یک‌وقت حضرت موسی علیه‌السلام به خدا عرض کرد که خدایا یکی از بندگان سپاسگزار مؤمن شاکرت را به من معرفی کن!

به حضرت موسی علیه‌السلام خطاب شد: در فلان موضع بیابان یک چادر سیاهی بر پا است. یک خانمی در آن است که فلج است. او یکی از بندگان خوب ما است.

حضرت موسی علیه‌السلام آن چادر را پیدا کرد و داخل شد. دید خانمی در جا افتاده است که فلج است و ده‌ها حشره و مگس دور صورت او وزوز می‌کنند و می‌چرخند و این خانم قدرت دفاع از خودش در برابر این حشرات را ندارد.

حضرت موسی علیه‌السلام دید این خانم پیوسته لب‌هایش حرکت می‌کند و می‌گوید: الحمدلله، الحمدلله، الحمدلله.

حضرت موسی علیه‌السلام سلام کرد. گفت: خانم حمد خدا را می‌کنی؟

گفت: بله

گفت: خدا به تو چه داده است که این‌طور او را حمد می‌کنی؟

گفت: چه نداده است؟ خدا مرا آفریده است.

مردم! همیشه در زندگی پری لیوان را ببینید نه خالی لیوان. بی‌انصاف! یک خورده مالت کم‌وزیاد می‌شود نق می‌زنی؟ تن سالمت، قلب سالمت، بدن سالمت، کبد سالمت که دنیا می‌ارزد. زندگی‌ات را بدهی و سلامتی‌ات را به تو نمی‌دهند خدا بی‌منت به تو داده است. این‌ها را نباید الحمدلله گفت و خدا را شکر کرد؟

به حضرت موسی علیه‌السلام گفت خدا مرا خلق کرده است. تا امروز مرا تأمین کرده است.

پای زرنگی خودتان نگذارید اگر دارید زندگی‌تان را اداره می‌کنید. اگر از شما بگیرند می‌شوید آلزایمری که باید غذا دهانتان بگذارند و برایتان مأمور بگذارند.

گفت: از همه نعمت‌هایی که خدا به من داده است مهم‌تر و عالی‌تر و والاتر نعمت معرفت خودش است.

حضرت موسی علیه‌السلام خیلی تعجب کرد.

بعد حضرت موسی پرسید: چه کسی به تو رسیدگی می‌کند؟

گفت: من دختر جوانی دارم که تنها یادگار زندگی من است. روزی سه بار داخل این چادر می‌آید و کارهای زندگی مرا انجام می‌دهد و مرا تمیز می‌کند و به من غذا می‌دهد و رسیدگی می‌کند و می‌رود.

حضرت موسی علیه‌السلام گفت: از خدا هم حاجتی داری؟

گفت: بله. یک حاجت دارم. از خدا می‌خواهم این دختر را پیش خودش ببرد.

این خیلی حرف است. خدا را اگر به بزرگی شناختی دیگر هیچ‌چیزی دلت را پر نمی‌کند.

اگر قلبت حرم خدا شد همه را برای خدا می‌خواهی نه خدا را برای این‌ها.

حضرت موسی علیه‌السلام تعجب کرد و گفت: تنها کسی که به تو رسیدگی می‌کند همین دختر است و اگر او هم بمیرد چه کسی به تو رسیدگی می‌کند. تو تازه باید دعا کنی که خدا به او طول عمر بدهد تا به تو رسیدگی کند.

یک‌جمله‌ای این زن گفت که حکایت از معرفت بالای او می‌کند. به حضرت موسی علیه‌السلام گفت: همان خدایی که تا امروز مرا اداره کرده است از امروز به بعد نیز مرا اداره می‌کند؛ یعنی یک‌ذره دل‌بستگی به این دختر نداشت.

گفت: حالا چرا مرگ این دختر را می‌خواهی؟

گفت: این‌قدر این دختر خوب و بااخلاق است که من می‌ترسم رفته‌رفته محبت این دختر در وجود من جای محبت خدا را پر کند.

حضرت موسی از خیمه بلند شد و بیرون آمد. مسافتی رفت و دید یک دختر جوانی وسط صحرا افتاده و تمام کرده است.

برگشت و داخل خیمه شد و گفت: خدا دعایت را مستجاب کرد.

ایمان یعنی فقط خدا؛ همه به محوریت خدا.

امام حسین علیه‌السلام به همه آموخت اگر ایمان به خدا بیاید علی‌اصغرت را هم می‌دهی. علی‌اکبرت را هم می‌دهی.

 

دانلود

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه