چاپ

نقل است که یکی از شیعیان امام باقر علیه‌السلام به مدینه می‌آمد تا امام را ملاقات کند.

خودش می‌گوید: از دور دیدم که در یک مزرعه‌ای نزدیک مدینه یک آقایی زیر آفتاب سوزان کار می‌کند. با خودم گفتم: می‌روم و به او می‌گویم: از خدا بترس! برو استراحت کن! همه رفته‌اند و استراحت می‌کنند ولی تو در این گرمای کشنده تابستان، آبیاری می‌کنی.

محمد بن منکدر می‌گوید: نزدیک رفتم. یک‌دفعه دیدم امام باقر علیه‌السلام است. دیدم امام بیلی در دست دارند که داخل زمین فرو بردند. پایین لباسشان را نیز بالا زده بودند و یکی از غلامان حضرت نیز کنار ایشان ایستاده بود.

تابستان گرم حجاز آن زمانی که محمد بن منکدر می‌گوید: همه به سایه‌ای پناه برده بودند.

نزدیک رفتم. به امام عرض کردم: از دور که شما را دیدم با خودم گفتم که هرکسی باشد او را نصیحت می‌کنم ولی نزدیک که آمدم دیدم شما هستید.

این فرد یک‌کلمه‌ای گفت که هم حکایت از بی‌ادبی می‌کرد و هم می‌خواست امام را نصیحت کند. او به امام گفت: اگر ملک‌الموت در این حالت جان شما را بگیرد جواب خدا را چه می‌خواهید بدهید؟

این حرف را که زد امام در حال نفس‌نفس زدن فرمودند: «نهایت آرزویم این است که مرگ الآن به سراغ من بیاید؛ نه در بستر و نه در حال استراحت. درحالی‌که دارم کار می‌کنم و خانواده خودم را با شرافت اداره کنم. کار می‌کنم که از عواید این کار به محتاجان و محرومان این جامعه رسیدگی کنم. کار می‌کنم که دستم جلوی خلق‌الله دراز نباشد. این کار من جهاد و عبادت است.»

مردم! این امام باقر علیه‌السلام است. حالا من همه‌اش نماز می‌خوانم تا پول برایم بیاید و صدقه‌سری بدهند. این هنر است؟

ببینید امام باقر علیه‌السلام چه کردند؟