یک کسی آمد دفتر آیتالله العظمی گلپایگانی قضیهای را نقل کرد. گفت: من چهل شب چهارشنبه، مسجد جمکران میآمدم به قصد زیارت امام زمان. شب چهلم، که مصادف بود با یکی از مناسبتهای مذهبی، خیلی جمکران شلوغ بود. خیلی دلم شکست.
گفتم: امام زمان! خب چرا نمیآیی؟ این همه مردم دارند صدایت میزنند. در این شبستان و صحن جمکران. این یک قلم. سراسر ایران و سراسر دنیا، منتظرانِ شما منتظرند و شما نمیآیید. گفت: با یک حالت گلایهای با حضرت در وجودم حرف میزدم. گوشهی شبستان جمکران. یک لحظه خوابم برد. آقا را در عالم خواب دیدم. آقا فرمودند: چه شده که گِلّه میکنی؟ گفتم: آقا، چرا نمیآیید؟ فرمودند: برای که بیایم؟ چه کسی منتظر من است؟ گفتم: آقا این شبستان و صحن مسجد جمکران، همه دارند شما را صدا میزنند. آقا فرمود: در کل این جمعیت فقط دو نفر برای من آمده. تمام این جمعیت، دو نفرش آمده برای من و بقیه، برای خودشان آمدهاند. (اینها شرک است). گفت: آقا فرمودند: یک نفر از آنها، یک پیرمردِ روحانی است که در آن قسمت از مسجد تکیه به ستون زده و نشسته و یک جوان حدود 20 ساله، در این قسمت از مسجد، زانو به بغل گرفته. این دو تا آمدهاند برای من و بقیه، برای خودشان آمدهاند.
گفت: از خواب بیدار شدم. آمده بود به دفتر آیتالله العظمی گلپایگانی و این را نقل کرده بود. گفت: رفتم در جمعیت و آدرسی را که حضرت داده بودند را پیدا کردم. پیرمرد روحانی را دیدم. نشستم و سلام کردن. یک نگاهی به من کرد. گفتم: آقا، میشود من یک سؤال از شما بپرسم. پیرمرد گفت: بپرس. گفتم: شما برای چه به جمکران آمدهای؟ پیرمرد یک نگاهی به من کرد و گفت: آمدهام بگویم آقا جان، ما که قابل نیستیم و نفس ما و دعای ما که مؤثر نیست. خودِ شما دعا کنید فرجتان نزدیک شود. آمدهام در این شب عزیز و در این مکان عزیز، از حضرت بخواهم خودِ حضرت برای آمدنِ خودش دعا کند. گفت: سؤال کردم: شما خودت هیچ مشکلی نداری؟ پیرمرد گفت: مشکل ما، فقط غیبت حضرت است و نبودن حضرت است. مشکل بشریت، نداشتنِ این امام است.
گفت: از کنار آن پیرمرد بلند شدم و آمدم به زاویهی دیگر مسجد که آن جوانی که آقا فرموده بودند زانوها را به بغل گرفته، دیدم. جوانی بود حدود 20 سال سن. سلام کردم به این جوان. دیدم چشمان نمناکِ اشکآلودش را روی من گشود. گفتم: میشود من یک سؤال از شما بپرسم؟ گفت: بفرمایید. گفتم: شما برای چه به جمکران آمدهای؟ دیدم عین آن پاسخی که آن پیرمردِ روحانی داده بود، این جوان هم داد. گفت: من آمدهام بگویم: آقا، خودتان دعا کنید. ما که قابل نیستیم. نفسِ ما که نفسِ قابلی نیست. خود، برای آمدنِ خودتان دعا کنید. به آن جوان گفتم: شما خواستهای نداری؟ گفت: نه. اگر آقا بیاید، مشکلات حل میشود.
گفت: بلند شدم رفتم وسط جمعیت. دیدم یک کسی زار زار گریه میکند. کنار دستش نشستم. از او پرسیدم: برای چه به جمکران آمدهاید؟ قبول باشد. گفت: ما یک داماد شرّی نصیبمان شده و آمدهام به امام زمان بگویم شرّ او را از سرِ ما کوتاه کند.
امام زمان را میخواهیم برای دادگاهِ خانواده. این یک.
رفتم سراغ یک شخص دیگری که باز حال خوشی داشت. سلام کردم. گفتم: جسارت نیست بپرسم شما برای چه به جمکران آمدهاید؟ گفت: طلبکارها گذاشتهاند دنبال سرم، چک دستِ مردم دارم، آبرویم دارد میرود. آمدم امام زمان یک کاری برایم بکند.
آن مرد میگفت: دیدم یک نفر عروس میخواهد. یک نفر داماد میخواهد. یک نفر مریض دکترجوابکردهی سرطانی دارد.
مردم! نه اینکه ائمه را واسطه نکنید، ولی ائمه را برای اینها نخواهید.