش در قفس جسمش داشت پرپر میزد که رهايي پيدا کند، آستانه مردنش بود، میگويد آمدم کنار تخت اين آقا نشستم و به شدت و سختی داشت نفس میکشد گفت يکدفعه نگاهی به من کرد گفت الحمدلله که خدا رفيق ما را بعد از سالها به ما برگرداند، منفروتی میگوید در برق چشمهايش که نگاه کردم ديدم همان نويسنده جوان مبرز مصری است، که چندين سال است دارم دنبالش میگردم وضع اين آدم خوب بود آبرويي داشت، جايگاهی داشت، دفتر و دستکی داشت، گفتم رفيق اينجا چه میکنی؟ اين خانه کجاست؟ تو اينجا چه میکنی؟ تو اگر گرفتاری هم برايت پيش آمده بود دوستانی داشتی به ما مکاتبه میکردی، کمکت میکرديم، گفت مصطفی من فروتی اين مصيبت و مکافات دنيای من است تا برسد به آخرت من، گفت چون دارم میميرم ماجرای زندگیام را برايت بگويم، گفت من قبل از اينکه در انجمن شما وارد بشوم، در يک محله اعيان نشين قاهره خانهای اجاره کرده بودم، کنار اين خانه خانه يکی از ثروتمندان بزرگ مصر بود، اينها يک دختر جوانی داشتند هجده، نوزده ساله اين دختر من عصرها میآمدم در حياط منزل میخواستم مقاله بنويسم مطلب بنويسم اين دختر هم میآمد در طبقه دوم ساختمان، صندلی میزد از آنجا ما را نگاه میکرد، ببينيد اينکه قرآن میفرمايد چشمت را مديريت کن، سر چشم را بگير: «قُلْ لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ»[3] اول از نگاه شروع میشود، میگفت اين دختر میآمد آن طبقه دوم ساختمان، بر ما محيط بود، من هم در حياط خانه خودمان اين نگاهها هی ادامه پيدا کرد، ادامه پيدا کرد، رفته نگاهها شد نامه، نامهها حرمتها و حياها ريخته شد، ببينيد شيطان يک شبه کسی را قاتل نمیکند قدم به قدم، اينهايي که خراب میشوند يک شبه که خراب نمیشود گام به گام میروند، شمر زمان اميرالمؤمنين از فرماندههای جنگ صفين بود، در رکاب اميرالمؤمنين بيست سال بعد شد قاتل سيدالشهداء: «لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ»[4] سياست گام به گام شيطان را تبعيت نکنيد، گفت اين نامهها شد ملاقات حضوری، ملاقاتهای حضوری هم کار به جايي رسيد که يک روز دختر آمد، گفت من از شما بادار هستم، تا آبروی ما نرفته بيا خواستگاری، گفت اصلاً من در شأن اين خانواده نبودم اينها دختر به من نمیدادند اينها که از خانوادههای ثروتمند و اعيان مطرح قاهره بودند، ما يک نويسنده جوان بوديم که عنوانی هم نداشتيم گفت به دختر گفتم خانم من بيايم خواستگاری پدرت تو را به ما نمیدهد، گفت من مجبور میکنم پدر و مادرم را که رضايت بدهند و با ازداج ما موافقت کنند، گفت من با خودم فکر کردم دختری که به حرام با ما کنار آمد، آينده معلوم نيست به حرام با کس ديگری هم کنار بيايد، حالا اين فکر البته اين فکر درستی است اما چرا اينجا به سراغت آمد، حالا که اين دختر بیچاره را هم تو بدبخت کردی، باردار کردی! گفت شبانه وسايلم را جمع کردم از آن خانه خارج شدم و رفتم در يک منطقه ديگر قاهره که با شما رفيق شدم، چهار سال هم اصلاً از اين خانواده من خبر نداشتم، گفت شما رفتيد يک شهر ديگری دو سه ماه بعد از رفتن شما در دفترم نشسته بودم يک نامهای رسيد به دستم، منفروتی میگويد دست کرد زير متکايش نامه را در آورد داد دست من، گفت اين را بنويس برای آيندگان بشود درس، نامه به قلم دختری فريب خورده مصری بود که باردار شده بود، نوشته بود با آن خيانتی که تو کردی البته اشتباهی هم که من کردم نتيجه آن خيانت و اشتباه شد يک مولود بیگناه در شکم من بود، و تو خائنانه گذاشتی و فرار کردی و من را با اين بچه در شکم نزد پدر و مادرم تنها گذاشتی، من ديدم اگر بمانم با اين وضعيت، آبروی پدر و مادر من در مصر خواهد رفت، اينها خانواده آبروداری بودند، من هم شبانه از خانه فرار کردم، بارها تصميم به خودش کشی گرفتم، گفتم يک گناه را دو گناه نکن، تو يک نافرمانی خدا کردی قتل هم يک نافرمانی ديگری است اين بچه در شکم بیگناه است بگذار اين بچه متولد بشود بعد اگر میخواهی خودت را بکشی بکش، میگويد آمدم در جنوب قاهره در منطقه فقير نشين قاهره میرفتم در خانههای مردم خدمتکاری میکردم، و از درآمد کلفتی و خدمت کاری گذران زندگی میکردم، اتاقی را گرفته بودم و اجاره کرده بودم روزها به خدمتکاری در خانههای مردم مشغول بودم، تا اينکه بچه به دنيا آمد هرگاه تصميم میگرفتم خودم را بکشم، نگاهم به چهره معصوم اين دختر بچه میافتاد که محصول هوسرانی من و تو بود، میگفتم برای اين بچه مادری کن بلکه خدا از سر تقصيراتت در گذرد، الآن که به تو نامه نوشتم در آستانه مرگ هستم، تو يک امانتی پيش من داری و آن دختر چهار سالهای تو است بيا و دخترت را تحويل بگير، آدرس جنوب قاهره همان محله همان خانه، روی همان تخت، میگويد آمدم ديدم آن خانم جوان افتاده، گفت فقط من يک خواهش از تو دارم، بعد اين را هم در نامه اضافه کرده بود، که بعد از مفقود شدن من مادرم يک ماه بعد سکته کرد و از دنيا رفت، پدرم هم در فراق من و مادرم که فوت کرده بود آنهم يکی دو ماه بعد از مادر از دنيا رفت سفره زندگی ما جمع شد، مردم اگر دين میگويد گناه نکنيد، میخواهد خوشی کند، نه ناخوشی، منفروتی میگويد که نامه را که به من نشان داد، آن رفيق ما گفتم آمدم در همين اتاق رو همين تخت آن دختر را تاجر را ديدم افتاده بود نفسهای آخر بود، دست دختر چهار سالهاش را گرفت، گذاشت در دستم گفت اين هم دختر فقط يک خواهش از تو دارم، چون بستگان من و همه نا اميد شدند از پيدا شدن من را در حياط همين خانه قبری حفر کن، همينجا دفن کن، گفت اين را گفت و مرد گفت عالم بر سر ما خراب شد من ديگر دست و پای کار کردن نداشتم، من هم يکدفعه از کار کشيدم کنار، گفتم در همين خانهای که آن دختر تاجری مصری به سختی زندگی میکرد من هم در همين خانه زندگی کنم، چهار سالی که از من بیخبر بودي من همينجا بودم، گفت امروز احساس کردم که به مرگ نزديک شدم و ساعت مردنم هست، خاضعانه از خدا خواستم خدايا آن رفيق شفيق صميمی ما را که در انجمن نويسندگان بود برسان تا دخترم را به او بسپارم و بميرم، که تو از در داخل شدی من فروتی میگويد دست دخترش را گرفت گذاشت در دست من دختر هشت ساله، سه بار صدا زد صديقی ابنتی، صديقی ابنتی، صديقی ابنتی، رفقم دخترم، رفيقم دخترم، رفيقم دخترم، و اين وصيت را کرد و مرد، گفت من را در همين حياط کنار قبر همان دختر دفن کن، من از اين خانه ديگر بيرون نبر، میخواهم قيامت مکافاتم کم شود، آقا ببين چشم کنترل نشد میشود اين، يک دختر تاجر مصری که بايد با عزت و آبرو زندگی کند، سر و کارش میرسد به کلفتی و غربت و مظلومانه مردن، يک نويسنده جوانی که بايد منشأ خدمت برای جامعه باشد کارش میکشد به اينجا لذا عزيزان يکی از مصاديق حجاب و عفت، عفت در چشم است، و اصلاً بنای همه توفيقات در همين کنترل چشم است، از مصاديق ديگر ما حجاب در گفتار داريم، مخصوصاً خانمها اين آيه آيه سی و دو سوره مبارکه احزاب يکی از جلوههای حجاب، حجاب در حرف زدن است، قرآن میفرمايد: «فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذي في قَلْبِهِ مَرَضٌ»[5] وقتی میخواهی با نامحرم حرف بزنی خيلی خاضعانه و نرم و نازک و با عشوه حرف نزن که آنی که قلب مريض دارد، به تو طمع کند، فدات بشوم، قربانت برم، حالا اينها را به شوهرت بگو، برو به محرمت بگو، به بابای فروشنده و کاسب و راننده میگويي، اين نهی قرآن است.
يک کسی رفت لب پشت بام از جلو داشت میافتاد گفتند برو عقب برو عقب از آن طرف افتاد، بعضیهايمان هم افراط و تفريط میکنيم يک کسی گفت، خانمی گفت حاج آقا من وقتی میروم در مغازه میخواهم چيزی بخرم صدايم را کلفت میکنم گفتم مثل آدم حرف بزن، خدا وکيلی، گفتم شما به خواهرت به مادرت، به دوستان چگونه حرف میزنی، صدايت را کلفت میکنی؟ نان بده، چه خبر است آن سکته قلبی میکند، درست حرف بزن نه صدا را نازک کن نه خيلی غليظش کن، اعتدال داشته باش. حالا ما متأسفانه گاهی اوقات در گفتار هم گاهی اوقات يک حرفهای میزنيم، يک نوع صوت را میچرخانيم که طرف مقابل طمع میکند، يک حجاب هم حجاب رفتاری داريم اين را هم باز خواهران محترمه و برادران عزيز عنايت کنند، قرآن خطاب به خانمها میفرمايد: «وَ لا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ ما يُخْفينَ مِنْ زينَتِهِنَّ»[6] يک جوری پاهايتان را به زمين نزنيد که اگر زيور آلاتی با شماست صدايش در بيايد، حالا بين عرب رسم بود خلخال میپوشيدند حالا هم بعضیها ديديد خلخال میکنند پايشان جديداً برای نماز خواندن میگويند چرا مثل عربها بخوانيم، برای خلخال پال کردن اين حرفها را نمیزنند، خلخال پايش میکند خبری نيست شيک است قشنگ است بروز است خب چرا نماز را میگويي چرا حمد و سوره عربی است؟ متأسفانه ببينيد ايرانی پارسی را پاسداريم، که میگويد پاس ندار، پاسدار همينکه میگويد پارسی را پاس داريم میبينيد تجهيزات درون خانهاش همهاش اروپايي و امريکايي است، يخچالش، لباسشويياش خب اگر تو فارسی را دوست میداری، وطنی بودن را دوست میداری، عِرق وطنی دارد، تو چيزهايي که داری استفاده میکنی عمدتاً خارجی است؟ بعد برای نمازمان برای ذکرمان خرده میگيريم چرا عربی حرف میزنيم اينها متأسفانه يک مقدار تنگ نظریهاست قرآن میفرمايد زن مسلمان نبايد پايش را به زمين بزند صدا در بياورد که اگر زيور آلاتی با اوست ديگران بفهمند، اين هم حجاب در رفتار.
اما بحثی که باقی ماند از آثار منفی بیحجابی، آثار مثبت را ما ديروز عرض کرديم امروز آثار منفی و يک جمعبندی، يکی از اثرات منفی بد حجابی و بیحجابی گسستن پيوند خانوادگی است، من يکی از عزيزان حالا يادداشتی به من داد، حالا بعضی از اينها را نمیشود رو منبر هم گفت که در همين شهر گاهی اوقات چه مفاسدی چه لغزشهای در چه خانههای و چه بیغيرتیهای انسان مشاهده میکند؟ حالا اروپا که سالهاست گرفتار هستند اينجا هم بعضیها دارند همان راه میروند، خب پيوند خانوادگی گسسته میشود وقتی حجاب برود در حاشيه لذا شما شاهد هستيد آمار طلاق رو به افزايش، آمار ازدواج رو به کاهش، غرائز حيوانی تحريک میشود بشر است خدا شهوت بهش داده، اين شهوت ارزش است اگر درست مديريت بشود میبينيد پول ارزش است اگر درست مديريت بشود، پول اگر مديريت نشد خطرناک است میشود قارون، پول اگر درست مديريت شد میشود انسانهای متدين، خيِّر و مؤمن. و لذا اميرالمؤمنين میفرمايد پول خوب است که دست آدمهای خوب قرار بگيرد، شهوت عامل رشد است اما اگر اين شهوت افراطی شد انسان را میکند حیوان، اگر تفريط شد میشود انسانی خمول افسردهی دلمرده، هردو بد است اعتدال در شهوت میشود عفت، اين هم يک آسيب ديگر، اصلاً خود رعايت نکردن ارزشهای حجاب زمينه گسترش و پيدايش فساد اخلاقی را در جامعه ايجاد میکند يکسری از اين ارتباطهای حرام که شما میبينيد دادگاهها پر است از اين مراجعاتی که گاهی اوقات زندگیهای آسيب ديده گاهی اوقات به قتل کشيده میشود. بارها و بارها پروندههایی بوده به خاطر رعايت نکردن همين ارزشهای اخلاقی و وسوسهگریهای شيطان میبينيد کانون يک خانواده گسسته شد فرد خانه در قتل شوهرش و همسرش خودش دخالت داشته! از اين پروندهها فراوان اينها نتيجه همان بیعفتیهاست نتيجه همان بیتقواييها و بیحجابیهاست.
يکی ديگر از آثار زيانبار رعايت نکردن حجاب ارزش واقعی زن به تاراج میرود، خانم تو خليفه الله هستی، تو نماينده خدا هستی، عروسک که نيستی، تو شخصيتت که در چشم و ابرو نيست که بخواهی اين را بزک کنی، نگاهت کنند، بعضی از اين خانمها واقعاً بزرگترين ظلم را دارند به خودشان میکنند، يعنی چوب حراج را دارد به شخصيت خودش میزند، قيمت هر انسانی اگر درست کار کند جز بهشت چيز ديگری نيست مردم اگر زير بهشت خودتان را فروختيد، زير قیمت خرج کرديد، آقا اميرالمؤمنين میفرمايد ثمن و بهاء و قيمت هر فرد مؤمن و مؤمنی بهشتی شدن است اگر کسی خودش را بفروشد برای يک شيرازی، بگويند آقا شيراز را بهت میدهيم تسليم ما باش، اين زير قیمت رفت، آقا ايران را بهت میدهيم خودت را بده در اختيار ما زير قیمت رفته، بشر قيمت مناسب تو بهشتی شدن توست. متأسفانه بعضیها ارزش واقعی خودشان را ضايع کردند، و مورد بیتوجهی و بیمهری قرار میدهند خودشان را از نگاه عقلاء.
مسأله ديگری که من عرض کنم اصلاً به آزادی ديگران هم دارند آسيب میزنند ببينيد جامعه حق همه است، من ديروز عرض کردم آيه شريفه: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ»[7] نسبت به باورهای درونی است نه رفتارهای اجتماعی ما متأسفانه بيش از چهل سال انقلاب شده هنوز بعضیها آزادی را درست معنی نمیکند، تا میگويند آزادی فکر میکنند هر کسی هر کاری بکند، هر کسی هرچه دلش بخواهد، آقا آزادی نيست چرا؟ ما دلمان میخواهد اينطور بياييم بيرون.
يکی از دانش آموزان آمد نقل کرد، گفت آقا معلم سر کلاس میگويد به مادرهايتان بگوييد با تاب بيايند بيرون خرجشان کمتر است، جامعه قشنگتر میشود معلم، البته ما پيگيری کرديم که برخورد بشود با او، اين معلمی که بچههای ما را دارد تربيت میکند بچههای ما دست اين است، رسماً حجاب را به سخره کشيده، عزيزان آزادی در اسلام يعنی آزاد از چه کسی؟ آزاد از خدا يا از شيطان، آزاد از شيطان، مسلم يعنی تسليم خدا، حرّ واقعی کسی است که تسليم خداست، ما امروز آزادی را برعکس داريم معنی میکنيم، آزادی میگويند آزادی يعنی کسی که تسليم شيطان است میگويد آقا میخواهيم آزاد باشيم يعنی چه آزاد باشيم؟ میگويد هر کاری دلمان خواست بکنيم، اين اسارت است اين آزادی نيست ما متأسفانه بعضیها با بیحجابی و بدحجابی دارند به آزادی ديگران آسيب میزنند جامعه حق همه است عزيزان انصاف بدهيد در ايام کرونا تازه بعضی از کشورها کتک میزدند افرادی را که ماسک نزده بودند، تلويزيون نشان میداد، اينها را مورد ضرب و شتم قرار میدادند کرونا آمد شما چقدر مردم دقت کردند، بيست و هشت ماه فضای آموزشیهای ما از دبستان و دبيرستان و دانشگاه رفت در ساختار مجازی، در يک مقطعی تمام کسبها تعطيل شد جز کسبهای ضروری، حالا يک کسی بگويد به آزادی ما داريد لطمه میزنيد من دلم میخواهد کرونا دارم بيايم در جامعه میگويند تو داری لطمه میزنی، تو با اين مرضت ديگران را بيمار میکنی، اين پذيرفته نيست که کسی بگويد من آزادم يک بيماری خطرناکی دارد میآيد در جمع مردم، میگويند اين را کنترلش کنيد، قرنطينهاش کنيد لذا اين واژه آزادی که بعضیها برای باطل خودشان به کار میبرند واژه اشتباهی است اين هم يک نکته ديگر، و از پيامدهای بد بدحجابی خانمها بدانند و باور داشته باشند اين بدحجابی و بیتقوايي در پوشيش همسران خودشان را نسبت به خود بیتوجه میکنند، اولاً مرد وقتی میبيند اين خانم در خانه، مثل لولو میگردد، شوهر میآيد منزل بايد نماز وحشت بخواند، آنهايي که به وظايف عمل نمیکنند همين است، اين آقا میآيد خانه با يک لباس وضع درون منزل، در آشپزخانه کار کرده بوی روغن میدهد میايد جلو شوهر، بعد همين خانم میخواهد برود بيرون نيم ساعت جلو آيينه است اين میدانيد يعنی چه؟ يعنی شوهر برای تو ارزش قائل نيستم، من زيبايي و نظافت آراستگیام را برای مردم میخواهم، نتيجه چه میشود؟ مرد نسبت به زن بیمهر میشود عملاً داريم نشان میدهيم عزيزان در حالات حضرت زهرای مرضيه شنيديد، آقای بود به نام عبدالله ابن اممکتوب اين نابينا بود در مدينه همه هم میدانستند اين نابيناست نابينای مادرزادی بود اين يک روز سراغ پيغمبر را گرفت، گفتند رسول الله در خانه دخترش فاطمه است آمد پشت در دق الباب کرد حضرت زهراء رفتند پشت در چه کسی هستی؟ گفت من ابن اممکتوم هستم میخواهم خدمت پدرتان رسول الله حضرت زهراء در روش باز کردند در را باز کردند دويدند طرف حجره، پيغمبر در حجره نشسته بود ديدند حضرت زهراء با شتاب دويد آمد، فرمودند دخترم چه کسی بود؟ گفت پدر جان ابن اممکتوم بود، رسول الله فرمودند دخترم ابن مکتوم که نابيناست و شما هم که پوشيشت پوشيش مناسب بود حجاب داشت حضرت زهراء، شما که با حجاب ابن اممکتوم هم نابينا چرا دويدی؟ دوتا نکته حضرت زهراء گفت، که پيغمبر فرمود، پدرت به فدايت باد، اول عرض کردم پدر جان ابن اممکتوم نابيناست، دخترت فاطمه که چشم دارد، اين میدانيد يعنی چه؟ حضرت زهراء دويد که مبادا، اين حالا ابن ام مکتوم شايد نابيناست يک گوشههايي از بدنش درست نپوشانده، بدن مثلاً يک جاهايي پيداست، حذر کرد از اينکه چشم ناخواسته بيفتد به بدن نامحرم میدويد، دو حضرت زهراء عرض کردم پدر جان ابن ام مکتوم نمیبيند، بو را که استشمام میکند، اين میدانيد يعنی چه؟ میگويند حضرت زهراء در خانه برای اميرالمؤمنين، پدرش فرزندانش معطر بود، خانمها جای عطر و ادکلن در خانه است نه در ملاصدرا و پاساژ ستاره و مجتمع خليج فارس، ما کارهايمان سر و ته شده، به شوهرش میگويد شدی مثل داداش، بعد برای بقيه مثل عروس که میخواهد برود حجله، مردها همينطور مرد بايد آراستگی، زيبائيش در کانون خانه برای همسرش باشد من ديروز عرض کردم آنچه شما از زنانتان انتظار داريد در منزل آراسته باشند شما بايد عمل کنيد، مرد شلخته پذيرفته نيست. من شاهد يک طلاقی بودم در تهران، حرف زن میدانيد چه بود؟ میگفت اين شوهر من از سرکار که میآيد با همان لباسی که بوی عرق میدهد، با همان وضعيت میآيد در بستر میخوابد که من از بوی بدن اين خوابم نمیبرد چندتا هم بچه داشت، گفت هرچه میگويم اين اصلاً اعتناء به زحمت هفته يک بار برود حمام، زندگی شد طلاق حق هم با زن بود، بابا نظافت جزء دين است آراستگی جزء دين است، اما در جای خودش هم ما رعايت کنيد، اينجا متأسفانه رعايت نکردنها میشود سبب بیتوجهی، بیتوجهی مردها نسبت به خانمها، و بعد میافتد جامعه در رقابت، رقابتی که متأسفانه زندگیها آسيب میبيند البته از پيامدهای بد اين بیحجابی بلوغ زودرس هم هست، آقا آمده معلمی میگويد آقا ما دانش آموز را گرفتيم کلاس دوم ابتدایی است در گوشی موبايلش زشتترين فيلمهای ارتباط زناشويي بود، اين از کجا اين را به دست آورده اين در چه خانهای دارد زندگی میکند، با چه کسی دارد زندگی میکند؟ اينها همان بلوغهای زودرسی است که متأسفانه امروز جامعه را تهديد میکند و انحرافات جنسی که آسيبی برای جامعه است، من يک جمع بندی کنم حالا چرا بیحجاب؟ الحمدلله اين سامانه مردمی در فارس الگو شد در کشور، و گزارش هم دادند چند روز قبل هم آقای دوستدار آمدند ما تشکر میکنيم از همه عزيزانی که دست داشتند در اين کار بعضیها يک خرده يأس گرفته بود اينها را، الآن شما ببينيد وضع حجاب به نسبت دو هفته قبل بهتر شد، همين طور است يا نه؟ خب بابا بگوييد اثر دارد، آقا خودت نمیتوانی بگويي، به اين سامانه آن روز گفتند شماره هم دادند، يک زنگ بزنيد آقا فلانجا فروشندهاش بیحجاب است فلان کارمند در فلان اداره اينجوری است فلان مسئول معاونش و منشیاش اين گونه دارد عمل میکند، اينها را تذکر بدهيم مؤثر است و ما هم مأجور هستيم، حالا چرا به حجاب بی توجهی شده؟ اين را هم ريشهيابی کنيم من چندتا عنوان را عرض کنم يکی اينکه اولاً فرهنگ اسلام تبيين نشده يک بخشش همين است ما متأسفانه گاهی اوقات میبينيم از حجاب، از نماز، از ارزشهای دينی درست بيان نشده طرف نمیداند زيربار نمیرود. خيلی از دخترهای جوان ما نسبت به امر حجاب بیتوجه هستند يعنی نمیدانند حجاب را يک زورگويي، حجاب را به حاشيه بردن زيبايي زن میدانند و حال آنکه اين نيست ما نگاه اسلام را فلسفه حجاب را بازگو کنيم در مدارس، ما ديروز در جمعی از مديران آموزش و پرورش مدارس دخترانه بود اين مطالب را من آنجا هم تذکر داديم که ما تبيين کنيم برای دخترانمان ارزش واقعی حجاب را، چرايي حجاب را.
دوم: آقايون دشمن بیکار ننشسته دشمن دارد کار میکند اينها در اين فضای مجازی دارند بیداد میکنند و بالاخره عرض شود تشويق میکنند با برنامههايشان با القائاتشان با کفريات شان، دشمن هم از يک طرف دارد به جد تلاش میکند کار میکند، اين هم يک نکته، و متأسفانه اين هم يک عامل ديگر است نيروهای مذهبی در ارشاد جامعه هم کوتاهی میکنند، اينها دست به دست هم داده، اينها از يک طرف فرهنگ اسلام درست تبيين نشده، دشمن دارد کار میکند، من متدين من طلبه هم به هنگام، بجا در خانواده خودم در محله خودم در مدرسه خودم حرف نزدم، و يک مشکل ديگر هم خانوادههايمان ارتباط قوی را ندارند، گاهی اوقات میگويند فرزند اين پدر است پدر و مادر باهم هستند، من در يک دبيرستانی رفته بودم اتفاقاً بحث حجاب و عفاف بود سالها قبل بود بحث که تمام شد يک دختر خانمی بلند شد مدير بود، معاونها بودند، همه بودند گفت آقا من تلفن پدرم را به شما میدهم الآن به پدر من زنگ بزنيد بگوييد دخترت کدام دبيرستان و کلاس چندم است؟ اگر توانست بگويد، اين پدر پدر موفقی است نتيجه اينها میشود همين، آقا آمده میگويد دخترم سه شب است خانه نمیآيد، گفتم دخترت چند سالش است؟ گفت بيست و يک سال، گفت نه، همين سه شب الآن پيدايش نيست چه کار کنم؟ حاج آقا، ذکری، دعايي، فلانی، ثنايي، اين هم يک عيب است ما خدا و ثناء و دعا و ذکر را برای چک فرم خورده میخواهيم، آقا يک حاجتی داريم دعايمان کنيد، حاجتت چه است؟ بگو بنده خدا بگو عاقبت بخيری، میگويد چکمان دارد برگشت میخورد آبرو در خطر است، دخترم فرار کرده، بابا چرا ما فقط در گرفتاریها فقط ياد از خدا میکنيم، آن زمانی که مشکل نداريم هم رو به خدا نمیآوريم، گفتم آقای محترم دختر بيست و يک سالهات قبلاً از حالش با خبر بودي، با اين رفيق بودی، چرا فرزندان ما مشکلات اخلاقیاش را برای بيگانه میگويند برای ما نمیگويند در فضای مجازی چت میکند ولی بابای خودش نمیداند، پدر خودش نمیداند، چرا؟ چون ما ارتباط نگرفتيم، من پدر، من مادر با فرزند خودم ارتباط برقرار نکردم، انشاءالله اميدواريم که خداوند به برکت اين نظام و انفاس پاک اولياء الهی و روح پاک شهداء، امام راحل خداوند آنهايي که هم که کم توجه يا بیتوجه نسبت به ارزشهای دينی و اخلاقی هستند، خداوند اينها را متوجه قرار بدهد.
يکی از عزيزان درخواست کردند که آقا آن جريان نادر شاه افشار و تشرفش به تشیع را يک اشارهای کنید. نادرشاه افشار سنی بود میگويند در يکی از سفرهايي که به هند رفت، و پادشاه هندوستان هدايای فراوانی به نادر داد، طلاها و اموال زياد، نادر هم فتوت و مردانگی به خرج داد امير هندوستان را بر همان زعامت و اميری گذاشت و برگشت، در برگشتن که با لشکر داشتند میآمدند رسيدند به يک جايي که راه دو قسمت میشد يک سمت به سمت ايران، يک سمت به سمت عراق، وزيری داشت نادر به نام ميرزا مهدیخان، ميرزا مهدیخان شيعه بود، به نادر گفت جناب نادر اگر اجازه بدهيد من بروم سمت عراق يک زيارتی کنم و بعد برگردم ايران به شما ملحق بشوم، نادر گفت میخواهی بروی عراق زيارت چه کسی؟ گفت زيارت آقا اميرالمؤمنين علی ابن ابیطالب، نادر گفت که علی ابن ابیطالب که کشته شد و فوت کرد و رفت، مرد ديگر زيارت قبر مرده! حالا اين نگاه را هم اهل سنت هم دارند، و حال آنکه خلاف سيره پيغمبر است، پيامبر دو شنبهها و پنجشبنهها زيارت اهل قبور میرفت، بقيع، احد، زيارت قبر حضرت حمزه اين سيره رسول الله بود و داريم که زيارت اهل قبور برويد اين رفتنها سازندگی دارد در شما ايجاد میکند نادر گفت علی ابن ابیطالب فوت کرده و مرده ديگر نفعی ندارد زيارت کردنش ميرزا مهدیخان گفت علی ابن ابیطالب زنده است اول خدا شهداء را زنده تعريف میکند، ثانياً علی ابن ابیطالب اعجازهای الآن هم در حرمش هست که برای مردم عراق ثابت شده، نادر گفت چه اعجازی؟ گفت بين مردم عراق مشهور است که سگ که حيوان نجس العين است وارد حرم علی ابن ابیطالب و صحن و سرای حضرت نمیشود، گفت اين يک چيزی است که ساليان متمادی مردم عراق اين را ديدند و تجربه کردند اين يک، و دوم اگر کسی شراب با خودش داشته باشد بياورد در صحن و سرای اميرالمؤمنين شراب تبديل به سرکه میشود نادر کنجکاو شد گفت من برای اينکه برايت ثابت کنم که چنين نيست، ما هم با لشکر میآييم عراق دستور داد يک شرابی را در يک شيشهای کردند سر شيشه را بست پلمب کرد، مهر خودش را هم زد گذاشت در خُرجين مرکبش، رسيدند نجف ورود صحن اميرالمؤمنين گفت يک سگی را بياوريد، سگی را قلاده گردنش انداخته بودند آوردند، کشاندند کشاندند دم در ايوان صحن اميرالمؤمنين در صحن هرچه اين سگ را کشيدند، اين چهار دست و پا را گرفته بود اينها میکشيدند و سگ نمیآمد تا اين قلاده پاره شد و سگ فرار کرد، نادر گفت اين نشانه اول، آمد وارد صحن شد در ايوان گفت شراب را بياوريد، شراب را که آوردند سر شيشه را باز کردند، بو کرد ديد شراب تبديل به سرکه شده، گفت يک زنجير طلايي پادشاه هندوستان به من هديه داده بود زنجير را آوردند گردنش گفت يکی من را بکشد رو زمين ببرد داخل حرم، گفت ديگر من با پای خودم داخل نمیروم کسی جرأت نمیکرد نادر جهانگشا را بکشد رو زمين همه رفتند عقب، تا ديدند يک آقايي رشيدالقامتی از يکی از درهای صحن اميرالمؤمنين وارد شد آمد اين زنجير را گرفت نادر را کشاند روی زمين تا پايين ضريح مطهر حضرت و رفت، نادر گفت آن تاجی که پادشاه هندوستان به من هديه داده بود بياوريد آوردند تاج را گذاشت رو قبر اميرالمؤمنين گفت:
شاه تويي، گدا منم، گدا بینوا منم
میگويند سه ماه نادر نجف ماند گفت تمام اين طلاهایی که به ما هديه دادند بياوريد، ايوان اميرالمؤمنين را طلا کنيد اين طلا کاریها آثار نادری دارد يعنی از زمان نادر ايوان اميرالمؤمنين طلا شد تمام طلاها را صنعتگرها را گرفت و خودش هم نظارت میکرد تا اينکه کار ايوان اميرالمؤمنين تمام شد اينها عازم شدند برای بر گشت به ايران، ميرزا مهدی خان گفت فرصتی خوبی است گفت جناب نادر شما که تا نجف آمديد يک کربلايي هم برويد، گفت کربلا چه خبر است؟ از واقعه کربلا را گفت و سيدالشهداء و عاشورا، نادر علاقهمند شد گفت برويم کربلا آمدند کربلا، وارد حرم سيدالشهداء شدند و قبر حبيب و شهداء و سيدالشهداء آمدند بيرون نادر ديد آن طرف بين الحرمين هم يک گنبد و بارگاهی است گفت آنجا چه خبر است؟ گفتند آنجا قبر ابالفضل العباس برادر حسين است، نادر گفت چرا عباس را اينجا دفن نکردند کنار بقيه شهداء ميرزا مهدی خان گفت ابالفضل يک جايگاه ويژه دارد در بين شهداء گل سرسبد شهداست باب الحوائج است و ضمن اينکه امام دفن کرده، زين العابدين مصلحت دانستند ابالفضل آنجا دفن بشود، آنجا اصلاً يک تشکيلاتی بايد باشد دادرسی کند به داد برسد، ابالفضل بايد يکجايي جداگانه، نادر گفت من اينها را قبول نمیکنم، ابالفضل را هم بايد میآوردند کنار برادرهايش و شهدای بنیهاشم، همه را يکجا دفن میکردند اينها قدم زدند پياده رفتند سمت حرم ابالفضل وارد حرم که شدند نادر ايستاده بود ميرزا مهدی بزرگان همراه ايستاده بودند يکدفعه ديدند يک آقاي عرب جوانی فرياد زنان آمد در حرم ابالفضل ضريح ابالفضل را گرفت و استغاثه میکرد و فرياد میزد: «اغثنی يا ابوفاضل، اغثنی يا أخوالحسين» به دادم برس ای ابوفاضل کمک کن ای برادر حسين، نادر داشت میشنيد گفت اين جوان را بياوردش ببينم مشکلش چه است؟ جوان را آوردند نادر گفت چه است مشکلتان؟ گفت من اهل قبيله منصور هستم در يک فرسخی کربلا، ما رسممان است وقتی که عروس و داماد میخواهند ازدواج کنند، يکی دو روز قبل از ازدواج عروس و داماد میآيند کربلا کنار ضريح ابالفضل پيمان وفاء و صداقت میبندند، که در زندگی بهم خيانت نکنند، ابالفضل را شاهد میگيرند، گفت من يکی دو شب ديگر عروسی ماست، با خانمم حرکت کرديم بياييم کربلا در مسيری که میآمديم چندتا راهزن به ما حمله کردند سارقها خانم من را گرفتند، اموال من را هم گرفتند، التماسشان کردم گفتم اين خانم ما، ما دو سه شب ديگر ازدواج داريم هرچه از ما برديد برديد زن من را رها کنيد، گفت اينها توجهی نکردند من را هم کتک زدند، زن خودم را هم بردند، گفت من از آنجا يک نفس دويدم تا حرم ابالفضل آمدم بگويم عباس خانمم را از تو میخواهيم ما داشتيم میآمديم خدمت شما، نادر تا شنيد به امراء لشکر گفت تا امروز غروب نشده زن اين را بايد بهش برگردانيد اين جوان نمیدانست که اين نادر است، گفت من که زنم را از تو نخواستم، من زنم را از فرزند امالبنين خواستم، نادر بهش برخورد گفت حالا که زنت را از پسر امالبنين خواستی، حواستان به اين باشد اگر تا غروب نشده زنش پيدا نشد من اين را مجازات میکنم، اين بیچاره جوان گفت اين چه کسی است اين آقا؟ گفتند بابا اين آقا نادر جهانگشاست با او اينجوری صحبت کردی، اين بيچاره جوان رفت کنار ضريح، گفت يا ابالفضل مشکلم يکی بود دوتا شد، خانمم را که راهزن بردند، آقای نادر هم که اينجا ما را تهديد میکند، همينطور که داشت گريه میکرد يکدفعه ديدند يک خانم جوانی وارد حرم شد، هی صدا میزد: «رايتک فاضل احي بوفاضل، مشکور يخ الحسين»:
ای پرچمت بر افراشته باد ای ابالفضل، ای برادر حسين از تو تشکر میکنم، يک وقت آن جوان تا خانمش را ديد دويد آمد اين زن و شوهر همديگر را بغل کردند، خوشحال، نادر آمد جلو به آن خانم گفت چه کسی تو را به اينجا رساند؟ گفت من را داشتند راهزنها میبردند يک وقت ديدم يک آقايي سوار بر اسب جلو اينها ظاهر شد، گفت زن مسلمان را رها کنيد، حياء نمیکنيد ناموس مردم را کجا میبريد؟ گفت تا ما آمدند دست به شمشير شوند و به اين آقا حمله کنند يک وقت نوری از اين آقا ساطع شد سرهای پليد اين سارقها از بدن جدا شد، بدنها رو زمين افتاد، گفتم آقا شما چه کسی هستيد؟ فرمود شوهرت الآن به من پناه آورده، تو را از من میخواهد، گفتم آقا شما چه کسی هستيد؟ فرمود من ابالفضل هستم، گفتم آقا من را در اين صحری تنها رها نکنيد، آقا فرمود همين راه را برو به حرم میرسی، يکی دو قدم برداشتم ديدم در حرم ابالفضل هستم، نادر گريه کرد، گفت بايد عباس جای جدا داشته باشد، بايد حرم مستقل داشته باشد:
ای پناه بی پناهان يا ابالفضل، يا ابالفضل، ای شفيع پر گناهان يا ابالفضل، يا ابالفضل
حالا نمیدانم حاجت داری امروز در خانه باب بالحوائج کربلا، آخرين پنج شنبه ماه رمضان، خيلیها بودند سالهای قبل امسال بين ما نيستند معلوم نيست سالهای ديگر ما هم باشيم حالا بيا اين ذکرها را سرمايه کن برای عالم برزخت، يا ابالفضل يا ابالفضل، به به يا ابالفضل، يا ابالفضل:
تا کنار علقمه در خون نشستی يا ابالفضل، از قمر پشتی برادر را شکستی يا ابالفضل
قربان اين نالهها، يا ابالفضل.
يکجا امام حسين روز عاشورا فرمود کمرم شکست، و حال آنکه برادرهای ديگر حضرت هم شهيد شدند آقا اين جمله را اينجا گفت، کنار پيکر عباس فرمود برادر: «الان انكسر ظهرى و قلّت حيلتى»[8] الآن کمر حسين شکست، چاره تمام شد، تا ابالفضل بود دشمن جرأت حمله به خيمهها را نداشت يک وقت آقا کربلا رفتهها امام کنار پيکر عباس بود، ديد دشمن دارد به خيمهها نزديک میشود بدن عباس را رها کرد با شتاب آمد سمت خيمهها زن و بچهها آمدند استقبال، يک وقت سکينه عرض کردم بابا عمويم کجاست: «اين عمیّ العباس»، آقا جواب زن و بچهها را نداد، اما حسين يک کاری کرد صدای نالهها بلند شد، آقا رفت در خيمه ابالفضل، عمود خيمه را روی زمين خواباند، همه بگوييم يا حسين.
[1] نور30.
[2] نور30.
[3] نور30.
[4] بقره168.
[5] احزاب32.
[6] نور31.
[7] بقر256.
[8] در سوگ امير آزادى ( ترجمه مثير الأحزان ) ص259.