اشاره:
ذهن و حافظه ی خارق العاده ای دارند. حدیث، آیه، روایت، خاطره و داستان مثل اینکه از رو می خوانند و روان و جذاب و شیرین نقل می کنند. محبوب همه ی گروه ها و جریان ها و قاطبه ی  مردم هستند.
گچ های سقف اتاق کارشان در مسجد النبی ریزش کرده، اما در همین اتاق محقر، شب ها بعد از نماز مغرب و عشا از ده ها نفر گره گشایی می شود.
مثل استاندار و فرماندار و مدیر کل و... وقت قبلی و هماهنگی نمی خواهد که در بروکراسی اداری مشکلات خود را فراموش کنی !!!
به زعم بنده اتاق کار حجت الاسلام شیخ علیرضا حدائق بدون داشتن هزینه دکوراسیون، دفتر دار و ... کار چند مسئول را به راحتی انجام می دهد.
کاش همه ی مسئولان، حتی هم لباسی های شیخ علیرضا به این منش اقتدا کنند و درس عملی مدیریت جهادی بگیرند.

مدتی است مسئولیت سرمربی گری حلقه ها ی صالحین بسیج دانش آموزی استان را عهده دار شده اند و از این پس ان شاء الله پیام های ویژه ای مخصوص دانش آموزان و والدین و مربیان تربیتی از ایشان ضبط و در اختیار عزیزان قرار خواهد گرفت.
گفت و گوی کوتاه زیر  می تواند آغاز خوبی برای آشنایی با ایشان باشد:

لطفا خودتان را معرفي کنيد.
بنده عليرضا حدائق فرزند محمد رضا حدائق متولد بهمن ماه 1342 هستم.

چه شد که طلبه شديد؟
 علاقه مند بودم و خود را براي تبليغ مستعد می دانستم؛ همچنین با روحانيت آشنا بودم، زيرا در خانواده اي حضور داشتم که با سبک و سياق طلبگي آشنا بودند و پدر و پدربزرگم و پدر مادريم همه از روحانيون بزرگ شيراز بودند؛ البته يکي از دوستان در دوران دانش آموزي که رفيق شفيق من بود و به شهادت رسيد و مفقود الاثر شد به نام شهيد محمد باقر پيراسته در اين امر تسريع بخشيد.من به طلبگي به عنوان يک ارزش نگاه مي کردم؛ از همين جهت قصد ورود به حوزه را داشتم.

آيا پدرتان به طلبگي شما اصرار داشتند؟
پدر ما اصلا به ما تکليف نکردند. من ورود به حوزه را با اختيار کامل و با بصيرت کامل انتخاب کردم گرچه رفتار ايشان به عنوان يک اسوه کامل روحانيت در انتخاب اين راه تاثير داشت.

مگر پدر شما چه رفتاري داشتند که از ايشان به عنوان اسوه روحانيت ياد مي کنيد؟
تا الان که حدود 50سال از عمر من مي گذرد به جرات عرض مي کنم يک کلمه غيبت، يک کلمه دروغ، از ايشان مشاهده نکردم؛ يک خلاف خارج از آداب اسلامي  از ايشان نديدم، اگر  ايشان ناراحت هم مي شدند به خاطر دفاع از ارزشها بود، ايشان يک عالم عامل بودند.

از چه سالي وارد حوزه شديد؟
مهرماه سال 1360 وارد حوزه شدم. پدر بنده مدرسه منصوريه را مديريت مي کردند، اما طلاب آن مدرسه سطح علمي بالاتري داشتند و من به اين دليل که هم رديفي نداشتم به مدرسه ايت الله دستغيب رفتم که تازه افتتاح شده بود و ايشان چندي بعد به شهادت رسيدند.

براي جواناني که دوست دارند وارد حوزه شوند ولي خانواده مذهبي ندارند توصیه ای داريد؟
چه بسا طلابي که در خانواده غيرروحاني هستند و وارد حوزه مي شوند. اجر اينها شايد نزد خدا بيشتر از من باشد. اينها از همه ی دلبستگي ها دل مي کنند و براي خدمت به اسلام قدم بر مي دارند. قطعا شايسته تقديرند.

به فرزندان خودتان اصرار مي کنيد که روحاني بشوند؟
در حال حاضر که من در خدمت شما هستم سه تا از فرزندانم در حوزه مشغول به تحصيل اند؛ من به هيچ کدام الزام نکردم و گفتم انتخاب با خود شماست.

آيا در اين راهي که انتخاب کرديد، با مخالفت هم روبرو شديد؟
بله، مخالفت هايي از دو ستان و آشنايان سد راهم بود که مي گفتند: دنبال کار ديگری باش، برو دانشگاه، برو مهندس بشو، آخوندي گشنگي دارد، عقب ماندگي دارد، جايگاهي در جامعه ندارد؛ اما من چون دنبال خدمت بودم وارد حوزه شدم و در زندگيم وعده خدا را ديدم که مي فرمايد "ان تنصر الله ينصرکم" اگر خدا را ياري کنيد خدا هم شما را ياري مي کند و اين را به وضوح ديدم.

جبهه هم رفتيد؟
سال 61 با شهيد محمد باقر پیراسته وارد جبهه شدم.

خاطره اي از آن سال ها دارید؟
از آن سالهاي جبهه مي توانم به غائله فيروزآباد اشاره کنم که بعضي از خوانين عليه نظام خروج کرده بودند که با رشادت و شهادت بچه هاي بسيج و سپاه بر چيده شد. يکي از نمونه هاي اين رشادت ها که خودم شاهد آن بودم ترکش خوردن يکي از بسيجي ها و متلاشي شدن مغز سرش بود و اجسادي که به زحمت به عقب مي آورديم.

با کدام يک از آيه هاي قرآن بيشتر مانوسيد، دلیلش چیست؟
آيه 3 و قسمتي از آيه 2 سوره طلاق. حضرت امير(ع) مي فرمايند؛ من همه ی قرآن را خواندم، از کل قرآن يک آيه انتخاب کردم و من هم با انتخاب امير المومنين(ع) لذت مي برم و مانوس هستم. حضرت امام در دوراني که طلبه بودند آقاي شيخ حسنعلي اصفهاني را ديدند و از ايشان خواستند که علم کيميا را به ايشان ياد بدهند، يکي از آموزه هاي ايشان به امام، خواندن همين آيه بعد از هر نماز است.
در سوره های قرآن با سوره عصر و کوثر بیشتر مانوسم. زيرا سوره عصر تماما در فضيلت حضرت علي(ع) است و سوره کوثر هم در فضيلت حضرت زهرا(س) است. در ميان دعاها دعاي مکارم الاخلاق و در زيارت ها هم عالیه المضامين که خيلي جامع است و وجد عجيبي دارد.

شما در تبليغ فرد موفقي هستيد؛ رمز موفقيت خود را چه مي دانيد؟

اين همه آوازه از شه بود       گرچه از حلقوم عبدالله بود
اين تجربه خودم هست؛ چيزي که انسان براي خدا حفظ کند در حافظه هم مي ماند؛ البته دعاي امير المومنين(ع) هم که در مفاتيح الجنان آمده را توصيه مي کنم. شهيد ثاني به يکي از عرفا رسيد و گفت حافظه ام ضعيف شده، دستوری به من بدهيد که قوي بشود. عارف گفت:"گناه نکن" .
علم موهبت خداست خدا اين نعمت را به انسانهاي ناسپاس نمي دهد.

بعضي ها سواد دارند اما گناه می کنند؛ دليلش چيست؟
علم و سواد باهم فرق دارد. سواد يعني سياه کاري، سواد يعني فرمول بلد باشي و برويد پاي تابلو بنويسيد. اما علم را امام صادق علیه السلام برایش تعريف دارد و مي فرمايد: علم چيزي است که چهار نکته را براي شما ايجاد کند لذا به اين نکته ها اگر مي خواهيم برسيم بايد از گناه فاصله بگيريم.

یک جوان - مثلا دانش آموزان- اوقات شبانه روزش را چگونه باید تقسیم کند؟

امام هفتم(ع) جمله اي دارند که اين 24 ساعت شبانه روز را به چهار قسمت تقسيم مي کند.
1-يک بخش از زندگي را اختصاص بدهيم به خدا. يعني نماز را سروقت خواندن، يعني نظم گرفتن با خدا، کارهایمان با خدا تنظيم کنيم.
2-يک بخش از شبانه روز را اختصاص بدهيم به کار و تلاش. اسلام با تن پروري مخالف است. معاش شما دانش آموزان خوب درس خواندن، يک کاسب تجارت اوست و ساير اقشار به همين شکل.
3-يک بخش هم اختصاص بدهيم به صله رحم، به معاشرت با دوستان وآشنايان. ما موجودي هستيم به نام انسان که خدا ما را به گونه ای آفريده که اجتماعي هستيم.
البته با هرکسي نبايد رفت و آمد کرد امام هفتم مي فرمايند: با کسي رفت و آمد کنيد که دو چيز را در شما ايجاد کند؛ اول عيب هاي شما را بيان کند، دوم شما را به خدا نزديک کند.
حضرت علي(ع) هم مي فرمايند: بهترين دوست من کسي است که عيب من را به من هديه مي دهد.
4- يک بخش از زندگي خود را اختصاص بدهيد به لذت حلال، يعني تفريح سالم. اسلام با نشست و برخاست، با پارک رفتن مخالف نيست. اسلام با گناه مخالف است. امام هفتم(ع) تاکيد دارند که اگر لذت حلال را خوب مديريت کنيد در سه تاي قبلي هم که بيان شد موفق مي شويد.
مطلب آخرم اين باشد؛ پيامبر(ص) مي فرمايند که: يک ساعت نشستن در کنار خانواده را به نشستن در مسجد النبي ترجيح مي دهم.

من خاطره اي را برای شما تعریف کنم:
چه شد که این‌قدر به مجلس روضه اهمیت قائل می‌شوید؟
من خاطره اي را برای شما تعریف کنم:
مدرسه ي ما مدرسه ي فرصت بود و من کلاس پنجم بودم؛ حدود 11 سال سن داشتم. پنج شنبه اي بود و ما منزل پدربزرگ مادريمان دعوت داشتيم که از منبری هاي معروف شيراز بودند، حجت الاسلام والمسلمين آقاي مويدالاسلام، به صرف ناهار دعوت شده بودیم.
معمولا مدرسه ساعت 11:30 تعطيل مي شد که من سريع تر از دانش آموزهاي ديگر مي دويدم و مي رفتم به مکاني به نام پاتوق کنار سيد مير محمد تا به سخنراني هاي منبرهاي آخر برسم. علاقه ي بسياري به روضه و سخنراني علما داشتم و آن مکان هم خيلي شلوغ مي شد.مادر ما به من گفت عليرضا ظهر مجلس نرو، دعوتيم خانه ي پدربزرگ و راه هم دور است، مي خواهيم با هم برويم. من هم گفتم مادر من قيد مجلس روضه را نمي توانم بزنم. شما برويد من خودم مي آیم. ايام محرم بود. من رنج تنهايي آمدن به منزل پدربزرگ را به تن خريدم تا به مجلس روضه برسم.
رمز بزرگي را بايد از بزرگان ياد گرفت. مبلغ هایمان، طلبه هایمان و... اگر مي خواهند موفق بشوند تجربه ي بزرگتر ها بسيار کمک مي کند.

برای غلبه بر وسوسه شیطان چه باید کرد؟

پدر بنده سالها در امر تبليغ و ترويج دين در مکان ها و زمان هاي مختلف و روستاهاي متعدد و... بدون هيچ چشم داشتي خدمت مي کردند.
يک خاطره اي پدر ما نقل مي کردند از مشکل مسکني که داشتند. گفتند خانه اي خريده بودم به مبلغ نه هزار تومان که پنج هزار تومان از اين مبلغ را داده بودم و چهار هزار تومان مانده بود و بدهکار بودم.
گفتند ماه رمضان رسيد و براي تبليغ به يکي از روستاهاي منطقه ميانرود به نام روستاي کوشک ميدان که در حال حاضر هم  اين روستا وجود دارد رفتيم.
پدر بزرگ ما به پدر بنده سفارش کرده بودند که اگر مردم بابت تبليغ به شما مبلغي دادند شما بين فقراي آنجا تقسيم کنيد.
پدر ما گفتند روز عيد فطر رسيد و نماز عيد فطر را خوانديم. پنج تا فرزند هم داشتيم(البته من فرزند هفتم هستم و آن زمان متولد نشده بودم). در يک اتاق زندگي مي کرديم مسکني هم خريده بوديم و چهارهزار تومان هم بدهکار بوديم.
گفتند يک آقايي که بزرگ آنجا هم بود، به نام حاج محمد علي چوگاني آمدند جلو و پاکتي را به من دادند و گفتند آقاي حدائق درست است از هيچ کسی مبلغي را قبول نکرديد و همه را به خود مردم بازگشت داديد اما خواهش مي کنم اين پاکت را به من پس ندهيد و قبول کنيد؛ که بس که پافشاري کردند من(پدر شیخ علیرضا) قبول کردم و آمدم شيراز.
در شيراز پاکت پول را که باز کردم مبلغ 100تومان داخل پاکت بود که من چهار برابرش بدهکار بودم.
گفتند: در مسير بازگشت به خانه يکی از بندگان خوب خدا، مرحوم عليرضا ابجدپور ما را ديد و گفت آقاي حدائق! فلان آقا که امام جماعت يکي از مساجد محله ي دروازه "شاه دایی" است و سید هم هست، مدت هاست که بيمار است و در ماه رمضان احوال شما را گرفت و من گفتم ايشان در شيراز نيستند و براي تبليغ به يکي از روستاهاي اطراف شيراز رفتند؛ حالا اگر ميشود يک احوالي از ايشان بگيريد.
پدر ما گفتند: رفتم خانه و بعد از احوالپرسي از خانواده، سريع کيفم را گذاشتم و به خانواده گفتم من بروم عيادت يک نفر و برگردم.
گفتند: سريع رفتم خانه آقا سيد که بيمار بود، به خانه ي ايشان رسيدم و ديدم که بيمار در بستر افتاده. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم شما احوال من را پرسيده بوديد، کاري داشتيد با من!؟ و آقا سيد دست کرد زير بالش و نسخه هاي دکتر را نشان من داد و گفت: آقاي حدائق! دکتر براي من نسخه مي نويسد و من هم مي گذارمش زير بالش، پدر ما گفتند که: من متوجه شدم که ايشان سربسته گفتند که پول خريد دارو را ندارند و همانجا نيت کردم که صد توماني را که در ماه رمضان گرفته ام را به آقا سيد بدهم. خداحافظي کردم. گفتم که بعدازظهر ميرسم خدمتتان. به خودم گفتم که خدا کريم است. درست است که من چهل برابر این پول را بدهکارم اما خدا کمک مي کند و درست ميشود. در راه برگشت ديدم شيطان دارد من را  وسوسه مي کند که آقا تو خودت بدهکاري، قرض داري، مگر علماي ديگر نيستند که به ایشان کمک کنند و... .
خدا رحمت کند امام را؛ که گفت: «شيطان در توجيه گري خيلي قويست. گاهي اوقات حلال را بر انسان حرام و بر عکس مي کند بايد مواظب بود.» ديدم شيطان دست از وسوسه برنمي دارد. رفتم سر کيفم و پاکت را برداشتم، دوباره سريع رفتم منزل آن آقا و پاکت را گذاشتم زير بالش آقا سيد و خداحافظي کردم و آمدم.
ايشان گفتند آن روز گذشت و شب شد و نيمه هاي شب بلند شدم براي نماز شب. نماز شبم را خوانده بودم. حدودا ده دقيقه اي به نماز صبح مانده بود که درب اتاق من زده شد. در را باز کردم. ديدم پدرم (پدربزرگ شیخ علیرضا) هستند. آيت الله شيخ عبدالحسين حدائق هستند که ايشان ارتباطي هم با امام زمان(عج) داشتند.
ايشان نمي دانستند که من بدهکارم. اصلا خبر نداشتند. به پدر گفتم بفرماييد... بعد از نماز صبح دستمالی را در اتاق دیدم و آن را باز کردم ديدم چهار هزار تومان پول داخلش است.

نظرات (0)

هیچ نظری در اینجا وجود ندارد

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ارسال نظر بعنوان یک مهمان ثبت نام یا ورود به حساب کاربری خود.
0 کاراکتر ها
پیوست ها (0 / 3)
مکان خود را به اشتراک بگذارید
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
طراحی و پشتیبانی توسط گروه نرم افزاری رسانه