جاهل دو دسته است:

جاهل قاصر، جاهل مقصر.

جاهل قاصر یعنی کسی که نمی‌دانست و شرایط فهمیدن هم برایش مهیّا نبود و در این جهل رشد کرد و در این جهل هم مُرد.

مرحوم علامه مجلسی نقل می‌کند زمان موسی‌الهادی، شخصی بود که خیلی با خلیفه مقرب بود. همسایه‌ای داشت که او هم با خلیفه مقرّب بود اما نمی‌توانست ببیند که اینقدر خلیفه به این همسایه محبت دارد.

بعضی حسودند؛ روایت داریم: اَلحَسودُ لا یَسُود: آدم حسود، آسایش ندارد. بیش‌ترین ضربه را هم خودِ حسود می‌بیند.

در یکی از این دبیرستان‌های شمال شهر شیراز، جلسه‌ی انجمن اولیاء بود. پدر و مادرها بودند. دبیرستان شلوغی بود و جمعیت زیادی بودند. جلسه که تمام شد، من از مجلس بیرون آمدم و در حال خارج شدن از مدرسه بودم که دیدم یک خانمی، من را مدام صدا می‌زند: حاج آقا، حاج آقا، حاج آقا.

 یک وقت در یک جلسه عرض کردم، از خودِ آیت الله محفوظی هم سؤال کردم که ایشان هم این مطلب را تصدیق کردند.

می‌خواهم مراقبت خدا را بگویم. حیا اگر آمد، خروجی‌اش می‌شود این. بقیه‌اش توجیه است که: رفتیم خارج، آنجا دین نبود، در جمع گنهکار نشستیم و گناه مرتکب شدیم و... این‌ها ضعف ایمان است. اگر کسی باایمان و با حیا باشد، در بدترین شرایط هم تن به گناه نمی‌دهد و اگر کسی بی‌حیا باشد، در مقدس‌ترین اماکن هم به سمت‌وسوی خطا و گناه کشیده می‌شود.

 در یک سال که امام صادق (ع) به حج مشرّف شده بودند، بعد از اعمال، در گوشه‌ی مسجدالحرام نشسته بودند. یکی از اصحاب عرض کرد: یابن رسول الله! ما أکثر الحجیج! امسال حاجی زیاد آمده است. الحمدالله زحمات جدّ بزرگوارتان به نتیجه رسیده و مسلمانان زیادی برای حج آمده‌اند.

 جوانی به من گفت: "حاج آقا، سال ها قبل جوان بودم، نادان بودم. نیمه شبی در خیابان در حال رانندگی بودم. یک دفعه پیرمردی وسط خیابان ظاهر شد. ماشین من هم سرعت داشت و نتوانستم فرمان را کنترل کنم، با این پیرمرد تصادف کردم و این بنده خدا پرتاب شد به آن طرف خیابان. یک لحظه هم تأمل کردم که ببینم چه شده، دیدم تکان نمی‌خورد، وحشت کردم و فرار کردم.

 آقای ابی وِلاد خیاط، خدمت امام صادق (ع) آمد و از حقوق والدین سؤال کرد. امام فرمودند: وقتی در محضر پدر و مادرت نشسته‌ای، مثل عبدِ ذلیل بنشین.

آقای مهندسی؟ آیت الله هستی؟ دکتر هستی؟ همین مادرِ بی‌سواد اگر نبود، نبودی.

بابایت فقیر است؟ تو ثروتمندی؟ همین بابای فقیر اگر نبود، تو پا نمی‌گرفتی.

امام باقر (ع) می‌فرماید: جوانی از انصار، از منزل بیرون آمد. خانم دختر جوانی از جهت مخالفش در حال آمدن بود. روسری را دور گردنش گره زده بود. این جوان، چشمش به این خانم افتاد. زُل زد به این خانم و همین طور نگاه کرد تا این خانم از این جوان رد شد و گذشت.

طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه